eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
595 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
. حاجت که زیاد است ولی چند صباحی‌ست داغ سفر کرب و بلا بر دلمان است .. @asheghaneruhollah
Seyed Reza Narimani - 06 Moharam (6).mp3
8.88M
"هرکه دارد هوس کرب و بلا گوش کند،جز حسین هرچه به سر داشت فراموش کند!!!!"😭 🎤کربلایی 👌نوحه بیادماندنی ✅پیشنهاد دانلود ما که در این شب جمعه کربلایی نشدیم حداقل با این مداحی تو شب زیارتی مخصوص ارباب، حال و هوامون رو کربلایی کنیم😭😭😭 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 💠 @asheghaneruhollah
. عیسی به یک اشاره و موسی به یک عصا عباس هست و معجزه‌ هایش بدون دست
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #سی_چهارم #هوالعشق از کلماتم یخ میزنم،میگویم: _یادته اون بار
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت سی روز و شش ساعت از نبود علی میگذشت، در عین تنها نبودن،تنها بودم.دلم هوایش را کرده بود،هوای بودنش،😒خندیدنش و ان نگاه های زیبایش.😞 مادر کم کم عادت کرده بود یا اینطور بنظر میرسید؛پدر هم سنگ صبورمان بود اما زینب بی قراری میکرد،هیچکسی بی قرار تر از من نبود!جای جای خانه بوی علی را میداد. همیشه سر نمــ✨ــاز بیش تر هوایش را میکردم، چون با سجاده علی نماز میخواندم و عطر نفس های پاکش مرا دلتنگ تر میکرد. سعی میکردم با کتاب خواندن📙 و خانه را تمیز کردن و خرید ،خودم را مشغول و بهتر جلوه دهم تا مادر و پدر علی ناراحت من نشوند. علی چندباری تماس گرفته بود، همیشه آن نامردها را لعنت میکرد و میگفت باید خدارا شکر کنیم که ایران امنیت خوبی دارد👌 و هیچ کشوری جرات دست درازی بر آن را ندارد، 💪دلتنگ بودم خیلی دلتنگ، حالم اصلا خوب نبود، صبح ها با حالت تهوع بیدار میشدم و شب ها با درد میخوابیدم. فشارم سریع می افتاد و به همین دلیل مادر فکر میکرد نبود علی مرا اینگونه کرده، همه میدانستند چقدر دیوانه اش هستم، اما من طوری دیگر فکر میکردم،چون من 7 سال عمومی ام را تمام کرده بودم، حداقلِ دانشم این بود که این علایم از دلتنگی نیست، به همین دلیل تصمیم گرفتم هم خرید کنم هم به آزمایشگاه بروم،مادر نبود، یادداشتی نوشتم و بیرون رفتم.هوای بهمن ماه خیلی سرد شده بود، زمین ها پربرف🌨 و سُر بودند،با احتیاط قدم برمیداشتم، تابلوی آزمایشگاه را آنور خیابان دیدم،دوست صمیمیم متخصص زنان و زایمان بود، تلفن که کردم گفت امروز وقتش ازاد است، وارد مطب که شدم لحظه ای حسرت خوردم که چرا من الان در مطبم نیستم! با صدای سلام من به منشی، سمیه بیرون آمد .: - وایییییی خدا چی میبینم، دوتا چشم رنگی میبینم، صورت برفی میبینم اووو خانوم شما کجا اینجا کجا؟ اقا دزده دنبالتون کرده اومدید اینجا؟؟ به حرف هایش خندیدم و دستانم را باز کردم برای در آغوش کشیدنش، محکم درآغوشش گرفتم، دوستی را که همیشه بعد از خدا قبل از ازدواجم تکیه گاه و محرم رازها و دردل هایم بود، شانه هایش تنها جای امن من در دنیا بود، بغضم شکست و هردو گریه کردیم، انقدر فشارش دادم که جیغش درآمد و وسط گریه گفت:😢😁 -چته بابا منو با بسته مواد غذایی اشتباه گرفتیا پِرِس خانوم.! از آغوشش بیرون امدم، دست هایم بازوانش را گرفته بود و گفتم: -دیوونه ای بخدا سمیه، که با تعجب گفت: -خب بابا ها انقدر فاز مزدوج بودن نگیر، قبلا یکی بهت میگفت بالا ابروت پیشونیه میزدی تو سرش حالا واس من خانوم شده!😄 - سمیه بریم داخل؟☺️ - اوا ، بریم بریم، روبه منشی کرد و گفت: -مریم جون دوتا شیر شکلات🍬🍬🍺🍺 میاری؟