🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_بیستم ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسای
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_بیست_ویکم
کنج اتاق چمباته زده 😣و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم😭 و میان گریههای تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم.
فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای بانکیاش میگوید،😪 علاقهای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریهام را در گلو خفه کرد.😥 عبدالله در چهارچوبِ در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد.😊
صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بُریده بالا میآمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به شِکوه نهادم:
_«من نمیخوام! من این آدم رونمیخوام! اصلاً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلاً من نمیخوام ازدواج کنم!»😭
عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن
_«یواشتر الهه جان!»😥☝️
کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم:
_«عبدالله! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!»
و باز گریه امانم نداد.😣😭 چشمانش غمگین😔 به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم:
_«گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!»
با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم:
_«عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلیام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! 😒این پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای بانکیش حرف میزد.😕 عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!» 🙁
نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت:
_«الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!»😒
سپس لبخندی زد و ادامه داد:
_«خُب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن...»😊
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم:
_«تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن...
و این بار او حرفم را قطع کرد:
_«بقیه رو هم تو نمیپسندی!»😅
سرم را پایین انداختم
و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد:
_«الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!»
و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت:
_«من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه.»😊
و در برابر سکوت غمگینم، 😒با دلواپسی اصرار کرد:
_«الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلاً برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد.» دلم برای این همه مهربانیاش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم:🙂
_«تو برو، منم میام.»
از جا بلند شد و دوباره تأکید کرد:
_«پس من برم، خیالم راحت باشه؟»
و من با گفتن
_«خیالت راحت باشه!» خاطرش را جمع کردم. او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود.😣 دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم.
سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_بیست_ودوم
مادر با دیدن چهرهی به غم نشستهام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد:
_«قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟»
از کلام مادرانهاش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد.😢کنار لعیا که دست از پاک کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. 😔مادر مقابلم نشست و ادامه داد:
_«هر چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه!»😊
لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت:
_«ای کاش لال شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!»😕
و با حالتی خواهرانه رو به من کرد:
_«الهه! اصلاً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟»😟
از اینهمه مهربانیاش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد:
_«نه مادر جون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین!»
و باز روی سخنش را به سمت من گرداند:
_«الهه! تو الآن نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی میخواد.»
خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر بد اخلاقی نمیکرد و تنها برای خوشبختیام به درگاه خدا دعا می کرد.
با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. 😭طوری که لحظهای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت.
نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه سراب میدید، به سقف اتاق که حالا آسمانِ من شده بود، نگاه میکردم. آنچنان دلم در #هوای_مناجات با خدا پرَ پرَ میزد که #حضورش را در برابرم احساس میکردم و میدانستم که به دردِ دلم گوش میکند. نمیدانم این #حال_شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد، در #پیشگاهش بازگو کرده و از #قدرت_بیمنتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری درِ خانهمان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! 😣🙏
آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است!
ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی میداد.
جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درِگوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت،
همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمهای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد...
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
💐مراسم میلاد باسعادت حضرت بقیه الله الاعظم(عج)
👈به کلام خطیب توانا:
حجت الاسلام #سلیمانی
🎤به نفس گرم:
کربلایی #مهدی_صدیقی
📆چهارشنبه 4 اردیبهشت 1398
🕖راس ساعت 21
🚩اصفهان،درچه،بلوار شهدا(اسلام آباد) کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_خواهران_و_برادران
😘دوستان اطلاع رسانی شود
#حجاب_یادگار_مادرم_زهرا_س_
روزی پیامبر از
حضرت زهراسوال کردند
کہ بهترین چیز برای زن چیست؟
:حضرت فرمودند
بهترین چیز آن است کہ نه او
نامحرم را بنگرد نه نامحرم او را
#بحار_ج۴۳_ص۸۴ 📚
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_بیست_ودوم مادر با دیدن چهرهی به غم نشستهام، صورت در هم ک
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_بیست_وسوم
نگاهها به سمت در چرخید👀🚪 که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید:
_«چی شده؟»
عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد:
_«آقا مجیده! آچار میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده.»
که مادر با ناراحتی سؤال کرد:😒
_«اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟»
عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید:😟
_«خُب چی کار کنم؟»
مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب لباسی میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد:
_«بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو!»
