جشن باشکوه ولادت ولادت حضرت بقیه الله 1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (5).mp3
8.55M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم میلاد باسعادت حضرت بقیه الله الاعظم(عج)
🌺 و ایام ولادت نازدانه ارباب
👈اگر #سیل آمد ببین سیل ما
ببین سیل مهر و حضور و شکوه
ببین سیل مردمان بی ادعااا
🎤کربلایی #مهدی_صدیقی
👏شعرخوانی امام زمان(عج)
💠پیشنهاد ویژه دانلود
📆چهارشنبه4 اردیبهشت ماه1398
🚩#هیئت_عاشقان_روح_الله
#به_عشق_شهدای_مدافع_حرم
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_مجید_قربانخانی
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت ولادت حضرت بقیه الله 1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (6).mp3
2.71M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم میلاد باسعادت حضرت بقیه الله الاعظم(عج)
🌺 و ایام ولادت نازدانه ارباب
👈مانند علی اکبر و مانند ابوالفضل
در کرب و بلا یک جریان است #رقیه
🎤کربلایی #مهدی_صدیقی
👏شور نازدانه ارباب
💠پیشنهاد ویژه دانلود
📆چهارشنبه4 اردیبهشت ماه1398
🚩#هیئت_عاشقان_روح_الله
#به_عشق_شهدای_مدافع_حرم
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_مجید_قربانخانی
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت ولادت حضرت بقیه الله 1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (7).mp3
5.7M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم میلاد باسعادت حضرت بقیه الله الاعظم(عج)
🌺 و ایام ولادت نازدانه ارباب
👈امشب زده ام می که شوم #مست_رقیه
🎤کربلایی #مهدی_صدیقی
👏شور احساسی
💠پیشنهاد ویژه دانلود
📆چهارشنبه4 اردیبهشت ماه1398
🚩#هیئت_عاشقان_روح_الله
#به_عشق_شهدای_مدافع_حرم
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_مجید_قربانخانی
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت ولادت حضرت بقیه الله 1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (8).mp3
4.2M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم میلاد باسعادت حضرت بقیه الله الاعظم(عج)
🌺 و ایام ولادت نازدانه ارباب
👈میخونن فرشته ها اومده دختر حسین 😍
🎤کربلایی #مهدی_صدیقی
👏شور نازدانه ارباب
💠پیشنهاد ویژه دانلود
📆چهارشنبه4 اردیبهشت ماه1398
🚩#هیئت_عاشقان_روح_الله
#به_عشق_شهدای_مدافع_حرم
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_مجید_قربانخانی
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت ولادت حضرت بقیه الله 1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (9).mp3
2.6M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم میلاد باسعادت حضرت بقیه الله الاعظم(عج)
🌺 و ایام ولادت نازدانه ارباب
👈حسی از عشق فراتر متولد شده است...
🎤کربلایی #مهدی_صدیقی
👏مدح حضرت زهرای سه ساله
💠پیشنهاد ویژه دانلود
📆چهارشنبه4 اردیبهشت ماه1398
🚩#هیئت_عاشقان_روح_الله
#به_عشق_شهدای_مدافع_حرم
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_مجید_قربانخانی
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت ولادت حضرت بقیه الله 1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (10).mp3
3.86M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم میلاد باسعادت حضرت بقیه الله الاعظم(عج)
🌺 و ایام ولادت نازدانه ارباب
👈زینب ایمان من ،دین و قرآن من...