ممنون. داخل رفتیم، چقدر تمیز و شیک بود، لبخندی زدم و گفتم: -افرین سمیه خانوم چقدر مرتب شدیا خخ بعیده از تو. - نه بابا خو منم از اقامون یاد گرفتم. با تعجب و اشتیاق😳😍 نگاهش کردم و گفتم: -چیییییییییییییییییییییییییییی؟ ترسید و روی مبل به عقب رفت و گفت: - کوفت ، بی تلبیت، بی ادب، ترسیدم، قلبم ریخت ایش اه. 😌☺️🙈گفتم اقامون دیگه، البته هنوز بلقوه است، نامزدیم. بلند شدم و به طرفش رفتم، محکم درآغوشش گرفتم و گفتم: -تبریک میگم دوستم. با ذوق از دوران نامزدیشان و اخلاق های خوب نامزدش گفت، با اسم و نشانی که داد یادم افتاد چه کسی را میگوید، امیر ارسلان رسولی، خواستگار قدیمی من. چقدر خوب که با سمیه اشنا شد، خیلی بهم می آمدند .سمیه در حال صحبت بود که گفت: _راستییییییی! برا چی اومدی ؟؟ - خواب بخیر! ببین سمیه من شک دارم ک... باردار باشم! تمام حالتاشو دار.. منشی که مریم نام داشت آمد و لیوان هارا روی میز گذاشت و رفت! مریم گفت -ادامه بده خب.... - اره شک دارم که باردار باشم، لطفا یه بِی بی چک و یه ازمایش کامل ازم بگیر الان. - خب باشه باشه برو اونجا. روی تخت خوابیدم و دستگاهی را جلو اورد، بعد از زمانی معاینه گفت: -خب بلند شو. ببین سوها!😊 - فاطمم. -باشه، فاطمه، ببین... - وااای سمیه !جون به لبم کردی بگووو. - ببین... تو... داری مامان میشیییییییییی. هورا دستتتتتتت.😍💃👏 به سمتم امد و درآغوشم گرفت، دست هایم به کنار افتاده بود و فقط خیره بودم، قطره ای😢 اشک از چشمانم جاری شد، هم خوشحال بودم هم ناراحت، الان در این لحظه باید علی بود و به من لبخند میزد، باید بود و ذوق میکرد، خدایا الان ... تمام خیال ها در سرم میپیچید که سرم گیج رفت و در آغوش سمیه افتادم.... چشمانم را که باز کردم در همان اتاق بودم، یک سِرم به دستم وصل بود، تمام شده بود، آن را کندم و در آشغال انداختم 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی .....😭😭😭😭😭 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت سمیه از در وارد شد و لبخند زد، گفت: _به به مامان خانوم مارو، ببین چقدر ذوق کردی که غش کردی خخ.😉😄 لبخندی زدو گفتم: _اره غش کردم از نبود پدرش الان. سمیه با تعجب و نگرانی گفت: 😨 _ی.. یعنی.. یعنی چی فاطمه؟ علی اقا؟؟ - نترس ، رفته..رفته سوریه.😔 سمیه انگار که بمب زدی از جا پرید و جیغ و داد راه انداخت و گفت -آخه الان وقت رفتنه؟ یعنی چی؟ اونا به ما چه؟ اهههه فاطمه این دیگه چی بود؟😕😑 ناراحت نگاهش کردم که گفت: -تروخدا منو ببخش میدونی که منظوری ندارم فقط.. فقط نگرانتم عزیز دلم همین. سرم را پایین انداختم و گفتم: -میدونم بابا ... ورقه 📃ازمایش را گرفتم و درکیفم گذاشتم ، باید برمیگشتم، نمیدانم چرا حس خوبی نداشتم، انگار اتفاقی افتاده، به دنبال گوشی گشتم دیدم نیست، بدتر دلهره گرفتم، جا گذاشته بودم، سریع از سمیه خداحافظی کردم و بیرون زدم، لرز بدی به اندامم افتاده بود، خیلی سرد بود خیلی......❄️🌨 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی .... 😭 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت البوم خاطرات📗 را میبندم، دوباره همان سردرد های همیشگی 😣به سراغم می آیند، فردا🇮🇷 پیکر علی👣🇮🇷 من را می آورند، پیکر.. فکر کنم یا غرق خون است یا گلوله به قلبش خورده یا اینکه ترکشی بی رحم نفسش را گرفته... نمیدانم.. الان فقط نبودش را احساس میکنم، سمیه چندین بار تماس گرفته بود، هه فکرش را هم نمیکردم بعد از ازمایش بفهمم فرزندم پدر ندارد.... بغض به گلویم چنگ میزند، 😖😢پدر.. علی کجایی ببینی پدر شدی؟؟ کجایی ببینی فاطمه ات مادر شده؟؟ یادت است میگفتی اگر فرزندمان دختر باشد اسمش را نرگس میگذاری و اگر پسر بود مهدیار میگذاریم! علی؟ من تنها چه کنم با این بچه؟ کجایی مانند همه پدرها برای فرزندت ذوق کنی و جشن بگیری؟ کجایی که مواظبم باشی وسایل سنگین برندارم و نازم را بکشی؟؟ کجایی؟؟ آرزو داشتم باهم به خرید وسایل فرزندمان برویم اما حالا.. علی اصلا من این بچه را بدون تو نمیخواهمممم. اه لعنت به من... لعنت به دیوانگیم... نفسی عمیق میکشم و اشک از چشمانم جاری میشود،😭 روی زمین به سجده میروم و به غلط کردن میفتم، همیشه میگفتی شاکر باش فاطمه، خدا انسان های شاکرش را ارج میدهد. خدا غلط کردم، 😭✋خدایا ارامم کن، خدایا مواظب این مادر دیوانه باش، خدایا یعنی لایقش هستم؟؟ نمیفهمم خدایا چرا الان؟چرا من؟چرا؟؟ صدای باز شدن در می آید، زینب را میبینم که با چشم هایی گود افتاده نگاهم میکند، کنارم روی زمین مینشیند و میگوید: _ فاطمه جان، تروخدا اینطور نکن با خودت، علیم راضی نیست بخدا فاطمه... سرم را پایین می اندازم، دست های زینب دور شانه ام حلقه میشود، سرم را روی شانه اش میگذارم، یاد شانه های برادرش میفتم... بغضم دوباره 😭و دوباره 😭و دوباره😭 سر باز میکند.. دوباره میشکنم، در آغوش زینب گریه میکنم، زینب اما اینبار گریه نمیکند، مرا آرام میکند، یک آن حالت تعوع 😥میگیرم، بین بغض و گریه به طرف سرویس بهداشتی🚽 که در اتاق بود میروم ، هنوز نمیدانند من باردارم! زینب کمرم را مالش میدهد ، فکر میکند مسموم شده ام،اب به صورتم میزنم وبه دیوار تکیه میدهم، زینب میگوید: _چیشد فاطمه خوبی؟؟ چیزی خوردی؟ همانطور نگاهش میکنم، لبخند پر درد ی میزنم و میگویم: - عمه شدی زینب خانوم، عمه بچه برادرت... زینب همانطور نگاهم میکند، ناباورانه با درد..😟😣 اما به روی خودش نمی آورد، لبخندی از اجبار برای آرام کردنم میزند ولی دیگر طاق نمیاورد، روی زمین زانو میزند و بغضش میشکند،😭 بیچاره بچه من، که با اعلام وجودش همه زیر گریه میزنند.... لحظه ای دلم برای فرزندم سوخت، ناخودآگاه دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم: _اشکال نداره ، من هستم باهات، قول میدم تنهات نزارم، من مثل بابات بدقول نیستم... هنوز نمیتوانستم بگویم مامان جان، هنوز خودم را در غالب مادری احساس نمیکردم، روی زمین نشستم و زینب را در آغوش گرفتم ، سرش را که بلند کرد، دستانش را دوطرف سرم گذاشت و گفت: _فاطمه جان! مامان شدی! خداروشکر، ببخش دلتنگیای منو، باور کن خیلی خوشحالم، خیلی، فقط نبود داداشه که.. حرفش را قطع میکنم و میگویم: _زینب! من دیگه از هر ادمی نبود رو بهتر درک میکنم، نگران نباش! فقط، فقط اگر من نبودم مواظب... نگذاشت حرفم را کامل کنم، انگشتانش را جلوی دهانم گرفت و گفت: _فاااطمه! تو انقدر ناشکر و ضعیف نبودی! چرا اینطور میکنی؟ خدا هست، ماهستیم پیشت، داداشم هست.. مطمینم، همینجا...😊 لحظه ای وجودم ارام 😌💖گرفت، احساس کردم علی نگاهم میکند، احساس کردم کنار خدا ایستاده و مرا مینگرد! 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی ❤️ 💍 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
*أین الرّجبیون* 🌙ماه رجب فرا رسید، ماهی که ▫️اولین روزش باقری ▪️سومینش نقوی ▫️دهمینش تقوی ▫️سیزدهمینش علوی ▪️نیمه اش زینبی ▪️بیست و پنجمش کاظمی ▫️بیست و هفتمش محمدی است 🌷حلول ماه رجب مبارک آیت الله حق شناس:در ماه رجب هر شب از اول شب، آن ملک داعی ندا می‌دهد آیا حاجتمندی هست؟ هر کس در این ماه هدایت بخواهد، او را هدایت ‌کنم... ✅ @asheghaneruhollah