عبدالله که تازه متوجه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم. چادرم را که سر کردم، در آیینه نگاهی به چهرهام انداختم.
صورتم از شدت گریههای ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمانِ پُف کردهام، به سرخی میزد. 😒دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چارهای نداشتم و باید با همین صورت افسرده به اتاق باز میگشتم.
چند دقیقهای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد خندید و گفت:
_«فکر کنم روش نمیشه بیاد تو!»
و حرفش تمام نشده بود که بلاخره عبدالله او را با خودش آورد.
با لحنی گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگیاش آغاز کرد:
_«شرمنده! نمیخواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود...»😊
که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد: _«حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم میمونی.»😊
در برابر مهربانی مادر، صورتش به خندهای ملیح گشوده شد و با گفتن
_«خیلی ممنونم!»☺️ سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست.
مادر بشقابی غذا کشید🍛 و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت:
_«شاید مثل غذاهای خودتون خوشمزه نباشه! ولی ناقابله.»😊
که لبخندی زد و جواب داد:
_«اختیار دارید حاج خانم! اتفاقاً غذاهای بندر خیلی خوشمزهاس!»😇
محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت:😄😋
_«با ترشی بخور، خوشمزهترم میشه!» سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید:
_«حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟»
از این سؤال محمد، خندید و گفت:😃
_«هنوز نه، راستش یه کم سخته!» ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه میگرفت، با شیطنت جواب داد:
_«باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده!»
و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید:
_«وضع کار چطوره آقا مجید؟»
و او تنها به گفتن «الحمدالله!» اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید:
_«از حقوقت راضی هستی؟»
لحظهای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد:
_«خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا.»
که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، خندید و رو به محمد کرد:
_«محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد! اگه همسایهمون نبود، خیال میکردم پسر امیر کویته!»😄
محمد لقمهاش را قورت داد و متعجب پرسید:
_«کی رو میگی؟»😟
و ابراهیم پاسخ داد:
_«همین لقمهای که عیال بنده گرفته بود!»😉
زیر چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هالهای از اخم😠 صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خُردههای غذا را از روی پیراهن ساجده جمع میکرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد:
_«من چه لقمهای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم.»😧
محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید:
_«قضیه چیه؟»🙁
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_بیست_وچهارم
ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پاک کرد و با خونسردی جواب داد:
_«هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالاییمون اومده بود خواستگاری الهه.»
جملهای که از زبان ابراهیم جاری شد، بیآنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم👀 را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبالِ آمدنم، در ایوان مژگانش قد کشیده و بیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکند.👀 شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانیترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود.
نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت پژمرده، چه فکری میکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردی جوان گره خورده بود، از خدای خودم شرم کردم.😓
از اینکه بار دیگر خیالش بیپروا و جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام #ترس_ازگناه در قلبم پیمانه شد و از دنیای احساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجه صدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت:
_«کی؟ همون پسر قد بلنده که پژو داره؟»
و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به پیشانی انداخت و گفت:
_«نه بابا، اون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونهتون دیدمش. رفتارش اصلاً درست نیس!»😐
مادر با نگرانی پرسید:😧
_«مگه رفتارش چطوریه محمد؟»
که عبدالله به میان بحث آمد و گفت:
_«تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!»
از اینکه در مقابل یک مرد نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونههایم گل انداخته و پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در این بحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین ساکت و سنگین سر به زیر انداخته
و شاید عبدالله هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که میخواست با این حرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبدالله را گرفت:
_«راست میگه. وِل کنید این حرفارو. حالا شام بخوریم، برای حرف زدن وقت زیاده!»
به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادر تشکر کرد:
_«حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!»😊
ولی اثری از شادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن_«نوش جان پسرم!» جوابش را به مهربانی داد که رو به عبدالله کرد و گفت:
_«شرمنده عبدالله جان! اگه زحمتی نیس آچار رو برام میاری؟»
و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگر تمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارفهای مادر و عبدالله برای نشستن، به پاسخی کوتاه اکتفا کرد و سرِ پا ایستاد تا عبدالله آچار را برایش آورد. آچار را از عبدالله گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهد از چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد، شروع کرد:
_«من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جای پارک ماشین دعوامون شد!»😕
و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد:
_«راست میگه. کلی هم فحش بارِ محمد کرد!»
