eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🍃🌸 #غریب_امام_حسن مینشیند امشبی را تا سحر پهلوی مادر تا نیفتد این دم آخر به یاد میخ و آن در #سا
29006442.out.mp3
5.37M
🏴احیا فاطمیه سخنرانی بسیارمهم راجع به اهمیّت 🎤 استاد دارستانی از هزار نفری که مُحرم عزاداری میکنند صد نفر توفیق ندارن برا حضرت زهرا عزاداری کنند! 👌بسیار زیبا و شنیدنی 🌙هر شب یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #نهم تصویر مات ساکت بود ... نه اون با من حرف می زد، نه من با
☔️رمان زیبای 🔥☔️ قسمت کابوس های شبانه بعد از چند روز توی بیمارستان🏥 به هوش اومدم ... دستبند به دست، زنجیر شده⛓🛌 به تخت ... هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم ... چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم ... تمام صورتم کبودی و ورم بود ... یه دستم شکسته بود ... به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن ... . همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن ... اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم ... . هنوز حالم خوب نبود ... سردرد و سرگیجه داشتم ... نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد ... سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد ... مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود ... .😖😖 برگشتم توی سلول، یه نگاه به 🌸حنیف🌸 کردم ... می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم ... بین زمین و هوا منو گرفت ... وسایلم رو گذاشت طبقه پایین ... شد پرستارم ... .🌟 توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد ... توی سالن غذاخوری از همهمه ... با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم ... من حالم اصلا خوب نبود ... جسمی یا روحی ... بدتر از همه شب ها🌃 بود ... سخت خوابم می برد ... تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد ... تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها ... فشار سرم می رفت بالا... حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه ... دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم ...😖😵 نگهبان ها👮👮👮 می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن ... چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود ... . اون شب 🌸حنیف🌸 سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت ... همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود ... کنار گوشم تکرار می کرد ... _اشکالی نداره ... آروم باش ... من کنارتم ... من کنارتم ...😊 اینها اولین جملات ما بعد از یک سال☝️ بود ... ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
‌ ⚫️ علیه‌السلام می‌فرمایند: «مَا تَكَامَلَتِ النُّبُوَّةُ لِنَبِي حتی اقر بفضلها و معرفتها.» 🔰 در هیچ پیامبری کامل نشد، مگر این که کرد به فضل و معرفت به سلام‌الله‌علیها.¹ یعنی اگر کسی نبی و رسول مرسل و پیامبر اولوا‌ العزم شد، به خاطر و به حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها بود. ✅ پس اصل نبوت انبیاء، سلام‌الله‌علیها است! 📚 ۱. عوالم العلوم، ص۱۶۱. ◼️ ؟! ☑️ @asheghaneruhollah
༻﷽༺ #السلام_مولاے_من❤️ دوباره روضہ ے زهرا و غربٺ حیدر بیا و روضہ بخوان بزم مرثیہ خوانیسٺ خدا زیاد ڪند اشڪ چشم هاے مرا چرا که فاطمیّہ روضہ‌هاش طوفانیسٺ ✍ #چله_حدیث_کسا روز2⃣ نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه #یا_زهرا بگو، شروع کن✋ 🏴 @asheghaneruhollah
@karbobalair_حدیث کسا.mp3
5.38M
🌷 🌷 🎤بانوای گرم: ✨حاج مهدی سلحشور 📌 ؛ ✋نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ ✋حاجت: نماز در کربلا به امامت 🌹40 روز عاشقی🌹 بگو، شروع کن✋ 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #دهم کابوس های شبانه بعد از چند روز توی بیمارستان🏥 به هوش او
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت اولین شب آرامش من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم ... همه جا ساکت بود ... 🌸حنیف🌸 بعد از خوندن ✨نماز، ✨قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد ... تا اون موقع قرآن ندیده بودم ... ازش پرسیدم: _از کتابخونه گرفتیش؟ ... جا خورد ... این اولین جمله من بهش بود ... _ نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد ...😊 _موضوعش چیه؟ ...😟 _قرآنه ...👌 بلند بخون ... مکث کوتاهی کرد و گفت: _چیزی متوجه نمیشی. عربیه ...😊 _مهم نیست. زیادی ساکته ... . همه جا آروم بود اما نه توی سرم ... می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم ... شروع کرد به خوندن ... صدای قشنگی داشت ... حالت و سوز عجیبی توی صداش بود ... نمی فهمیدم چی می خونه ... خوبه یا بد ... شاید اصلا فحش می داد ... اما حس می کردم از درون خالی می شدم ... . گریه ام گرفته بود ... بعد از یازده سال گریه می کردم😢 ... بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم ... اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم ... تا اینکه یکی از نگهبان ها 👮با ضرب، باتوم رو کوبید به در ... ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت من و حنیف صبح☀️ که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ... حنیف با خوشحالی گفت: _دیشب حالت بد نشد ...😊 از خوشحالیش تعجب کردم ... به خاطر خوابیدن من خوشحال بود ... ناخودآگاه گفتم: _احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ ... نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود ... و این آغاز دوستی 🌸من و حنیف🌸 بود ... . اون هر شب برای من قرآن✨ می خوند ... از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم ... اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم ... توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد ... وقتی برام تعریف کرد چرا 😳متهم به قتل 😳شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم ... خیلی زود قضاوت کرده بودم ... .😓 حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی 🔌💡داشت ... اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست🔪👤 یه خانم👩 رو تهدید می کنه و مزاحمش شده ... 🌸حنیف هم با اون درگیر می شه ... . توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه ... اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش ... . مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده ... اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره ... و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه ...😐 ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
⚫️ ایام، تعلق به گل یاس گرفته، افراشته بنگر همه جا پرچم زهرا.... ▪️سالروز شهادت فاطمه زهرا(س) تسلیت باد 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🌹 فاطمه جان... این غسل چندم است که آغاز میکنم هر بار زخم های تو سر باز میکند.....😭 🎤حاج 🔺روضه سوزناک 👌پیشنهاد دانلود 🌙هر شب یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
༻﷽༺ از ما جدا شد عاقبت زهرای خسته چشمان خود را از علی امروز بسته آب از پس جسم کبودش بر می آید؟! اسماء مراقب باش پهلویش شکسته ✍ روز3⃣ نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت بگو، شروع کن✋ 🏴 @asheghaneruhollah
@karbobalair_حدیث کسا.mp3
5.38M
🌷 🌷 🎤بانوای گرم: ✨حاج مهدی سلحشور 📌 ؛ ✋نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ ✋حاجت: نماز در کربلا به امامت 🌹40 روز عاشقی🌹 بگو، شروع کن✋ 🏴 @asheghaneruhollah
یادت باشد ✨ کہ تو نہ املے و نہ متحجر بانو.. تو "هنرمندی"🌈 هنر تو این است کہ میتوانے متفاوت باشے🌱 همرنگ جماعت شدن را کہ همہ بلدند.🙂 |•صد شکر که از تبار زهراییم•| 🏴 @asheghaneruhollah
تو ها،یه صدا شنیده شد که رو زمین کشیده شد😭 🏴مراسم عزاداری شهادت حضرت زهرا(س) 👈به کلام خطیب توانا: حجت الاسلام 🎤به نفس گرم: کربلایی 📆چهارشنبه 3 بهمن ماه1397 🕖راس ساعت 20 🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی ❤️دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #دوازدهم من و حنیف صبح☀️ که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج ب
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت چطور تشکر کنم؟ اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن ... ملاقاتی داشتیم ... ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود ... اما من؟ ...😳 من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم ... در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود ... تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ ... . برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم ... میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود ... شماره میز من و حنیف با هم یکی بود ... خیلی تعجب کردم ... .😳😳 همسرش بود ... با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد ... حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد ... اون هم با حالت خاصی گفت: _پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید ... اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: _25 سالمه ... از حالت من خنده اش گرفت ... 😊دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من ... .👕 _واقعا معذرت می خوام ... من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن ... خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست ... امیدوارم اندازه تون باشه ... .😊 اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد ... من خشکم زده بود ...