🌻‍اعمال شب و روز اول ماه رجب🌻‍ 🍂‍‍ شب اول 🍂‍ این شب، شب شریفى است و در آن چند عمل وارد شده است . ❶ وقتی هلال ماه دیده شد فرد بگوید: «اللَّهُمَّ أَهِلَّهُ عَلَیْنَا بِالْأَمْنِ وَ الْإِیمَانِ وَ السَّلامَةِ وَ الْإِسْلامِ رَبِّى وَ رَبُّكَ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ.» و از حضرت رسول صلى الله علیه و آله منقول است كه چون هلال رجب را می دید می ‏گفت: «اللَّهُمَّ بَارِكْ لَنَا فِى رَجَبٍ وَ شَعْبَانَ وَ بَلِّغْنَا شَهْرَ رَمَضَانَ وَ أَعِنَّا عَلَى الصِّیَامِ وَ الْقِیَامِ وَ حِفْظِ اللِّسَانِ وَ غَضِّ الْبَصَرِ وَلا تَجْعَلْ حَظَّنَا مِنْهُ الْجُوعَ وَ الْعَطَشَ.» ❷ غسل. حضرت رسول اکرم(صلى الله علیه و آله) فرموده‌اند: هر كس ماه رجب را درك كند و اول و وسط و آخر آن ماه را غسل نماید، از گناهان خود پاک می‌شود مانند روزى كه از مادر متولد شده است. ❸ زیارت امام حسین علیه السلام . ❹ بعد از نماز مغرب بیست ركعت، یعنی 10 تا دو رکعتی نماز گزارده شود. تا خود، اهل، مال و اولادش محفوظ بماند و از عذاب قبر در پناه باشد. ❺ بعد از نماز عشاء دو ركعت نماز گزارده شود بدین نحو: در ركعت اول حمد و ألم نشرح یك مرتبه و توحید سه مرتبه و در ركعت دوم حمد و ألم نشرح و توحید و معوذتین خوانده شود و پس از سلام، سى مرتبه لا إِلَهَ إِلا اللهُ بگوید و سى مرتبه صلوات بفرستد تا حق تعالى گناهان او را بیامرزد مانند روزى كه از مادر متولد شده است. 🍂‍ روز اول 🍂‍ این روز، روز شریفى است و برای آن چند عمل ذکر شده است: ❶ روزه . روایت شده كه حضرت نوح (علیه السلام) در این روز به كشتى سوار شد و به كسانى كه همراه او بودند امر فرمود روزه بگیرند که هر كس این روز را روزه بگیرد، آتش جهنم یك سال از او دور شود . ❷ غسل ❸ زیارت امام حسین علیه السلام. از امام جعفر صادق(علیه السلام) روایت شده است که: هر كس امام حسین (علیه السلام) را در روز اول رجب زیارت کند، خداوند او را بیامرزد. البته قابل ذکر است که زیارت از راه دور هم مورد قبول است ان شاء الله. ✅ @asheghaneruhollah
علیه‌السلام 🌹علامت ایمان در نظر امام باقر صلوات الله علیه حضرت امام محمد باقر عليه السّلام ‏فرمودند: 🔹 هرکس می‌خواهد بداند که از اهل‌بهشت هست یا خیر، پس محبّت به ما اهل‌بیت را بر قبلش عرضه کند. اگر آن را پذیرفت، او مؤمن است. 🕌 و هرکس محبّ ما اهل‌بیت باشد، باید نسبت به زیارت حسین بن علی علیه السلام رغبت داشته باشد. کسی که زیاد حسین بن علی علیه السلام را زیارت می‌کند، ما او را به عنوان محبّ خود می‌شناسیم و اهل‌بهشت خواهد بود. ⭕️ و کسی که حسین بن علی علیه السلام را زیاد زیارت نکرده است، ایمانش ناقص است. 💠 عنْ أَبِي جَعْفَرٍ علیه السلام قَالَ:‏ مَنْ أَرَادَ أَنْ يَعْلَمَ أَنَّهُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ فَيَعْرِضُ حُبَّنَا عَلَى قَلْبِهِ، فَإِنْ قَبِلَهُ فَهُوَ مُؤْمِنٌ. وَ مَنْ كَانَ لَنَا مُحِبّاً فَلْيَرْغَبْ فِي زِيَارَةِ قَبْرِ الْحُسَيْنِ علیه السلام. فَمَنْ‏ كَانَ‏ لِلْحُسَيْنِ‏ علیه السلام‏ زَوَّاراً عَرَفْنَاهُ‏ بِالْحُبِّ‏ لَنَا أَهْلَ الْبَيْتِ وَ كَانَ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ، وَ مَنْ لَمْ يَكُنْ لِلْحُسَيْنِ زَوَّاراً كَانَ نَاقِصَ الْإِيمَان‏. 📜 كامل الزيارات، ص۱۹۳ ✅ @asheghaneruhollah