سپس با خندهای شیطنتآمیز ادامه داد:
_«نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم، کلی به محمد بد و بیراه گفت.»😅
پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من قند آب میکردند.☺️🙈 با تمام وجود احساس میکردم گریههای هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت:
_«اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، من چیزی ازشون ندیدم!»
و محمد جواب داد:
_«چی بگم زن داداش! اون شب که حسابی از خجالت من دراومد.»
عبدالله در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برای اینکه کار را تمام کند، گفت:
_«راستش منم که دیدمش، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد.»
از چشمان مهربان مادر میخواندم از اینکه شاید این حرفها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، خوشحال شده است، هرچند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش موج میزد.
محمد که از اوقات تلخیهای عصر بیخبر بود، رو به من کرد و پرسید:
_«الهه! نظر خودت چیه؟»
و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد:
_«الهه اصلاً از پسره خوشش نیومده!»
و هرچند نگاه غضبآلود پدر را برای خودش خرید، اما کار من را راحت کرد و همین صحبتهای خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد😍🙈 و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن جواب تماس گرفت، مادر با آوردن بهانهای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد.😌
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ آمدی جانم به قربانت #رفیق
ازشام بلا شهید آوردن...
خوش اومدی آقا مجید❤️
خوش اومدی حُر شهید🌹
پیکر مطهر شهید مدافع حرم #شهید_مجید_قربانخانی
از شهدای جاویدالاثر کربلای خانطومان بعد از گذشت ۳ سال از زمان شهادت تفحص و شناسایی شد.
🔻 #مراسم_وداع:
پنجشنبه ۵ اردیبهشت ؛ ساعت ۱۵
معراج الشهـدای تهران
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
❤️ آمدی جانم به قربانت #رفیق ازشام بلا شهید آوردن... خوش اومدی آقا مجید❤️ خوش اومدی حُر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگ_شهادت 😭
🎥پس از سه سال پیکر شهید "مجید قربانخانی"، حر شهدای مدافع حرم کشف و شناسایی شد
🔸داستان عجیب شهید مدافع حرمی که از قلیان و خالکوبی به آزادگی و شهادت رسید!
🔹وقتی داستان اخراجی ها تکرار می شود...
🔸مستند تکان دهنده برنامه ثریا از شهید مدافع حرم مجید قربانخانی را ببینید....
🔺نوحه #پناه_حرم متحولش کرد...😭
🌷مراسم وداع با پیکر شهید، پنجشنبه، ۵ اردیبهشت، ساعت ۱۵ در معراج شهدا...
#مدافعان_حریم_عقیله_العربیم
#مدافعان_حریم_بی_بی_سه_ساله_ایم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#دلتنگ_شهادت 😭 🎥پس از سه سال پیکر شهید "مجید قربانخانی"، حر شهدای مدافع حرم کشف و شناسایی شد 🔸داست
حاج حسین سیب سرخی - شور,پناه حرم.mp3
7.57M
نوحه به یادماندنی #پناه_حرم که شهید مدافع حرم #مجید_قربانخانی رو منقلب کرد...😭
#پناه_حرم کجا داری میری ، بگو برادرم
بدرقه ی راهته اشک چشم ترم 😭
آهسته تر برو داداش ببین مضطرم...
❤️به عشق #شهید_مجید_قربانخانی
#مدافعان_حریم_عقیله_العربیم
#مدافعان_حریم_بی_بی_سه_ساله_ایم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#دلتنگ_شهادت 😭 🎥پس از سه سال پیکر شهید "مجید قربانخانی"، حر شهدای مدافع حرم کشف و شناسایی شد 🔸داست
3-bicheragh118-Moharam97-shab05.mp3
15.04M
❤️به عشق #شهید_مدافع_حرم_مجید_قربانخانی
#مدافع_حرم میشم من
میخوام اینو از خدا هرشب
باشه روی سربندم بی بی
#کلنا_فداک_یا_زینب_س_
🎤کربلایی #مهدی_صدیقی
👈شوراحساسی
#مدافعان_حریم_عقیله_العربیم
#مدافعان_حریم_بی_بی_سه_ساله_ایم
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
به نام
آنكه الله است نامش
بود از
هر سخن برتر كلامش
به نام
آنكه رحمان و رحیم است
به نام
آنكه خلّاق كریم است
الهی به امیدتو
🌷 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_بیست_وچهارم ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پاک کرد و با
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_بیست_وپنجم
باد شدیدی که خود را به شیشه میکوبید، وادارم کرد تا پنجره را ببندم. برای آخرین بار نبات داغ را با قاشق چای خوری هم زدم تا خوب حل شود و سپس به همراه بشقابی برای مادر بُردم که روی مبل نشسته و دستش را سرِ شکمش فشار میداد تا دردش قرار بگیرد. کمی خودش را روی مبل جلو کشید و با گفتن_«قربون دستت!» لیوان را از دستم گرفت و من همانجا جلوی پایش روی زمین نشستم.
