eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
595 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 8⃣2⃣1⃣ بعد از دو ساعت خیابان گردی ، در یک پارگی
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 9⃣2⃣1⃣ بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل دادم. چند متر گام برداشتم.. بالا رفتن از سه پله.. ایستادن.. باز شدن در.. حسِ هجومی از هوایِ گرم.. دوباره چند قدم.. و نشستن روی یک صندلی.. دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت میکرد. چندبار پلک زدم.. تصویر مردِ رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد.. لبخند زد با همان چشمانِ مهربان " خوش اومدی سارا جاان.. " نفسی راحت کشیدم.. بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده می کرد.. اما حالا.. این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر می شد.. بی وقفه چشم چرخاندم.. " دانیال.. پس دانیال کو؟؟ " رو به رویم زانو زد " صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره.. " لحنش عجیب بود.. چشمانم را ریز کردم " منظورت از حرفی که زدی چیه؟؟ " خندید " چقدر عجولی تو دختر.. کم کم همه چیزو میفهمی.. " روی صورتم چشم چرخاند. صدایش کمی نرم شد " از اتفاقی که واست افتاده متاسفم.. چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی.. تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده.. واقعا حیف شد..سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی.. اما لجباز و یه دنده.. " صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد " و احمق.. " لحن هر دو ترسناک بود.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 9⃣2⃣1⃣ بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 0⃣3⃣1⃣ این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت. صوفی با گام هایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد. " چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خود سر عمل نکن.. چرا گفتی با ماشین بزنن بهش.. اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود.. " صوفی در موردِ حسام حرف میزد؟؟ باورم نمی شد.. یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بود؟ اما چرا عثمان..؟ او در این انتقام چه نقشی داشت؟ شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود؟؟ حسام.. او کجایِ این داستان قرار داشت؟؟ گیج و مبهم.. پریشان و کلافه سوال ها را در ذهنم تکرار می کردم. عثمان دست صوفی را جدا کرد " هووووی.. چه خبرته رَم می کنی..؟؟ انگار یادت رفته اینجا.. من رئیسم.. محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی.. پس نمی خواد بهم بگی چی درسته.. چی غلط.. انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین.. بعدشم خودش پرید تو خیابون.. منم از موقعیت استفاده کردم.. الانم زنده است.. " پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه.. صوفی به سمتم آمد " تو پالتوش یه ردیاب بود.. اونو خوب چک کردین؟؟" با تایید عثمان ، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاق ها برد.. درد نفسم را تنگ کرده بود. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
1_26213669.mp3
2.56M
🏴 🔻اکبراست این یارسول الله 🎤حاج منصور ارضی 😭 روضه دلنشین وعده ما هر روز در کانال↙️ 🏴 @asheghaneruhollah
|💔| •°رَدِ پایۍ👣 ڪهٖ چنین °•دورِ خودش چرخیدسٺ↻ •°حالِ روز پـدرۍ هسٺ↶ °•ڪهٖ حیران شده اسٺ• @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣3⃣1⃣ این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و هم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣3⃣1⃣ با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم. صوفی وارد شد. فریادش زنگ شد در گوشهایم " احمق.. این چرا اینجوری شد؟؟ من اینو زنده میخوام.. " درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم. خودش بود، حسام.. غرق در خون و بیهوش در گوشه ی اتاق. قلبم تیر کشید.. اینان از کفتار هم بدتر بودند.. عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد " من کارمو بلدم.. اینجام نیومدیم واسه تفریح.. منم نمی تونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارین.. پس شروع کردم.. ولی زیادی بد قِلقِ.. خب بچه ها هم حوصله شون سر رفت.. " باورم نمی شد آن عثمانِ مظلوم و مهربان تا این حد وحشی باشد.. صوفی در چشمانم زل زد : " دعا کن دانیال کله خری نکنه.. " در را با ضرب بست. حالا من بودم و حسامی که می دونستم، حداقل دیگر دشمن نیست.. درد طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم. صدایش کردم. چندین بار.. مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود. وحشت بغض شد در گلویم. او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید می ماند. با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش. " حسام.. حسااااام..". نفسم حبس شد.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 1⃣3⃣1⃣ با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 2⃣3⃣1⃣ چشمانش را باز کرد. اکسیژن به ریه هایم بازگشت. بی رمقی را در مردمک چشمانش خواندم. خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلند شد " نه.. نخواب.. خواهش میکنم حسام.. من می ترسم.. " لبخند زد.. از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش.. خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم میکرد. ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود. " اینجا چه خبره .. دانیال کجاست؟ " و در جواب، باز هم فقط لبخند زد.. چشمانش نایِ ایستادگی نداشت. رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم.. ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد. مار شدم و در خود پیچیدم.. به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده، ناله می کردم. میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ای به نام دانیال نشئات می گیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود. حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد.. صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود : " طاقت بیار.. همه چیز تموم میشه.. من هنوز سر قولم هستم.. نمی ذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته.. " فریاد زدم : " بگو.. بگو تو کی هستی؟؟ این عوضیا با دانیال چه کار دارن؟؟ برادرم کجاست..؟ " لبش را به گوشم نزدیک کرد، و صدایی که به زور شنیدم : " اینجا پرِ دوربینِ، دارن مارو میبینن.. " منظورش را نفهمیدم.. یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا می کردند؟؟ دلیلش چه بود؟ ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
لشگرم ریخٺ بهم یاررشیدم برگرد ناامیدم نڪن عباس،امیدم برگرد نگران حرمم جان حسین زودبیا حرف غارٺ شدن خیمہ شنیدم برگرد #ب @asheghaneruhollah
2_5393230750445207661.mp3
5.99M
🔳 سوزناک 🌴آبرویم خورده تیر 🌴کجا برگردم؟ 🎤میثم 👌بسیار دلنشین @asheghaneruhollah
😭یک مَشک از قبیله‌ی ما یک عمو گرفت... 😭خیلی گران تمام شد این آب خواستن ها.... @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منزلت والای قمر بنی هاشم / حضرت عباس -علیه السلام- چه کرد که به این منزلت رسید؟ / روضه (بیانات آیت الله العظمی وحید خراسانی دام ظله) ۱۳۹۲/۸/۶ . @asheghaneruhollah
آن مرد بی‌مشک آمد... حسین با اشک آمد... مادر... با قدی خمیده آمد... روضه بخوان، روضه‌خوان! یک مشک از قبیله‌ی ما... یک عمو گرفت! (علی‌رضا پورمُشیر) @asheghaneruhollah