خوش آمدی آقا جان 🌸 سالروز ولادت امام محمد باقر (ع) مبارک @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
خوش آمدی آقا جان 🌸 سالروز ولادت امام محمد باقر (ع) مبارک #باقر_العلوم #ولادت_امام_باقر ✅ @asheghan
💢سالروز ولادت شکافنده علوم و حلول ماه مبارک رجب تهنیت باد! 🟢 ابوبصیر، نابینای بینا 🔸 روزی حضرت باقر علیه‌السلام با بعضی از اصحاب در مسجد مدینه نشسته بودند. حضرت عملی را انجام دادند که ممکن است شما تعجب کنید، ولی تعجب نکنید که این را خیلی از شیعیان کوچکشان هم دارند (من سراغ دارم). 🔸حضرت به آنهایی که آنجا بودند فرمود که من الآن اینجا همین‌طور که نشسته‌ام مخفی می‌شوم، هرکسی که می‌آید از او سراغ مرا بگیرید، ببینید چه جواب می‌دهد؟ افرادی آمدند و اینها می‌پرسیدند: از ابی ‏جعفر سراغی داری؟ می‌گفتند: نه (امام نشسته بود و آنها نمی‌‏دیدند). 🔸 ابوبصیر کور وارد شد. حضرت اشاره کرد، فرمود: از این بپرسید. گفتند: ابوبصیر! از ابی‏‌جعفر خبری داری؟ گفت: پس این خورشید تابان چیست که اینجا نشسته؟! 🔸 این، مقام انسان را نشان می‌دهد که در او حس‌هایی وجود دارد که اگر آنها را تربیت کند، چیزهایی را می‌بیند که هیچ بینای ظاهری آن چیزها را نمی‌بیند. 📚 استاد مطهری، آشنایی با قرآن، ج۴، ص۱۹۲ @asheghaneruhollah
ولادت_حضرت_امام_محمدباقرع1397هیئت (2).mp3
5.61M
🌺شادمانه ولادت حضرت امام محمد باقر(ع) وحلول ماه مبارک رجب 🌺 👈تمام علم دریک جمله معنا می شود امشب 👌 🎤حاج 👌مدح زیبای حضرت امام محمدباقر(ع) 💠پیشنهاد ویژه دانلود ⭕️اختصاصی هیئت عاشقان روح الله(ره) ⭕️ ❤️ @asheghaneruhollah
🏴عزاداری شهادت امام هادی علیه السلام 🌹همزمان با سالگرد شهادت شهید علی جزینی به کلام :حجت الاسلام انتظاری به نفس:کربلایی محمد کاویان 📆یکشنبه ۲۶بهمن ماه ۹۹ 🕖ساعت19 🏴مکان: خیابان امام،روبروی انجمن مددکاری کوی شهید علی جزینی،منزل شهید علی جزینی ❤️دوستان لطفا اطلاع رسانی شود. 💠هیئت حضرت زینب(سلام الله علیها) 🏴هیئت عاشقان روح الله(ره)
‏خدا با اون عظمتش میگه: أنَا جَلیٖسُ، مَنْ جٰالَسَنِیٖ: من همنشین اون کسی هستم که با من بشینه! انگار خدا داره دنبال یه رفیقِ ناب میگرده؛ یارفیقَ من لا رفیق له! چقدر منِ حقیر رو تحویل میگیری ؟ @asheghaneruhollah
•🖤• مظلومی مقام تو تقصیر دشمن است امّا غریب بین احبّا شدی ببخش ... 🥀 🏴 @asheghaneruhollah
💠زیارت جامعه کبیره که اقیانوسی مواج از معارف الهی و مضامین عالی مشتمل بر معرفی مقام ائمه علیهم السلام است؛ این زیارت یادگاری است که از امام هادی علیه السلام به ما رسیده است. 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #سی_هفتم #هوالعشق البوم خاطرات📗 را میبندم، دوباره همان سردر
🌺🍃رمـــان ..🌺🍃 قسمت نباید شرمنده اش میکردم، زینب دستش را روی شکمم گذاشت و گفت:😍 _وای خدا ببین عزیز دل عمشو، چقدر اوچولوعه! ناز نازی مامانو اذیت نکنی ها اگه اذیتش کنی خواهر شوهر بازی در میارم گفته باشم! لبخندی☺️ به لب اوردم، نگاهم کرد و گفت: - خواهری! باید به مامان و اقاجان بگیم! سریع گفتم: _وای نه زینب به اقاجان نه من روم نمیشه. زینب لبخندی زد و گفت: - باشه خانوم خجالتی من میگم. وقتی به پدر و مادر گفتیم، اولین کار دستشان را بالا بردند و گفتند: _الهی شکررررررررررر،الحمدالله اما پدر از حقی حرف زد که اتش گرفتم، گفت: _ببین فاطمه جان، شما عروس مایی، تاج سر مایی اما حق انتخاب داری، حق ادامه زندگیتو داری، ببن ببین نمیخوام فکر کنی میخوام بِرونمت نه به جان زینبم، اما فقط میخوام یه موقع تو رودربایسی من و حاج خانوم نمونی ک... دستانم را درهم گره زده بودم که از هجوم بودن با .. حالم دوباره بد شد و به سمت سرویس بهداشتی رفتم، مامان ملیحه نگران دنبالم امد ؛ _اقاجان این چه حرفی بود که زدید؟؟ صدای زینب را شنیدم که دقیقا حرف مرا به پدرش گفت: _اقا جون چرا اینو گفتید ؟ یعنی شما نمیدونید فاطمه جونش به علی بنده؟ مخصوصا که الان یادگار علیم داره! توروخدا عذابش ندید بزارید راحت باشه. بعدا درباره اینا حرف بزنید، حداقل بزارید بعد تشییع پیکر داداش... اسم تشییع که امد تمام محتویات معده ام بالا آمد، احساس کردم بدنم سِر شد، دستم را به دیوار گرفتم که نیفتم اما به محض باز شدن در و دیدن مامان ملیحه پاهایم ضعف کرد و افتادم... دوباره اتاق، دوباره تنهایی،دوباره سِرُم به دستم دوباره و دوباره... اه لعنت به این تکرار های سیاه.. زینب با سینی پر از غذاوارد اتاق شد وکنار تخت نشست، به رویم لبخندی😊 زد و گفت: _پاشو مامان خانوم، پاشو اون نی نی ما گشنشه ها ، بابا یکم به فکر اونم باش .. به تاج تخت تکیه زدم و زینب متکا را برایم تنظیم کرد، گفتم: _نمیتونم بخورم زینب، بخورم گلوم زخم میشه میدونم.. زینب یک قاشق پُر قیمه پلو جلوی دهانم آورد، یادم افتاد که این غذا .. گفتم: - زینب این ، این ناهار نبود علیه که به مهمونام دادید، چطور بخورم؟ 😞😢چطور غذایی که برای نبود علیمه بخور.. نگذاشت حرفم تمام شود که گفت: _بخاطر علی بخور فاطمه، تروخدا، اونم راضی نیست اینطور ضعیف بشی ! اسم علی که امد با لرزه دستم به روی دست زینب قاشق را درون دهانم گذاشتم، به زور جویدمش، برای هر لقمه یک لیوان آب میخوردم که پایین برود،وقتی بشقاب تا نصفه خالی شد مقاومت کردم و کنار کشیدم ، احساس کردم زینب میخواهد چیزی بگوید اما نمیگوید گفتم: _چیشده زینب چی میخوای بگی؟ از سریع فهمیدن من متعجب😳 شد و گفت: _چیزه .. ولش کن بعدا میگم.. به سمت در رفت که برگشت و گفت: _فردا علی میاد... انگار که لیوان سردی به رویم خالی شد، زینب در را بست و من دیگر توان نداشتم، ایستادم و رفتم که وضو بگیرم تا شاید ارام شوم،چادرم را روی سرم انداختم، جا نماز علی را پهن کردم و بعد از نماز خواندن زیارت حضرت فاطمه را آوردم، همیشه ارامم میکرد، جای من و حضرت فاطمه عوض شده بود، اینبار فاطمه در سوگ علیش بی تابی میکرد، آن زمان حضرت علی در نبود فاطمه اش.. کاش من نبودم و علی بود، کاش این روزهارا نمیدیدم کاش...تکه ای از حرف های حضرت علی را به یاد اوردم...: امام علی(ع) فرمود: چه زود بود که بین ما جدایی افتد، از این فراق تنها به خدا شکایت می‌برم. نفسی علی زفراتها محبوسة یالیتها خرجت مع الزفرات لاخیر بعدک فی الحیاة وانما ابکی مخافة ان تطول حیاتی جان من با آه و ناله هایش در اندرون من زندانی است. ای کاش جان من هم با ناله ها از بدنم خارج شود. بعد از تو خیری در زندگی نیست و من از ترس اینکه مبادا زندگی ام به طول انجامد گریه😭 می کنم. 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده؛ نهال سلطانی ❤️ 😔😭 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت امروز 11/11/ 1394است. دیشب تا صبح دعا و زیارت میخواندم، انگار میخواستم خودم را با مسکن ارام کنم تا برای زمان دیدارمان جان ندهم، واقعا میگویم جان...