تلویزیون 📺روشن بود و با صدای بلند اخبار پخش میکرد. پدر به پشتی تکیه زده و در حالی که پاهایش را به سمت تلویزیون دراز کرده بود، با دقت به اخبار گوش میکرد. تعطیلی روز💚 اربعین💚 برای عبدالله فرصت خوبی بود تا برگههای امتحانی دانشآموزانش را صحیح کند و همچنانکه با خودکار🖊 قرمزش برگه پاسخنامه را علامت میزد، به اخبار هم گوش میداد.
متن اخبار مربوط به حوادث تروریستی در عراق بود. حادثهای که با بمبگذاری💣 یک تروریست در مسیر زائران کربلا رخ داده و چندین کشته و زخمی بر جای گذاشته بود.
عبدالله خودکار را روی میز رها کرد و با ناراحتی گفت:
_«من نمیدونم اینا چه آدمهای بیوجدانی هستن؟!!! تو بغداد بمب میذارن و 🌻سنیها🌻 رو میکُشن، از اینور تو جاده کربلا 🌸شیعهها🌸رو میکُشن!»
که صدای رعد و برق🌩 در اتاق پیچید و عبدالله با لحنی تلختر ادامه داد:
_«اینا اصلاً مسلمون نیستن! فقط از طرف آمریکا و اسرائیل مأموریت دارن که مسلمونا رو قتل عام کنن!»😐
مادر که از شنیدن خبر کشته شدن تعدادی انسان بیگناه سخت ناراحت شده بود، نفس بلندی کشید، سپس رو به من کرد و گفت:
_«الهه جان! خیلی باد و خاک شده. پاشو برو لباسها رو جمع کن.»
از جا بلند شدم و چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم که همزمان عبدالله هم نیم خیز شد و تعارف کرد:
_«میخوای من برم؟»
و من با گفتن_«نه، خودم میرم!» چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم.
در را پشت سرم بستم و به سمت راهرو چرخیدم که دیدم آقای عادلی با ظرف شله زردی که در دستانش قرار داشت، مردد روی پله اول راه پله ایستاده است.
با دیدن من با دستپاچگی سلام کرد و از روی پله پایین آمد.
جواب سلامش را زیر لب دادم و خواستم به سمت حیاط بروم که صدایم کرد:
_«ببخشید...»
روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم. سرش را پایین انداخت و با صدایی که از پشت پرده شرم و حیا بیرون نمیآمد، آغاز کرد:
_«معذرت میخوام، الآن که از سر کار بر میگشتم یه جا داشت نذری میداد من میدونم شما اهل سنت هستید ولی...» مانده بودم چه میخواهد بگوید و او همچنانکه چشمش به زمین بود، با لحنی گرم و شیرین زمزمه کرد:
_«ولی این نذری رو به نیت شما گرفتم.» سپس لبخندی زد و در حالی که ظرف را به سمتم میگرفت، ادامه داد:
_«بفرمایید!»
نگاهم به دستش که ظرف شله زرد را مقابلم نگه داشته و آشکارا میلرزید، ثابت ماند که دستم را از زیر چادر بیرون آورده و ظرف را از دستش گرفتم. به قدری تحت اضطراب قرار گرفته بود که فرصت نداد تشکر کنم و با گفتن_ «سلام برسونید!» راهِ پلهها را در پیش گرفت و به سرعت بالا رفت...
در حیرت رفتار شتابزدهاش مانده بودم و در خیال غذای نذری که به نیت من گرفته بود و با همان حال دوباره به اتاق بازگشتم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_بیست_وششم
عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد😳 و با خنده پرسید:
_«رفتی لباسها رو جمع کنی یا نذری بگیری؟»
با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم:
_« نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد.»
پدر بیاعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی مادرانهاش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد:
_«خُب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!»
از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او لرزانده که رنگ از رخم پریده است.
ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی میتپید، بهانه آوردم:
_«آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم.»
و برای فرار از نگاه عمیق مادر،👀 به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به سرعت به سمت بند لباسها رفتم.
دست قدرتمند باد، شاخههای تنومند نخلها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت وزش باد، کَنده شده و روی خاک باغچه افتاده بود. به سرعت لباسها را جمع کردم و بیآنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است.
دسته لباسها را به یک چوب رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم میآمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد.
چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. شله زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسهها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن_«دستش درد نکنه!» کاسه را از دستم گرفت.
سهم عبدالله را کنار برگهها روی میز گذاشتم که خندید و گفت:😄
_«این میخواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمیپزه، میره از بیرون میگیره!»
مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت:
_«من که از این جوون توقعی ندارم! بازم دستش درد نکنه! بلاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد.»😊
اولین قاشق را که به دهان بُردم، احساس کردم طعم گرم و شیرین این نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید.
نمیتوانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و زعفران آفریده شود، مگر اینکه احساسِ ته نشین شده در این معجون طلایی رنگ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و تزئین کرده است!
✨هر چه بود... در مذاق من، #طعمی از جنس #طعمهای_معمول_این_دنیا
نبود!✨
مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت:
_«با اینکه دلم درد میکرد، ولی مزه داد!» عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام تهِ کاسه را پاک میکرد، با شیطنت گفت:
_«برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!»😂
از حرف او همه خندیدند، 😄😃😁حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت. کاسههای خالی را جمع کردم و برای شستنشان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه نجیب و با حیایش، صدای آرام و لبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده
💓و باز پایههای دلم را میلرزاند.💓 لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان میکردم دریایی از احساس در چشمانش موج میزد و به ساحل مژگانش میرسید، احساسی که نه سرچشمهاش را میشناختم و نه میدانستم به کجا سرازیر میشود و نه حتی میتوانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس میکردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به پرواز در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، #طلب_مغفرت 😔از خدای مهربانم کردم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
عرض سلام خدمت همه ی اعضای عزیز ...قسمت 25 و 26 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت ....👆👆
✅ راه همان است و مرد بسیار....
🔸قرنهاست زمین انتظار مردانی اینچنین را میکشد تا بیایند و کربلای ایران را عاشقانه بسازند. "آوینی"
#سیل_خدمت
✅ @asheghaneruhollah
سیل ویرانگر رسید و خانه ها ویران شدند
آب، گل آلوده شد وَ ماهیان عطشان شدند
آب گل آلوده ماهی های خوبی می دهد
در پیِ این حادثِه تمساح ها گریان شدند
این همه باران به ناگه کرد پر دریاچه را
مرد و زن از این فراوانی بسی حیران شدند
یک نفر از پشت میزش داد زد من بوده ام
با تدابیری که کردم رودها درمان شدند
شاهکاری کرده ام دریاچه ها پر آب گشت
ابر ها هم چون مرا دیدند پر باران شدند
کارگردان نمایش های هندی تا شنید
گفت هندی ها مرید کشور ایران شدند
#طنز_مطبوعاتی
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_بیست_وششم عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد😳 و با
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_بیست_وهفتم
آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخلها را نمیسوزاند، باد خنکی که از سمت خلیج فارس لای شاخهها میدوید و 🌴خوشههای خالی خرما🌴 را نوازش میداد و بارشهای گاه و بیگاهی که گرد و غبار را از صورت شهر میشست، همه خبر از بالغ شدن کودک زمستان در این خاک گرم میداد.
روزهای آخرِ دی ماه❄️ سال 91 به سرعت سپری میشد و چهره بندرعباس را زمستانیتر میکرد، گرچه زمستانش به اندازه شهرهای دیگر بیرحم نبود و با خنکای مطبوعش، مهربانترین زمستان کشور که نه، برای خودش بهاری دلپذیر بود.
