eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
599 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
274 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
شبهای_پیشاور_شب_اول_و_دوم.mp3
3.25M
مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت ✅ گوش بده اگه ضرر کردی هرچی خواستی بگو شیعه باید از امامش دفاع کند @asheghaneruhollah
‌🔴 مجلس تنها از یک پاسخ روحانی به پنج سوال قانع شد! ‌ 🔴 نمایندگان مجلس از چهار پاسخ‌ رییس‌جمهور درباره ، ، و قانع نشدند و تنها یک پاسخ رییس‌جمهور به برای مجلس قانع‌کننده بود. ‌ ‌🔴بدین ترتیب این سوالات برای بررسی به قوه قضاییه ارسال می‌شوند. ✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 1⃣9⃣ هیچ وقت.. اگر هم می خواستم،‌ خدایِ‌ این آدمها بخیل بود.. حوصله ایی برای پاسخگویی نبود، ‌پس گوشی را قطع کردم.. چندین بار گوشیم زنگ خورد. عثمان بود. جواب ندادم.. ناگهان صدایی عجیب در حیاط پیچید.. صوت داشت.. آهنگ داشت.. چیزی شبیه به کلماتِ‌ سجاده نشینِ مادر.. انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام.. درد به معده و سرم هجوم آورد.. حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت.. کاش گوش هایم نمی شنید.. منبعِ‌ این صداها از کدام طرف بود؟؟ بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِ‌یکی از پله ها نشستم. یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت. شیرِ آبِ‌کنارش را باز کرد.. آّب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد.. مرد چه میکرد؟؟ یعنی وضو بود؟؟ اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمی دادند.. روبه رویم ایستاد : " خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه؟ " مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من.. مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست؟ پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد : " مشتی.. این فارسی بلد نیست.. حالا مجبوری الان نماز بخوونی؟؟ برو خونه بخوون.." مرد سری تکان داد : " نمازو باید اول وقت خووند.." پسر جوان سر از تاسف تکان داد.. یعنی مسلمان نبود؟ دختری جوان از خانه خارج شد : " مشتی قبله اینوره.. سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود.. اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز.. " پیرمرد تشکری پر محبت کرد : " ممنون دخترم.. ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی... " دختر ایستاد : " نه ظاهرا از اهل سنت هستن.. اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت.. نه مثه ما نماز خووند.. مهرم نداشت.." پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت. چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ایی از باغ ایستاد. سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد.. نماز خواند.. تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت.. سجده رفت.. اما به روی سنگ.. خدای این مردمان در این سنگ خلاصه میشد؟؟ چقدر حقیر.. صدای گوشی بلند شد.. اینبار یان بود: " دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله ؟؟ اون دیوونه که گذاشت رفت " برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم. صدایش نگران شد : " سارا حالت خوبه؟ " نه.. خوب نبود.. سکوت کردم "سارا.. ما با هم دوستیم.. پس بگو چی شده.. مشکل کجاست.. حال مادر چطوره؟؟ " چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ‌ کارگر بود " از اینجا بدم میاد.." باز هم صدایش نرم شد و حرفهایش پر آرامش ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 2⃣9⃣ حرفهای آن روزِ یان، آرامشی صوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ‌ پیدا کردنِ‌ پرستاری مطمئن محضه نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ‌ ایرانی اش هماهنگ کند. عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم.. انگار حالا باید به شنیدنِ‌ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم. وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را می کشید. گوشیم زنگ خورد، یان بود. می خواستم اطلاع دهم که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه مان کرده. من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم؟ و مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی.. چاره ایی نبود.. من اینجا کسی را نمی شناختم.. پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد می کردم.. مدتی گذشت.. مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطراته زنانه اش گوش میداد.. و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم. اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ.. در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر می کشید برای میله های سرد رودخانه.. خاطرات دانیال.. عطر قهوه.. شیشه ی باران خورده و عریضِ‌ کافه ی محلِ کارِ عثمان.. اینجا فقط عطرِ‌ نانِ‌ گرم بود و چایِ‌ مسلمان طلب.. گاهی هم پچ پچ کلاغ های پاییز زده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ.. اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست وهشتم :#شهید_حسن_باقری ⤴️نماز اول وقت 🔻14 روز مانده به #محرم 🔺2 روز مانده به #غدیر ✅ @asheghaneruhollah