هم موج بودم برای در آغوش کشیدنت هم سخره برای قبول نکردن واقعیت! واقعیتی که همیشه در فکر و خیالم از آن فرار میکردم... دیشب تا امروز صبح حرف هایی که باید به تو میزدم را تمرین کردم، گلایه ها دارم رفیق نیمه راهم... رفتم و آبی به صورتم زدم، وضو گرفتم، لباس های مشکی ام را پوشیدم،چادری مشکی که از کربلا برایم خریده بودی را بو میکشم، بوی کربلا میدهد، بوی دستان تو که بر سرم انداختی، با وسواس بازش میکنم، جلوی آیینه میروم و به خودم نگاه میکنم، همیشه میگفتی بگو فتبارک الله احسن الخالقین، اما عزیزکم الان چطور این را بگویم؟؟ خودت ببین! فاطمه ات به اندازه سی سال و شش ماه از رفتنت پیر شده، شکسته، خمیده شده... زیر چشمانم گود بدی افتاده بود، صورتم لاغر شده بود، دستانم توان نداشت، دیدی چه زود پیرم کردی آقا؟ اما باز میگویم فتبارک الله و احسن الخالقین، دستی به صورتم میکشم و لبخند میزنم، طبق عادت همیشگی... همیشه جلوی آینه که بودم کنارم می ایستادی اما حال،نیستی.... الان ساعت 10 و 45 دقیقه صبح است، قرار دیدارمان ساعت 11 است. میبینی! حتی روز و ماه و ساعت هم برای آمادنت سنگ تمام گذاشته اند،چه آمدنی ... قدم هایم به سختی بر میداشتم باورت نمیشود توان باز کردن در را نیز نداشتم! کسی در را باز کرد، زینب بود، چشم هایش فقط و فقط برای من میسوخت.. بدون حرف دستم را گرفت، کمکم کرد قدم بردارم، به سمت هال که آمدم کسی نبود، خوشحال شدم، میخواستم تنها باشم .... زینب هم که خوشحالیم را احساس کرد گفت: 😣😢 فاطمه جان داداشو ..ام .. اول میارن خونه که خوب... بعد میبرن برای تشییع و همراهی مردم تا مزار👣 شهدا... سرم از این کلمات گیج میرفت، تشییع، شهید، مزارشهدا... صدای یاحسین مادر بند دلم را پاره کرد، لحظه ای درد در وجودم پیچید ، احساس کردم نفس بچه رفت... نه این نفس خودم است که آمده، قدم از قدم بر نداشتم، همیشه تو پیش قدم بودی اما اینبار فرق دارد، تو نمیایی، تورا می آورند... بویت را احساس میکنم، قلبم💓 میرود روی هزار، دقیقا مثل زمان خواستگاری... اینبار دیگر چه بله ای از من میخواهی؟؟ بله همسری ات را گرفتی، بله رفتنت را هم؛ پس این دیگر چیست؟؟ نکند بله بردن من با روحت است؟ بخدا اینبار قبل از سه بار تکرار میگویم آری، می آیم، به جان فاطمه میایم، بگو، لب تر کن... تابوتی بزرگ، با پرچم ایران🇮🇷 وارد خانه شد، مادر خودش را اویزان تابوت کرده بود و به آن چنگ میزد، پدر هم صورتش را در دست گرفته بود و میگریست، زینب تابوت را به طرف زمین می کشید، نگاه های دلسوزانه سربازهارا متوجه میشدم، تابوت را کنار پای من به زمین گذاشتند، من هنوز ایستاده بودم و مات قصه را نگاه میکردم، بدون قطره ای اشک... سرباز ها اتاق را ترک کردند، من 10 دقیقه ای همان طور ایستاده بودم، کم کم اشک مادر و زینب خشک شده و بودو پدر مرا نگاه میکرد، به رنگ قرمز🇮🇷 پرچم زل زده بودم، چقدر خون... مادرت، مادر در اغوش زینب غش کرد، با کمک پدر به خانه رفتند، زینب اخرین نگاهش را روانه قلبم کرد، یاد چشمان تو افتادم، پدر در را پشت سرش بست، همگام با بسته شدن در، من هم روی زمین افتادم، دست ناتوان را آرام بالا اوردم، آن را روی صورتت کشیدم، اشک تا پشت پلکم آمد،گوشه ی پرچم را در دستم گرفتم، در دستم فشارش دادم، ارام کنارش زدم، نه! چشمانت بسته بود، چرااااااااا؟ میخواستم ببینم چشمانی که اینطور دیوانه ام کرده، چرا چشمانت را بستیییییی.صورتت از همیشه تمیز تر و سفید تر بود، البته این سفیدی از نبودن جان در تنت بود عزیزم... به دنبال گلوله ای که تورا نشان کرده بود گشتم، روی صورتت نبود... ای پست فطرت، دقیق روی قلبت بود... دستم را روی قلبت گذاشتم، نه! چرا نمیتپید؟؟دوباره گوش کردم، نهههه ضربان نداشت.. سرد بود، خیلی سرد... لب هایت چرا انقدر خشک است پسر حسین؟؟ 