😳😧 نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم ... اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد ... اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم ... . توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت ... اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد ... و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت ... . مثل فنر از جا پریدم ... یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن😅 ... رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش ... . بغض😢 چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم ... نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم ... ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج چادری‌ سوخت، سری سوخت، گلی پرپر شد وسط فاجعه بی‌بال و پری گفت علی میخ و دیوار و دری دست به یکی کردند با لگد، سوخت گلی، ریخت دری، گفت علی #شهادت‌حضرت‌زهرا‌سلام‌الله‌علیها‌تسلیت #شهادت‌مادرم‌افسانه‌نیست 🏴 @asheghaneruhollah
08-Shoor-Nariman Panahi-Fatemiye Aval 951122.mp3
7.94M
😭 امشب علی، با زهراش خداحافظی میکنه😭 😔 مگه قرار نبود ،قرار هم باشیم تا آخرین نفس ،کنار هم باشیم 🎤کربلایی 🔺شور روضه ای 👌پیشنهاد دانلود 🌙هر شب یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
0132.mp3
2.42M
😭 امشب علی، با زهراش خداحافظی میکنه😭 نرو،بمون امید من ای با رفتنت چه خاکی میشه بر سرم😭😭 🎤کربلایی 🔺شور روضه ای 👌پیشنهاد دانلود 🌙هر شب یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌿یادت باشد شهید اسم نیست ، رسم است 🌿و یادت باشد که شهید عکسی نیست که اگر از دیوار اتاقت برداشتی فراموش شود 🌿شهید مسیر زندگیست 🌿راه است و مرام است! 🌿شهید امتحانِ پس داده ی خداست 🌿شهید راهیست بسوی بهشت 🌿شهید زنده است و جاویدان 🌿شهید حق است و پایدار 🌿پس بیا راه را با شهدا طی کنیم 🌿تا به سعادت اخروی نائل شویم ✍ روز4⃣ ❤️به یاد شهید ابراهیم هادی❤️ نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت بگو، شروع کن✋ 🏴 @asheghaneruhollah
🔴فوری/ واکنش شدید به گرانی‌های اخیر 🔸رئیس جمهور امروز صبح در واکنش به موج شدید گرانی‌ها گفت: مردم اگر امروز به راحتی از فضای مجازی استفاده می کنند باید بدانند دولت یازدهم و دوازدهم از آبروی خود مایه گذاشته است. 🔹روحانی با اشاره به افزایش قیمت مرغ به ۱۴ هزار تومان افزود: مردم از شما بهتر موسیقی، فیلم و شعر تولید می کنند. 🔸وی درباره رسیدن قیمت رسمی پراید به ۳۶ میلیون تومان هم گفت: حجاب در قرآن برای حمایت از زنان است ولی ما کاری کردیم که گویی حجاب چماقی بر سر زنان است. 🔹رئیس جمهور درباره قیمت ارز، طلا، سکه، مسکن، گوشت ۱۰۰ هزار تومانی و... هم تنها با گفتن یک جمله اوج ناراحتی خود را بیان کرد: اگر فیلتر کردید با فیلتر شکن ها چه می‌کنید؟ 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #سیزدهم چطور تشکر کنم؟ اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن .
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت خداحافظ حنیف سریع تی شرت 👕رو برداشتم و خداحافظی کردم ... قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه ... از اونجا که اومدم بیرون، 😃از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم 😂👏و به اون تی شرت نگاه می کردم ... یکی از دور با تمسخر صدام زد ... هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی ... و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم ... _آره یه دیوونه خوشحال ... .😂😵 در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم ... اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود ... . تمام شب به اون تی شرت 👕نگاه می کردم ... برام مثل یه گنجینه طلا 🏺با ارزش بود ... . یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت ... روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود ... دلم می خواست منم مثل 🌸حنیف🌸 حبس ابد بودم و اونجا می موندم ... .😒 بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم ... بیرون همون جهنم همیشگی بود ... اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم ... . پام رو از در گذاشتم بیرون ... «ویل» ، برادر جاستین دم در ایستاده بود ... تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود... با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم ... اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد ... _همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی ... تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش ...😡👊 ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
❤️ ❤️ همیشه داغ دلم،قبرخلوت حسن است به سرهوای بقیع و زیارت حسن است تمام هفته برای حسین می سوزم ولی دوشنبه ی من وقف غربت حسن است 👈امام حسنی ها ،مادری اند😍 👇 🏴 @asheghaneruhollah