🔺2 روز مانده به #عید_غدیر ✨خبر آمد؛ خبری در راه است... ❤️عید مولایم علی(ع) در راه است.. ✅ @asheghaneruhollah
شبهای_پیشاور_شب_سوم.mp3
5.12M
مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت ✅ گوش بده اگه ضرر کردی هرچی خواستی بگو شیعه باید از امامش دفاع کند @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی وسط جلسه ادبی سید حمید برقعی نازنین زهرا همه رو غافلگیر میکنه 😍😍👏👏👏 همه ی عالم و آدم به تو می اندیشند شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد من غدیری ام👇👇👇 ✅ @asheghaneruhollah
❤️❤️❤️❤️این خیلی قشنگه سوال یک دختربچه ۹ساله شیعه ازمدیر خود که باعث شد تمام کارشناسان شبکه های وهابی جوابی بجز سکوت برایش نیافتند: ما درکلاس ۲۴نفر هستیم، معلم ما وقتی میخواد از کلاس بیرون بره به من میگه : خانم محمدی ، شما مبصر باش تا نظم کلاس بهم نریزه . . . وبه بچه ها میگه: بچه ها ، گوش به حرف مبصر کنید ، تا برگردم . شما میگید پیامبر(ص) از دنیا رفت وکسی را به جانشینی خودش انتخاب نکرد ، آیا پیامبر(ص) ، به اندازه معلم ما ، بلد نبود یک مبصر و یک جانشین بعد از خودش تعیین کند که نظم جامعه . . . اسلامی به هم نریزد ؟! جواب مدیر اهل سنت به دانش آموز شیعه: برو فردا با ولی ات بیا کارش دارم ، دانش آموز رفت وفرداش با دوستش اومد. مدیرگفت: پس چرا ولیتو نیاووردی ، مگه نگفتم ولیتو بیار ؟ دانش آموز گفت: این ولیه منه دیگه . مدیر عصبانی شدوگفت: منظور من از ولی سرپرسته ، پدرته ، رفتی دوستتو آوردی؟ دانش آموز گفت: نشد دیگه اینجا میگی ولی یعنی سرپرست ، پس چطور وقتی پیامبر میگه این علی ولی شماست میگید معنی ولی میشه دوست . بنازم به این بچه شیعه . من غدیری ام👇👇👇 ✅ @asheghaneruhollah
960618-08.mp3
6.59M
🌹 شادمانه ولایت امیرالمومنین_ع_ 👏 👈غدیر را احیاء کنیم جانم قربان هستم حیران ناد علی میخوانم روبه ایوان 🎤کربلایی 👈شور مستانه حضرت حیدر ✅پیشنهاد دانلود ✋من غدیری ام 👇 ✅ @asheghaneruhollah
960121-08.mp3
8.73M
🌹 شادمانه ولایت امیرالمومنین_ع_ 👏 👈غدیر را احیاء کنیم 🎤حاج 🎤حاج 👈همخوانی فوق العاده زیبا ✅پیشنهاد دانلود ✋من غدیری ام 👇 ✅ @asheghaneruhollah
شور امیرالمومنین , منی که از تولدم تو کشوری بزرگ شدم .mp3
3.47M
🌹 شادمانه ولایت امیرالمومنین_ع_ 👏 👈غدیر را احیاء کنیم میخوام که قنبرش باشم مالک اشترش باشم باعلی تا آخرش باشم 🎤حاج 👈شور به یادماندنی ✅پیشنهاد دانلود ✋من غدیری ام 👇 ✅ @asheghaneruhollah
fadaeian-haftegi950112 (2).mp3
3.14M
🌹 شادمانه ولایت امیرالمومنین_ع_ 👏 👈غدیر را احیاء کنیم من آقام علیه مولام علیه رک و پوست کنده بگم 😍 🎤کربلایی 👈شور بسیار زیبا ✅پیشنهاد دانلود ✋من غدیری ام 👇 ✅ @asheghaneruhollah
fadaeian-haftegi950216 (11).mp3
3.25M
🌹 شادمانه ولایت امیرالمومنین_ع_ 👏 👈غدیر را احیاء کنیم غیر علی هیشکی برای ما نیست✋ گل من از گل مولاست بهتر از این چیه مادرم حضرت زهرا است😍 بهتر از این چیه 🎤کربلایی 👈شور بسیار زیبا ✅پیشنهاد دانلود ✋من غدیری ام 👇 ✅ @asheghaneruhollah
با ولایت زنده ایم ... #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🌺 جشن باشکوه عیدسعید غدیر 👈به کلام:حجت الاسلام #هاشمی 🎤به نفس:کربلایی #سعید_سلیمانی 📅چهارشنبه 07شهریور1397 مصادف با شب عید 🚩اصفهان,درچه,اسلام آباد کوی شهید بهشتی #پرچم_هیئت #ویژه_برادران_و_خواهران 🌹دوستان اطلاع رسانی شود
🏴 انا لله و انا الیه راجعون متاسفانه خبر دار شدیم سیدجلیل القدر و ذاکر با اخلاص اهل بیت_ع_ مرحوم فرزند مرحوم حجه الاسلام سیدعبد الکریم به لقاء الله پیوست... ⚫️ شادی روح مرحوم فاتحه مع الصلوات ⚫️
با ولایت زنده ایم ... #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🌺 جشن باشکوه عیدسعید غدیر 👈به کلام:حجت الاسلام #هاشمی 🎤به نفس:کربلایی #سعید_سلیمانی 📅چهارشنبه 07شهریور1397 مصادف با شب عید 🚩اصفهان,درچه,اسلام آباد کوی شهید بهشتی #پرچم_هیئت #ویژه_برادران_و_خواهران 🌹دوستان اطلاع رسانی شود
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 3⃣9⃣ یان مدام تماس می گرفت و اصرار می کرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم،‌ بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن. پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید.. بلند و با صدا.. اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برایِ‌ یادگیری زبانِ‌ فارسی بود.. یان دیووانه ترین روانشناسی بود که می شناختم.. چند روزی به پیشنهادش فکر کردم. بد هم نمی گفت.. هم زبان مادری را می آموختم.. هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم.. نوعی فال و تماشا.. یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ‌ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین، پیرزن پرستار آن را در کاغذی یاد داشت کرد و به دستم داد. دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ‌ طلاییم را میپوشاند.. ماشینِ ارسال شده از آژانسِ‌ محل در هیاهویِ‌ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ‌ ظاهری مردم.. مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند؟؟ پس آن ازدحامِ زنانِ‌ چادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟؟ وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا.. با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه.. بو کشیدم.. عطر قهوه فضا را در مشتش می فشرد و مرا مست و مست تر میکرد. رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ‌ شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم. با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. آبرویی بالا انداخت " نازی.. نازی.. بیا ببین این دختره چی میگه.. من که زبان بلد نیستم.. " نازی آمد.. با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی.. بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم. نشستم.. بی صدا.. و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد.. عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید.. درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد.. چشمانم را بستم.. دانیال زنده شد.. خاطراتش.. خنده هایش.. مهربانی هایش.. اخمهایش.. صوفی اش.. خودخواهی اش.. و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت.. سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم.. پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم.. با صدا میخندید و با کسی حرف میزد. دراتاقی که دربِ‌ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد.. کمی چرخید.. نیم رخش را دیدم.. آشنا بود.. زیادی آشنا بود.. و من قلبم با فریاد تپید.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 👈این داستان کاملا واقعی است قسمت 4⃣9⃣ چشمانم را بستم.. یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت.. خودش بود.. شک نداشتم.. اما اینجا.. در ایران چه میکرد.. وقتی چشمانم را باز کردم دیگر نبود.. به دنبالش از پله های آموزشگاه به بیرون دویدم.. رفت،‌سوار بر ماشین و به سرعت.. نمیدانستم باید چیکار کنم آن هم در کشوری ترسناک و غریب.. هراسان به داخل آموزشگاه رفتم و بدون صدور اجازه به اتاق مدیر داخل شدم. همان اتاقی که عطر دانیال را میداد. بدون گفتن سلام مقابل میز و مرد جوانی که با چشمانی متعجب پشتش نشسته بود ایستادم. " اون آقایی که الان اینجا بود.. اسمش چیه؟ کجا رفت؟ " ‌ تمام جملاتم انگلیسی فریاد می شد و می ترسیدم که زبانم را نفهمد. مرد به آرامش دعوتم کرد اما کار از این بازیها گذشته بود. دوباره با پرخاشگری،‌ سوالم را تکرار کردم. و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت: " دوستم حسام.. اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه.." خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد. گفتم با دوستت تماس بگیر و بگو تا به اینجا بیاید.. تماس گرفت.. چندین بار.. اما در دسترس نبود. نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم. شماره ی تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد. بدونِ‌ آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم. دوباره همان درد لعنتی به سراغِ معده ام آمد با تهوعی به مراتب سنگین تر.. باز هم صدای اذان مسلمان رویِ‌ جاده ی خاکی‌‌ِ‌ افکارم قدم میزد و سوهانی می شد بر روحِ ترک خورده ام. جلوی چشمان نگرانِ‌ پروین به اتاقم پناه بردم. مغزم فریاد میزد که خودش بود.. خوده خودش.. اما چرا اینجا..؟ چرا زندگی لم را به بازی گرفت..؟ ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست و نهم :#شهید_امر_به_معروف #علی ❤️ خلیلی ⤴️اسمش #علیه .... 🔻13 روز مانده به #محرم 🔺عید غدیر مبارک ✅ @asheghaneruhollah
تا قافیه شعر، امیر است و غدیر است برخیز که هنگام مراعاتُ نظیر است... مَن ماتَ علی حُبّ علی ماتَ شهیدا آنانکه نمردند بمیرند که دیر است... #غدیر_هویت_شیعه_است 🌺عید غدیر مبارکباد ✅ @asheghaneruhollah
شبهای_پیشاور_شب_چهارم.mp3
4.87M
مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت ✅ گوش بده اگه ضرر کردی هرچی خواستی بگو شیعه باید از امامش دفاع کند @asheghaneruhollah