🎤کربلایی #مهدی_صدیقی
👏شور طوفانی حضرت زینب(س)
💠پیشنهاد ویژه دانلود
📆چهارشنبه4 اردیبهشت ماه1398
🚩#هیئت_عاشقان_روح_الله
#به_عشق_شهدای_مدافع_حرم
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_مجید_قربانخانی
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت ولادت حضرت بقیه الله 1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (11).mp3
5.9M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم میلاد باسعادت حضرت بقیه الله الاعظم(عج)
🌺 و ایام ولادت نازدانه ارباب
👈قسم به معنی لایمکن الفرار از عشق
که انتقام حرم را دوباره میگیریم 👊
🎤کربلایی #مهدی_صدیقی
👏شور پایانی
💠پیشنهاد ویژه دانلود
📆چهارشنبه4 اردیبهشت ماه1398
🚩#هیئت_عاشقان_روح_الله
#به_عشق_شهدای_مدافع_حرم
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_مجید_قربانخانی
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_بیست_وهشتم ساعتی به اذان ظهر🌇 مانده بود که صدای درِ حیاط ب
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_بیست_ونهم
چادرم را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید:
_«پس چرا نمیری مادر جون؟»
به صورت منتظرش خندیدم و گفتم: _«آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!»😅
با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم:
_«چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه، گلدونهای خوشگلی اُورده. اگه اجازه میدید یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!»☺️🙏
از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج میزد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد:
_«برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!»😊
جواب لبریز محبتش، لبخندی شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم.💨🚙
هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم:
_«عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم. باید میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتماً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی. سبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه میخوام یه گلدون بخرم.»
اضطراب صدایم😧 آنقدر مشهود بود که عبدالله خندهاش گرفته بود.😄 نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوهها، از ایرادهایی که میگرفتم، پیدا بود. عبدالله پاکت سیب سرخ🍎 و پرتغال🍊 و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم:
_«وای عبدالله! موز 🍌یادمون رفت!»
و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم.
زیر نور زرد چراغهای آویخته به سقف میوه فروشی، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده کمی سخت بود. بلاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیویهای🍈 چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و عبدالله که انگار ردّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه کرد:😄😜
_«الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!»
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:🙁
_«آخه همه میوهها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگتر میشه!»
چشمانش از تعجب گرد شد وگفت:😳😄
_«الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!»
و در برابر نگاه ناراضیام که سنگین به زیر افتاد، رو به مغازهدار کرد و گفت:
_«آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم کیوی بده.»
هزینه میوهها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی بازار ساحلی ماهی🐟 بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر🐡 و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدان میرفتیم.
در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم. گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر نور، هر تکهاش به یک رنگ میدرخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله پرسید:😐
_«دیگه دنبال چی میگردی؟»
ابروانم را در هم کشیدم و گفتم:
_«گلدون خالی که نمیشه! اینجا گلفروشی کجاس؟»
و عبدالله برای اینکه از دستم خلاص شود، گفت:
_«الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمیخواد! خودش قشنگه!»
ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که قاطعانه جواب دادم:
_«ولی با گل تازه خیلی قشنگتر میشه!» به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهار راه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته 🌼گل نرگس،🌼 آخرین خرید من برای میهمانی بود.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی
به خانه که رسیدیم، مادر از میوههای رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحال شد و در جواب گلایههای شیطنتآمیز عبدالله با گفتن _«کار خوبی کردی مادر جون!» از من حمایت کرد.
عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد:
_«حالا خوبه بابات پولداره! پس فردا کمرِ شوهر بیچارهات زیر بار خرج و مخارجت میشکنه!»😄
که به جای من، مادر پاسخش را داد:
_«مهمون حبیب خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!»😊
عبدالله تن خستهاش را روی مبل رها کرد و پرسید:
_«حالا دعوتشون کردی مامان؟»
مادر در حالی که برای نماز مغرب آماده میشد، جواب داد:
_«آره، رفتم. ولی هرچی میگفتم قبول نمیکردن. میگفتن مزاحم نمیشیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه تشریف نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد.»
گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل نرگس را به همراه مقداری آب، در تنهی بلورینش جا دادم.
همه جای خانه بوی تمیزی😌 میداد و ظاهراً در نبود من و عبدالله، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پردههای زیبا و چشمنوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود.
نماز مغرب را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربههای طلایی رنگ ساعت دیواری اتاق به ساعت هشت شب🕗 نزدیک میشد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق پیچیده بود😋 که کسی با سر انگشت به درِ اتاق زد. عبدالله در را باز کرد و میهمانان با استقبال گرم مادر وارد خانه شدند.