😭توهم مانند جدت تشنه شهید شدی؟؟ برایت آب بیاورم؟؟ اخر که نمیتوانی بخوری.. چشمم به پلاک و حلقه ازدواجمان افتاد، یاحسین شهید... دیدی... انگشترت را سریع در اوردم و در دستم انداختم، اشکال ندارد عزیزکم خودم جور عشقمان را میکشم، من به جای توهم عاشقی میکنم... پاکتی را کنار سرت میبینم، بالا میاورم و میخوانم: این نامرو فاطمه بخونه... و کنارش خاکی و خونی بود، خون تو بود؟؟ دست خطت را بوسیدم، کنار دستم گذاشتم. 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده: نهال سلطانی 😭😭😭😭 . منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 دیگر وقتش بود: گفتم: _سلام علی! خوبی عزیزم؟ معلومه خوبی! کنار خدا بودن و بد بودن؟؟ 😢اصلا اگه بد بودی نمیرفتی.. کاش بد بودی ولی میموندی.. خوب بودنت بیشتر زجرم میده علی... اقای نامرد من؟ نه نامرد نیستی بخدا خیلی مردی...ام اقای.. بدقول.. علی؟ قول دادی بیای! چرا اینطور اومدی؟؟ 😥میخوام غافلگیرت کنمممم. آماده ای؟؟ دیری دیدینگ بفرما!برگه ازمایش را روی سینه اش گذاشتم، نگا کن اقایی ، نگا بابا شدی، ببین! میبینی؟؟😭 واااای بنظرت چی بخریم براش؟؟ اخه نمیدونیم که دختره یا پسر! ام چیکار کنیم پس؟؟ چی؟ اهاااا اره راست میگی ! یاسی میخریم! هم به پسر میاد هم دختر نه؟؟ میگما نمیخوای خانومو بچتو مهمون کنی؟؟ امشب جشن بگیریم نظرت؟ باید یه پرس بیشتر سفارش بدی چون باید بجای نی نی هم بخورممم. خخ .علی؟ چرا چیزی نمیگی؟ هوم؟ نکنه ناراحت شدی که.. نه تو همیشه ارزوت بود بابا بشی.. خب الان رسیدی دیگه ولی خب ... علی؟چرا ذوق نمیکنی؟؟ علییی چرا نفس نمیکشی؟؟😣😭 علی خیلییییییی بدقولی علی! علی چرا منو تنها گذاشتی علی؟؟ اخه من بدون تو چی کنم علی؟؟ اههههه علی تروخدا یه چیزی بگو! علی حرف بزن، نگام کن ببین! ببین فاطمت چقدر پیر شده! نمیبینی که .. میبینی؟؟دیگر بغضم شکست های های گریه میکردم و روی زانوام میزدم، عللیییییییی دلم برات تنگ شده مرد من! اخه نمیبینی چقدر دیر اومدی؟؟ اخه چرا علی؟؟ نمیفهمم؟!! علی ارومم کن چیکار کنم بعد تو علیییییییییییی.. یه چیزی بگو حرف بزن.😫😭 فرماندت دستور میده .. زوددد نفس بکش جان فاطمه نفس بکش علیی...سرم را روی سینه اش گذاشتم و گریه کردم، یخ زدم، چرا انقدر سردی علی؟ علی یه چیزی بگو، یه حرفی بزن ... نمیگی گل نرگسم؟؟ نمیگی عزیز علی؟گوش کن ببین گوش کن بچمون داره صدات میزنه اره بچمون! بابایی پاشو ! بابا شدی علی میفهمی؟ من بدون تو چطور بزرگش کنم؟؟ چطور ببرمش مدرسه؟؟ بگم بابات کجاست؟ بگم پیش خداست مامانی... اگه حسرت بخوره اگه کسی بهش زور بگه علی من تنها نمیتونم، علی تروخدا بیا ، علی... 😭😫😣😭 دیگر نفس برایم نمانده بود فقط اشک میریختم، سرم را بلند کردم، پیشانیش را عمیق بوسیدم و گفتم: 😪😭 خداحافظ علی... دستمو بگیر... بعد از بردن پیکرش دیگر گریه نکردم، انگار ارام شده بودم، اشک هایم خشک شده بودند، ته کشیده بودند، مراسم تدفین و تشییع را به سختی گذراندم، زینب هم مواظبم بود، پیکر را که به خاک سپردیم، انگار روح من هم با آن خاک شد، تنها جسمم مانده بود، آن روزها به سختی خوردن شربت تلخ در کودکی برایم گذشت، سخت تر از تمام سختی های دنیا برایم گذشت..اما گذشت... گذشت و من هم گذشتم از حقم... عاشق ترینم! من کجا و حضرت زینب؟! حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من... 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی 😭😞 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا