eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
600 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
Untitled 19.mp3
13.36M
🏴 امام حسنی ام❤️الحمدالله 🔺یا السلام 🔻به عشق تو نکردم گدایی کسی را 🎤کربلایی 😭تک مستانه امام حسن_ع_ وعده ما هر روز در کانال↙️ 🏴 @asheghaneruhollah
07.mp3
5M
🏴 امام حسنی ام❤️الحمدالله 🔺عشق اولاد حسن به دلم دارم 🎤کربلایی 😭واحد حماسی وعده ما هر روز در کانال↙️ 🏴 @asheghaneruhollah
1396-08-24 (10).mp3
5.13M
🏴 امام حسنی ام❤️الحمدالله 🔺زیباترین طلیعه ناب غزل 🔻ذکر لب حسین بود از ازل 🎤کربلایی 😭شعر خوانی وعده ما هر روز در کانال↙️ 🏴 @asheghaneruhollah
1396-07-04(3).mp3
5.7M
🏴 امام حسنی ام❤️الحمدالله 🔺افتخار یه پدر مادر اینه 🔻بگه بچم تو حسن 🎤کربلایی 😭شورطوفانی وعده ما هر روز در کانال↙️ 🏴 @asheghaneruhollah
Untitled 20 (2).mp3
6.52M
🏴 🔺کاش آقا منم غلامت بودم 🔻کاش مثل گذشته عاشق بودم 🎤حاج 😭شور احساسی بیادماندنی وعده ما هر روز در کانال↙️ 🏴 @asheghaneruhollah
fadaeian-sh imam hassan96 (11).mp3
7.88M
🏴 امام حسنی ام❤️الحمدالله یک لقمه نون که میاره تو خونه میگه این کرم خوده آقا جون همونیکه بی حرمه😔 🎤کربلایی 😭شور احساسی فوق العاده زیبا وعده ما هر روز در کانال↙️ 🏴 @asheghaneruhollah
🏴🏴🏴🏴🏴 دیدم که نیزه ها نفست را بریده اند دیگر نشد به خیمه تماشاگرت شوم هرگز مخواه بعد تو با چشم های خیس من شاهد اسارت این خواهرت شوم دستم شکست و حرمله چشم انتظار من بگذار تا شبیه علی اصغرت شوم
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 4⃣2⃣1⃣ سعی کرد لبخندش را زیر انگشتانش مخفی کند
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 5⃣2⃣1⃣ هر وقت که از خانه بیرون می آمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود. باورم نمی شد که زندانی اش باشم.. در طول مسیر مثل همیشه سکوت کرد. وقت پیاده شدن صدایم زد : " سارا خانووم..". ایستادم. " من بهتون قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیوفته.. تا پایِ جوونمم سر قولم هستم.." نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زده ام دید که خواست آرامم کند.. اما ای کاش دنیا می ایستاد و او برایم قرآن می خواند.. منتظرِصدا زدنِ اسمم توسط منشی، نشستم و حسام با یک صندلی فاصله، تمام حواسش به من بود. به ساعتم نگاه کردم، زمان زیادی تا اجرایِ نقشه نمانده بود. تنم سراسر تپش شد. منشی نامم را صدا زد. پاهایم می لرزید. حسام مقابلم ایستاد : " نوبت شما.. حالتون خوب نیست؟ " با قدمهایی سست و بی حال به سمت در رفتم و حسام با احتیاط پشت سرم آمد. دو مرد، چند گام آن طرف تر با لحنی عصبی و بلند با یکدیگر بحث می کردند و این اولین هشدار برایِ اجرایِ نقشه بود. درب اتاق پزشک را باز کردم. دو مرد دعوایشان بالا گرفت.. ضرب و شتم شروع شد. مردم جمع شدند. دکتر به سرعت از اتاقش خارج شد. حالا نوبت اجرایِ نقشه بود. برایِ آخرین بار به صورتِ متین ترین خانه خراب کنِ دنیا نگاه کردم.. حواسش به مردها بود. قصد داشت تا آنها را از هم جدا کند. آرام آرام چند گام به عقب برداشتم. به سمت پله های اضطراری دویدم. یک مرد روی پله ها منتظرم بود. دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد.. صدایِ بلندِ حسام را شنیدم. نامم را صدا میزد و با فاصله به دنبالم می دوید.. ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 5⃣2⃣1⃣ هر وقت که از خانه بیرون می آمدیم، تمام حو
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 6⃣2⃣1⃣ به خیابان رسیدیم. مرد با عصبانیت فریاد می زد که عجله کنم. یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد. در باز شد و دستی مرا به داخل کشید. خودش بود، صوفی.. ماشین با سرعتی عجیب از جایش کنده شد. به پشت سر نگاه کردم. حسام مانند باد از پیاده رو به داخل خیابان دوید.. و افتاد آن اتفاقی که دستانم را هم آغوشِ یخ می کرد.. یک ماشین به حسام کوبید و او پخشِ زمین شد. با جیغی خفه، چشمانم را بستم.. صوفی به عقب برگشت. اشک در چشمانم جمع شد.. حسام بی حال، رویِ زمین افتاده بود و مردم به طرفش می دویدند. ناگهان دو مرد از روی زمین بلندش کردند.. ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی بر سر بهترین قاتلِ زندگی ام آمد.. در جایم نشستم. کاش می شد گریه کنم.. کاش.. صوفی، عینک دودی اش را کمی پایین آورد " خوبی؟؟ " نه.. نه.. بدتر از این هم مگر حالی بود؟؟ ماشین با پیچ و تاب از کوچه و خیابانهای مختلف می گذشت و صوفی که مدام به راننده متذکر می شد کسی تعقیبمان نکند.. بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه شدیم.. صوفی چادری به سمتم گرفت " سرت کن.. " مقنعه ایی مشکی پوشید و چادری سرش کرد.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
به جرم گفتن احلی من العسل قاسم شبیه موم عسل خانه خانه ات کردند😭 @asheghaneruhollah
بین میدان قاسم است یا ماه تابان آمده؟! سیزده ساله ترین پیرِ جوانان آمده بس که با هیبت رسیده من نفهمیدم دگر یک تنه او آمده یا کل گردان آمده؟ 🆔 @asheghaneruhollah
1_26151649.mp3
3.03M
🏴 🔺دعای زنده دلان صبح و شام یا حسن است 🔻حسین میشنوم هرچه یا حسن گویم 🎤حاج 😭مدح فوق العاده زیبای امام حسن
1_26152002.mp3
9.53M
🏴 🔺غریب هاشدن بامن 🔻غریب کربلاشدن باتو 🔻دیدن خاک بامن 🔺شهیدسرجداشدن باتو 🎤حاج 😭روضه طوفانی مادر
1_26152716.mp3
13.96M
🏴 🎙اصرارنوجوان 13ساله برای حضوردرجبهه+ مقتل حضرت قاسم بن الحسن "علیه‌السلام " () 🎤حاج 😭روضه قاسم ابن الحسن
1_26150841.mp3
4.53M
🏴روز_ششم_محرم_الحرام_1442 🔻ای امیدناامیداحسین 🔺آخرین ذکرشهیدا 🎤حاج 😭 پیش زمینه وعده ما هر روز در کانال↙️ @asheghanruhollah
1_26150694.mp3
6.35M
🏴 امام حسنی ام❤️الحمدالله 🔻جانم فدای تو حاتم گدای تو 🔺به وسعت قلبم صحن و سرای تو 🎤کربلایی 😭شورطوفانی امام حسن
1_26151401.mp3
8.27M
🏴 🔻مرد حی علی خیرالعمل من 🔺ناشر شور اهلی من عسل من 🎤حاج 😭واحد وعده ما هرروز در کانال↙️ 🏴 @asheghanruhollah
1_26151105.mp3
7.43M
🏴 به مجلسی که درآن نام مجتبی گردد 🔺قسم به نام علی که فاطمه نظردارد 🎤کربلایی 😭 شوراحساسی امام حسن @asheghanruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣2⃣1⃣ به خیابان رسیدیم. مرد با عصبانیت فریاد م
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 7⃣2⃣1⃣ مات مانده بودم با پارچه ایی سیاه رنگ در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود. صوفی به سمتم آمد " عجله کن.. چته تو؟؟ " چادر را سرم کرد و مرا به سمتِ ماشین جدیدی که گوشه ی پارکینگ بود، هل داد.. دلیل کارش را جویا شدم و او با یک جمله جواب داد " کار از محکم کاری عیب نمی کنه.. نباید پیدامون کنن.. " درد داشتم با تهوعی بی امان.. باز هم خیابان گردی اما این بار با مقنعه و چادر.. دلم هوایِ دانیال را داشت و نگرانِ حسام بود.. من در کدام نقطه از سرنوشت ایستاده بودم.. مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد.. دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد. صدایِ بوق بلند شد. صوفی ایستاد " پالتو رو دربیار.. " وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد " لعنتی.. لعنتی.. تو یقه اش ردیاب گذاشتن.. اینجا امن نیست سریع خارج شین.. " صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد. به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ای مبدل و محجبه.. چادر..! غریب ترین پوششی که می شناختم.. حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم. چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظر می رسید. درد لحظه به لحظه کلافه ترم می کرد. حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد.. کاش به او اعتماد نمی کردم. سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم. بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را می کشند و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حالِ حسام خبر داشتم.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
1_26153635.mp3
14.29M
ا: 🏴 🔺بدت به زیر نیزه ها توی قتلگاه واویلا😭 🎤حاج 😭شور روضه ای وعده ما هر روزدر کانال↙️ 🏴 @asheghaneruhollh
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 7⃣2⃣1⃣ مات مانده بودم با پارچه ایی سیاه رنگ در د
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 8⃣2⃣1⃣ بعد از دو ساعت خیابان گردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود می کشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین می شد؟؟ دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مهر بود. همان مهری که حسام، عطر خاکش را با تمامِ وجود به ریه می کشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم. نا خودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنیِ حسِ بویایی ام کردم. خوب بود، به خوبی حسام. چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع. صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید " بگیرش.. بزن به چشمت و رو صندلی دراز بکش.." . یک چشم بنده مشکی. اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم.. بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
4_5834422529963329026.mp3
3.45M
🔳 احساسی 🌴ای کشته فتاده به هامون حسین من 🌴ای صید دست و پا زده در خون حسین من 🎤 👌بسیار زیبا شبتون حسینی 🔴 @asheghaneruhollah
بہ روے دست بابا در تَب ذڪر لب اهلِ خیمہ یارب یارب زد تیر سہ شعبہ را ... بمیرم! ای ڪاش چشمان را بگیرد 🍂💔 💔🍂 @asheghaneruhollah