با خدای خودم عهد کرده بودم که اجازه ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و از وفاداری به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هر چند سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس میکردم.
مرد قد بلند و چهار شانهای که «عمو جواد» صدایش میکرد، شخصی جدی و با صلابت بود و در عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش صحبت بود که حسابی با من و مادر گرم میگرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی عمو جواد با همه کم حرفیاش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد:
_«خوش به حال مجید که صاحب خونهی خوبی مثل شما داره!»
پدر هم با نگاهی به آقای عادلی، پاسخ محبت عمویش را داد:
_«خوبی از خودشه!»
سپس سر صحبت را مریم خانم به دست گرفت و گفت:
_«ما تعریف خونواده شما رو از آقا مجید خیلی شنیدیم. هر وقت تماس میگیره، فقط از خوبی و مهموننوازی شما میگه!»😊
که مادر هم خندید و گفت:
_«آقا مجید مثل پسرم میمونه! خوبی و مهربونی خودشه که از ما تعریف میکنه!»😊
چند دقیقهای به تعارفات معمول گذشت تا اینکه پدر و عمو جواد وارد بحث تجارت شدند و عبدالله و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرم گرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته که به لطف پروردگارم و در فضای آرام میهمانی که آکنده از عطر گلهای نرگس🌼😇 شده بود، همهی اضطرابم رخت بسته و رفته بود.
ساعتی که گذشت، سفره شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند، جمع میهمانی گرمتر و صمیمیتر هم شد. مریم خانم مدام از کدبانویی مادر و سفره آرایی من میگفت و مرتب تشکر میکرد. عمو جواد هم که به گفته خودش هیچ گاه از میگو خوشش نمیآمد، با طعم عالی دست پخت مادر با این غذای دریایی آشتی کرده بود و از همسرش میخواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد.
برایم جالب بود دو خانوادهای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف و حتی از دو مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بی آنکه ذره ای احساس غریبی کنند،😎 با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزی پروردگارشان نوش جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانواده اند!😇👌
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#آمادگی_برای_ماه_رمضان
🎐مابقی روزهایی که تا ماه رمضان هست، استفاده شایسته ای بکنید، خودتان را برای ماه میهمانی خدا آماده کنید. در طول سال و شب قدر (سال گذشته) ممکن است قولها و تعهداتی به خدای تعالی داده باشید ولی به انحاء مختلف غفلت کرده باشید.
🎐یا اشتباهات و یا خدای نکرده گناهانی کرده باشید، روحتان آلوده شده باشد، این دوماه (رجب و شعبان) فرصت مناسبی است که خودتان را جمع و جور کنید.
🎐بهمین دلیل یکی از اعمال این ماهها #استغفار است. با استغفار از سنگینی #گناه خلاص شوید.
⚠️برای شب قدر نگذارید.
🎐با طلب استغفار از درگاه خدای تعالی که از اعمال این ماه است، آثار تیره غفلت را برطرف کنید تا در آستانه ماه رمضان روحتان یک شفافیّتی پیدا کند، تا از این سنگینی که به دست و پایتان خورده و نمی گذارد خوب حرکت کنید، خلاص شوید.
💠استاد حاج آقا زعفری زاده حفظه الله
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رقیه_جان
بر سینه میزنم که مبادا درون آن
غیر رقیه خانه کند عشق دیگری ❤️
#رفیق_شهید
#مدافع_حرم
#مجید_قربانخانی
✅ @asheghaneruhollah
‼️داشمجید!
ترک موتورت جا نداری؟!⁉️
دیروز
#شاهرخ_ضرغام
امروز
#مجید_قربانخانی
و خدایی که در کاخ فرعون
موسی را بزرگ کرد
در قهوهخانه هم کارش را بلد است
یافتآباد
چهارراه قهوهخانه
تشییع باشکوه پیکر داشمجید
این هم از حر عصر خامنهای
عصر خمینی
آوینی فهمید
که در کافهها خبری نیست
قبلترش طیب بود
که فهمید
لوطیتر از همه
خود امام بود
که در چهارراه تاریخ
از عربدهی لاتهای استکبار
هرگز نترسید
آسدروحالله اما خال نداشت
روی بازویش
بلکه
خالکوبیدهها را متحول کرد
داشمشتیها را
مجید سوزوکیها را
بیسوادها را
هنرنخواندهها را
هنرخواندهها را
باسوادها را
اگر پاتوقت کافه بود
و اگر قهوهخانه
اگر عاشق پیپ بودی
و اگر اهل قلیان
اگر خراب نیچه بودی
و اگر عشق موتورهزار
اگر با کتاب هربرت مارکوزه حال میکردی
و اگر با نانچیکوی بروسلی
هیچ سخت نبود برای خمینی
که متحولت کند
که از کافه
بکشاندت جبهه
و از قهوهخانه
بیاوردت جنگ
و مرحبا به خدا
هر تیپ شهیدی
که دیروز داشتیم
امروز هم داریم
از بس سیدعلی
همان روحالله است
با همان دم مسیحایی
چهارراه قهوهخانهی یافتآباد کجا
و رزم در بیخ گوش اسرائیل کجا
این هم عبور مجید سوزوکی نسل ما
از سیمخاردار نفس اماره
و مادر شهیدی با مقنعهی سفید
از تبار همان مادران شهدای دههی ۶۰
اگر خمینی
در روزگار بدون اینترنت
شاهرخ ضرغام را متحول کرد
کار خلف شایستهاش
مهمتر است
آری!
خامنهای
در این زمانهی سرشار از مجازستان
بدل به شمس مجید قربانخانی شد
به #مولانا
برسانید پیام مرا
اینک وقت #سماع است
و به #فردوسی بگویید
دیگر دنبال #آرش نگردد
بزن!
محکمتر مارش را بزن!
این فرجام حذف حسین فهمیده است
از کتب درسی
اصلاحطلبان
بیخود با خامنهای مچ میاندازند
خامنهای
فقط رهبر انقلاب نیست
رهبر اپوزیسیون این عالم است
و خودش اینکاره
بخوان؛ "ختم روزگار!"
هر تقریظ آقای ما
پای هر کتابی
خودش یک پا کتاب درسی است
که حتی
تا قهوهخانهی چهارراه قهوهخانهی یافتآباد هم برد دارد
خامنهای
تکرار خمینی است
تکرار آدمیت
نه تَکرار سیاست
محل درس خارجش
#بیت_رهبری است
لیکن معجزهی فقاهت این است؛
حتی گندهلاتهای یافتآباد هم
درست را بگیرند
و عوض شوند
و عاشق شوند
و بهجای کفتر
خودشان را پرواز دهند
چه اردیبهشت روسفیدی
حقا که دومین ماه فصل بهار
زیباترین ماه زمین است
اردیبهشت ۶۱
آنجور
اردیبهشت ۹۸
اینجور
و شهید به شهید
داریم به قدس نزدیکتر میشویم
دههی ۶۰
پیکر شهدا که برمیگشت
عطر #کربلا با خود داشت
و ما به کربلا رسیدیم
امروز اما
رایحهی مقدس #قدس داشت
تابوت مجید
داشمجید!
ترک موتورت جا نداری؟!
#حسین_قدیانی
#رفیق_شهید
#مدافع_حرم
#مجید_قربانخانی
✅ @asheghaneruhollah
‼️داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوکی» اخراجیها مقایسه کردهاند.‼️
پسر لات مسلکی که پایش را به جبهه میگذارد و بهیکباره متحول میشود؛
اما خواهر مجید میگوید مجید قربانخانی، مجید سوزوکی نیست: «بااینکه خودش از مجید اخراجیها خوشش میآمد؛ اما نمیشود مجید ما را به مجید اخراجیها نسبت داد؛
برای اینکه مجید سوزوکی به خاطر علاقه به یک دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بیبی زینب همهچیز را کار و ماشین تا محلهای که روی حرف مجید حرف نمیزد را رها کرد و رفت...
مجید سوزوکی اخراجیها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود. ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارک بود. هیچکس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند... همه میدانستند ماشین مجید است.
برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه اینها همهچیز را رها کرد و رفت.»
حالا همین مجید آقای بربری که توی محل از دستش آسایش نداشتن، تک پسر خانواده ای مرفه، شهید ناموس اهل بیت شده و باید باور کنن اونهایی که قدرت درک ایمان این مردم رو ندارن...
چرا با وجود این همه سرمایه گذاری از ماهواره گرفته تا فضای مجازی و... جوانان دهه هفتادی حاضر میشن از همه لذتها و شهوتهای حلال خودشون بگذرن تا یک گلوله هم سمت آجرهای حرم خواهر امام حسین(ع) شلیک نشه!
پس این همه سال آمریکا چه #غلطی میکرد که هنوز این مملکت پر از این جنس جوان باغیرت هست؟!
به نسل جدید اعتماد کنیم.
#رفیق_شهید
#مدافع_حرم
#مجید_قربانخانی
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگه ۱۰ نفر مثِ #مجید_قربانخانی دَرِ خونه فاطمه (س) بودن، فاطمه کتک نمیخورد! 💔😭
🎤حاج #محمد_نوروزی
داش مشتی یافت آباد،
شهید #مدافع_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی ❣
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_سی به خانه که رسیدیم، مادر از میوههای رنگارنگی که خریده ب
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_ویک
از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم می پیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتابِ صبح، ☀️به صورتم دست میکشید، مژده آغاز یک روزِ خوب را میداد!
طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سرِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باشِ من، صدای چرخ خیاطی بوده است.
مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه ملحفه ها را با ظرافتی هنرمندانه دوخت می گرفت.
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح،🕘 حسابی جا خوردم:
_«سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟»
از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد:
_«سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم لااقل صبح بخوابی.»😊
از همدردی اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم:
_«تازه بعد از نماز صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد.»☹️
مادر با قیچی نخ های اضافی خیاطی اش را از پارچه برید و گفت:
_«آخه امروز باید میرفت اداره آموزش و پرورش. دنبال پرونده هاش میگشت.»
کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید، پرسیدم:
_«مامان! اینا چیه داری میدوزی؟»
به پردههای جدید اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت:
_«برای زیر پردهها میدوزم. آخه زیر پردههای قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پردهها رو عوض کردیم، زیر پردهها رو هم عوض کنیم.»😊
سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد:
_«مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفرهاس.»
از جا بلند شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. نان🍪 و پنیر و خرما،🍠 صبحانه مورد علاقهام بود که بیشتر صبحها میخوردم.😋
صبحانهام را خوردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم که کسی به درِ اتاق زد. به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من با صدایی آهسته گفت:
_«آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار، کیه؟»😟
و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با مریم خانم به اتاق بازگشت.
از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم. دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتبتر و سر و وضع آراستهتری ببیند،
ولی دیگر فرصتی نبود که با اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی خوش جوابم را داد و در برابر عذرخواهیهای مادر به خاطر پهن بودن بساط خیاطی، لبخندی زد و گفت:
_«شما ببخشید که من سرِ صبحی مزاحمتون شدم.»😊
و مادر با گفتن
_«اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!»
به من اشاره کرد تا برایشان چای☕️ بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست.
با سینی چای که به اتاق بازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان درمورد میهمانی دیشب است و ستایشهای مریم خانم و پاسخهای متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و با گفتن «بفرمایید!» سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت:
_«قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارِت دادم!»
با شنیدن این جمله، کاسه قلبم 💓 از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_ودو
از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و منتظر، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد:
_«راستش ما به خواست مجید اومدیم بندر عباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم.» سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید:
_«حتماً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟»
و مادر با گفتن «بله، خدا رحمتشون کنه!» او را وادار کرد تا ادامه دهد:
_«خُب تا اون موقع که عزیز جون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم.»😊
از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم سخت به تپش افتاده 💗و او همچنان با چشمانی آرام و چهرهای خندان میگفت:
_«ان شاء الله که جسارت ما رو میبخشید، ولی خُب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم.» ☺️
مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبتهای او را دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینهام پَر پَر میزد، سر به زیر انداخته 🙈و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام حرف آخرش را زد:
_«راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری کنیم.»😍
لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردم گونههایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم میلرزد.
بیآنکه بخواهم تمام صحنههای دیدار او، شبیه کتابی پُر خاطره مقابل چشمانم ورق میخورد و وجودم را لبریز از خیالش میکرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد:
_«ما میدونیم که شما اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگهاس.»😇
و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم:
_«مجید میگه همه ما مسلمونیم! البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر میمونن، ولی خُب اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید و جواد با هم حرف میزدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم #خدا و #قبله و #قرآنه که همهمون بهش معتقدیم!»
سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد:
_«حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی میزنه، روی حرفش میمونه! 👌یعنی وقتی میگه اختلافات جزئیِ مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره، واقعاً تأثیری نداره!»✌
مادر با چمشانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمیزد. اما نگاه من زیرِ بار احساس، کمر خم کرده و بیرمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت:
_«البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاقتر از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو بُرده!»☺️😌
و با شیطنتی محبتآمیز ادامه داد:😉
_«حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم خواستگاری میکردم!»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
بابایی ترین دختر دنیا تولدت مبارک🎈🎊🎉
#ایام_ولادت_حضرت_زهرای_سه_ساله_مبارک
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
بابایی ترین دختر دنیا تولدت مبارک🎈🎊🎉 #ایام_ولادت_حضرت_زهرای_سه_ساله_مبارک ✅ @asheghaneruhollah
سرود , سوگلی ارباب قبله ی حاجاته .mp3
3.79M
🌺شادمانه ایام ولادت نازدانه ارباب👏👏
سوگولی ارباب،قبله حاجاته
#رقیه خانومه ، عمه ساداته 😍
🎤حاج #امیر_کرمانشاهی
❤️به عشق #شهید_مدافع_حرم_مجید_قربانخانی
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
بابایی ترین دختر دنیا تولدت مبارک🎈🎊🎉 #ایام_ولادت_حضرت_زهرای_سه_ساله_مبارک ✅ @asheghaneruhollah
شور , کار من امشب به جنون رسیده .mp3
4.12M
🌺شادمانه ایام ولادت نازدانه ارباب
مثل عموش #امام_حسن کریمه😍
🎤حاج #امیر_کرمانشاهی
❤️به عشق #شهید_مدافع_حرم_مجید_قربانخانی
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_سی_ودو از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و منتظر، چشم ب
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_وسوم
از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پُر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی ادامه داد:
_«حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خُب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه!😎💪خب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم میخورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه!»😌
مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت:
_«حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم.»😊
و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد:
_«از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار میکرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو میداد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما.☺️ الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پساندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خُب خدا بزرگه. ان شاء الله به زندگی شون برکت میده.»
که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد:
_«این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بندهای رو بدون روزی نمیذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت
کنم.»☺️😅
مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد:
_«خواهش میکنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت میرسم ازتون جواب میگیرم.»😊
سپس در حالیکه چادرش را مرتب میکرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد:
_«حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلاً مطرح نیس! 👉👌چیزی که مجیدِ ما رو شیفته دخترِ گلِ شما کرده، #خانمی و #نجابت الهه جونه!»
سپس به رویم خندید😍☺️ و همچنانکه بلند میشد، گفت:
_«که البته حق داره!»
هرچند در دریای دلم طوفانی💓🌊 به پا شده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، اما در برابر تمجید بیریایش، به زحمت لبخندی زدم😊 و به احترامش از جا بلند شدم.