مادر تصمیم گرفته بود برای نوروز 🌱امسال دستی به سرِ خانه قدیمی و البته زیبایمان بکشد تا چهرهای تازه به خود بگیرد
و اولین قرعه به نام پردهها در آمده و قرار بر این شده بود تا پردههای حریر ساده جایشان را به پردههای رنگی جدیدتری که تازه مُد شده بود، بدهد. پردهای زیبا که چند روز پیش در بازار پسندیده و سفارش دوختش را داده بودیم، آماده شده و امروز عبدالله رفته بود تا از مغازه تحویل بگیرد.
چهار پایه را از زیرزمین بالا آوردم تا وقتی عبدالله باز میگردد، همه چیز برای نصب پردههای جدید، آماده باشد. مادر از تغییری که قرار بود تا لحظاتی دیگر در خانهمان رخ دهد، حسابی سرِ ذوق آمده بود و با نگاهی به قاب شیشهای و قدیمی اتاق نشیمن که تصویری از یک قایق محلی در دریا بود، پیشنهاد داد:
_«این قاب هم دیگه خیلی کهنه شده، باید عوضش کنیم.»
در تأیید حرف مادر، اشارهای به ظرف بلورین تزئینی روی میز کردم و گفتم:
_«مثل این! از وقتی من بچه بودم این ظرف روی این میز بوده! به جای این یه گلدون تزئینی بذاریم، خونه مون خیلی قشنگتر میشه!»
که صدای در حیاط بلند شد و خبر آمدن پردههای نو را با خود آورد. عبدالله با چند کیسه بزرگ وارد اتاق شد و با گفتن_«چقدر سنگینه!» کیسهها را روی زمین گذاشت.
مادر با عجله به سمت کیسهها رفت و همچنانکه دست در کیسهها میکرد، گفت:
_«بجُنبید پردهها رو دربیارید تا بییشتر از این چروک نشده!»
با احتیاط پردهها را از کیسه خارج کردیم و مشغول آویختنشان شدیم. ساعتی همراه با یک دنیا شادی و حس تازگی به نصب پردهها گذشت. کار که تمام شد، عبدالله چهارپایه را با خود به زیر زمین بُرد و مادر برای ریختن چای☕️ به آشپزخانه رفت.
همچنانکه نگاهم به پردهها بود، چند قدمی عقبتر رفتم تا دید بهتری از این میهمان تازه وارد داشته باشم. پنجرههای قدی و بزرگ خانه که در دو سمت اتاق قرار میگرفت، فرصت خوبی برای طنازی پردهها فراهم کرده بود؛ پردههایی استخوانی رنگ با والانهایی مخملی که در زمینه زرشکی رنگشان، طرحهایی نقرهای رنگ خودنمایی میکرد. حالا با نصب این پردههای جدید که بخش زیادی از دیوارهای خانه را پوشانده و دامنشان تا روی فرشهای سرخ اتاق کشیده میشد،😇
فضای خانه به کلی تغییر کرده بود، به گونهای که خیال میکردم خانه، خانه دیگری شده است. مادر با سینی چای به اتاق بازگشت و با گفتن
_«خیلی قشنگ شده!»😌
رضایت خودش را اعلام کرد. سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود، انداخت و با تعجب پرسید:
_«عبدالله هنوز برنگشته؟»😟
که عبدالله با چهرهای خندان از در وارد شد.😄 در را که پشت سرش بست، با شیطنت پرسیدم:😜
_«تو زیر زمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی؟!!!»
خندید و گفت:
_«تو زیر زمین که کسی رو ندیدم، ولی تو حیاط مجید رو دیدم!»
از شنیدن نام او خندهی روی صورتم، به سرخی گونههایم بدل شد ☺️🙈که ساکت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنانکه دستش را به سمت سینی چای دراز میکرد، ادامه داد:
_«کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود.»
مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید:
_«چه خبره؟ مهمون داره؟»
عبدالله به نشانه تأیید سر فرو آورد و پاسخ داد:
_«آره، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش.»
و مادر با گفتن_«خُب به سلامتی!» نشان داد دلِ مهربانش از شادی او، به شادی نشسته است.😊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_بیست_وهشتم
ساعتی به اذان ظهر🌇 مانده بود که صدای درِ حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بِش میهمانان در خانه پیچید.
با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید:
_«عبدالله! نمیدونی تا کِی اینجا میمونن؟»
و عبدالله با گفتن_«نمیدونم!» مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود:
_«زشته تا اینجا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه میدونستم چند روزی میمونن، چند شب دیگه دعوتشون میکردم که لااقل خستگیشون در بیاد. ولی میترسم زود برگردن...»
هر بار که خصلت میهماننوازی مادر این گونه میدرخشید، با آن همه سابقهای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب میکردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف میکرد.😎😌
گوشی تلفن را برداشت📞 و همچنانکه شماره میگرفت، زیر لب زمزمه کرد:
_«یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه.»
میدانستم این تلفن نه به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهماننواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر میداد.👌
تلفن را که قطع کرد، رو به من و عبدالله پرسید:
_«نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟»
که عبدالله بلافاصله با لحنی حامیانه جواب داد:
_«خوبه! هر چی لازم داری بگو برم بخرم.»
و من ساکت سرم را پایین انداختم. احساس اینکه او امشب به خانه ما بیاید و باز سرِ یک سفره بنشینیم، قلبم💗☘ را همچون گلبرگی سبک در برابر باد، به آرامی تکان میداد که مادر صدایم کرد:
_«الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوه🍊 چقدر داریم؟»
با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم.
با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم:
_«میوه داریم، ولی خیلی پلاسیده شده.» مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
_«الان که دیگه وقت نمازه! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید، هر چی لازم میدونی بخر.»
عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت:
_«بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم.» که مادر ابرو در هم کشید و گفت:
_«نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمیکنن! خودم میرم در خونه شون به عموش یا زن عموش میگم!»
عبدالله از حرکت به نسبت غیر مؤدبانهاش به خنده افتاد😅 و با گفتن
_«از مَردها بیشتر از این انتظار نداشته باش!»
کارش را به بهانهای شیطنتآمیز توجیه کرد.😆
با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفهجویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرفهای نهار را میشستم، 🍽💦فکرم به هر سمتی میرفت.
به انواع میوههایی که میخواستم بخرم، به شام و پا سفرههایی که میتوانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانهمان را هر چه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ میزد، دست بردار نبود. بیآنکه بخواهم، دلم میخواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود،🙈🙊 انگار دل بیقرارم💓 از چیزی خبر داشت که من از آن بیخبر بودم!
با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم.
عبدالله همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را مینوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت:
_«نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان.»
که مادر پاسخ داد:
_«تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون میکنم.»😊
سپس لبخندی زد و گفت:
_«بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید.»😎😅
از شیطنت پُر مِهر مادر، عبدالله هم خندید😁 و با گفتن _«پس ما رفتیم!» از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
#رفیق_شهید
رسم پریدن را نفهمیدیم و ماندیم
این درد تنهایی همیشه حقمان است 😔
#شهید_مدافع_حرم ❤️ مجید قربانخانی ❤️
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برآورده شدن آرزوی برگزاری جشن دامادی شهید" مجید قربانخانی" برای پدر و مادرش
🔹مادر شهیدی که شکلات روی سر تشییع کنندگان می ریزد...😭
📸مادر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی پس از سه سال از شهادت، مراسم عقد پسرش را در معراج شهدا برگزار کرد.
#شهید_مدافع_حرم ❤️ مجید قربانخانی ❤️
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبتهای جانسوز مادر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی بر بالای پیکر فرزندش😔
🔹استخوان های مجید من سوخته ، اینقدر نگید اینها برای پول میرن...😭
#شهید_مدافع_حرم ❤️ مجید قربانخانی ❤️
✅ @asheghaneruhollah
rasoli-Haftegi941024-sangin (1).mp3
11.21M
❤️به عشق #شهید_مدافع_حرم_مجید_قربانخانی
"بارون بارونه حال و هوای دل من"
#التماس دعا نگاهی هم به ما کنید
التماس دعا به حال ما عا کنید😭
🎤 حاج #مهدی_رسولی
‼️ #نجواباشهدایمدافعحرم
✅ هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند.
(شهید مهدی زین الدین)
❤️ شب زیارتی مخصوص ارباب ❤️
✅ @asheghaneruhollah