مادر هم همانطور که از روی مبل بلند میشد، جواب داد :
_«خوبی و خانمی از خودتونه!»
سپس به چای☕️ دست نخوردهاش اشارهای کرد و گفت:
_«چیزی هم که نخوردید! لااقل میموندید براتون میوه بیارم.»
به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد:
_«قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!»☺️✋
سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد:
«ان شاء الله به زودی خدمت میرسیم و حسابی مزاحمتون میشیم!»😊
و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_وچهارم
با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم. مادر با گامهایی کُند و سنگین بازگشت و مثل من، سر جایش نشست.
برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطهای نامعلوم خیره بودیم تا سرانجام این سکوت را مادر شکست:
_«اصلاً فکر نمیکردم به تو نظری داشته باشه!»😟
نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش خیره مانده و پلکی هم نمیزند. در جواب جملهای که حرف دلِ خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید:
_«تو خودت چیزی حس کرده بودی؟!!!»
در مقابل سؤال صادقانه مادر چه میتوانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج سهمگین احساسی مبهم، #مقاومت کرده بودم تا #عنان_دلم_رابه_دست_شیطان_ندهم! بارها #ندای_نگاهش تا #پشت خانه #قلبم آمد و من #برای_رضای_خدا، درهای خانه را بستم! بارها نغمه نفسهایش را از پشت پنجرههای جانم شنیدم و به #نیت_خشنودی_پروردگار، پردههای دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! 🙈💖هرچند در این مدت، قلبم خالی از لغزش نبود
و گاهی بیاختیار به تماشای خیالش مینشستم، اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بیحیا نبود که در آیینه چشمانش نقشی را به وضوح بخوانم و به راز درونش پِی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سؤال خودش را داد:
_«اگه نظر منو بخوای، همین #نجابتی که این مدت به خرج داده کافیه تا این آدم رو بشناسی!»👉
در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردم که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت :
_«حالا چرا انقدر رنگت پریده؟»😧
و شاید اوج پریشانیام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و شانههایم را در آغوش کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد:
_«عزیز دل مادر! مادر قربونت بشه! به خدا توکل کن! از خدا بخواه کمکت کنه!»😍
با شنیدن این کلمات لبریز مِهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی شیرین پای چشمانم نشست. تنها خدا میدانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانهای درِ خانه دلم را دقالباب میکردند، تا جام سرریز نگاههای پُر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من غریبه میشد و حالا معنی و مفهوم همه را با تمام وجودم احساس میکردم!
حق داشتم این کوله بار سنگین احساس را که تا امروز روی شانههای نحیف دلم تحمل کرده بودم، اینجا و در آغوش بینظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حالا بار سنگینتری بر دلم نشسته و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که میخواست با مردی 🌸شیعه🌸 پیوند پیدا کند، کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب 🌺اهل تسنن🌺 را در دلم پرورانده و حالا به خواستگاریام آمده بود.
او برایم مثل هر کس دیگر نبود که به سادگی خواستگاریاش را نادیده بگیرم، بیتفاوت از کنار نگاههای سرشار از احساسش عبور کنم و تنها به بهانه تفاوتهای مذهبی، حضورش را از زندگیام محو کنم!
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از یا ابا صالح المهدی ادرکنی
مقام معظم رهبری مدظله العالی: ارزش طلبگی به این است که شما خود را برای کاری آماده می کنید که هیچ کاری جایگزین آن نیست. 25/2/95
آخرین مهلت ثبت نام حوزه علمیه ریحانه الرسول سلام الله علیها در سال تحصیلی 99-98 تا 15 مرداد
هدایت شده از یا ابا صالح المهدی ادرکنی
آخرین مهلت ثبت نام مراکز علوم اسلامی ریحانه الرسول سلام الله علیها در سال تحصیلی 99-98 تا 15 شهریور
حوزه ای با میزان بالای رضایت مندی فراگیران در زمینه علمی/ تهذیبی/ بصیرتی