هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
#اربابم
#دلتنگم، همین! و این نیاز به هیچ زبان شاعرانه ای ندارد.
ربـنا آتـنا فی الـدنیا کــربـــــلا و فی الآخرة حسین ابن علی علیه السلام 🌹
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#اربابم #دلتنگم، همین! و این نیاز به هیچ زبان شاعرانه ای ندارد. ربـنا آتـنا فی الـدنیا کــربـــــلا
40.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺نماهنگ زیبای "دلتنگی"
🎙 با صدای حسن کاتب کربلائی
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
💐یا حسن و یا حسین (ع)💐 چه شلوغ است #حریمت ، چه #زیارتگاهی در عوض هیچ کسی نیست ، کنار حَسَنت فرشِ ص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزونیستـــ✘
رجــزنیستـــ✘
مـنآخــرروزے✋
وسطصحـنحســـن💚
سینـهزنـےخواهـمکرد😍
🎤 کربلایی #حسیـــنطـاهـرے
#انـظرالینـایاڪـریمآلالله... 💚
#شبجمعــــه ❤️
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته #جوانان_بدانند 📕کتاب #انسان_250_ساله ✍️اثر رهبر معظم انقلاب امام خامنه ا
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته
#سیاسی ترین کتاب سال97
✍️اثر رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای
تنظیم و گرد آوری:مصطفی غفاری
بررسی برخی ابعاد پنهان تاثیرگذارترین واقعه ی 10سال اخیر
به مناسبت22خرداد سالروز فتنه88
مطالبی منتشر نشده برای اولین بار پیرامون فتنه 88
در این کتاب ارزشمند برای آینده و هم برای حال
خصوصا برای آینده از این کتاب یک نسخه حتما داشته باشید.
هم نکات و اطلاعات زیادی دارد و هم نحوه ی رفتار درست و ابعاد منحصر به فردی از پیچیدگی های موضوع را نشان می دهد.
این کتاب را که انتشارات وابسته به دفتر مقام معظم رهبری منتشر کرده روایت هایی از متن و فرامتن فتنه 88است
📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته #سیاسی ترین کتاب سال97 ✍️اثر رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای تنظیم و گرد آ
«فتنه تغلب» شامل برخی سخنان منتشرنشدهی رهبر انقلاب است؛ از جمله در طلیعهی کتاب که دیدگاهی کلان به موقعیت نظام اسلامی در برابر نظام سلطه عرضه میکند. همچنین روایتهایی از برخی سخنان و کنشهای ایشان را در بر میگیرد که دیگران آنها را بیان نمودهاند؛ از جمله حجتالاسلام حمید پارسانیا شرحی از جلسهی صمیمانه و گفتوگوهای صریح تعدادی از فضلای حوزهی علمیه با رهبر انقلاب در اواخر تیرماه ۸۸ را ارائه نموده است.
آقای حسن رحیمپور ازغدی، خطبهی ۲۰ شهریور ۸۸ آیتالله خامنهای در نماز جمعهی تهران را که به دستهبندی مخالفان سیاسی و روش برخورد با آنها مطابق سیرهی اهلبیت علیهمالسلام اختصاص داشته، تحلیل کرده است.
علاوه بر این دو مصاحبه، کتاب حاوی بخشی از خاطرات منتشرنشدهی دکتر علی آقامحمدی است که همراه با گروهی از دوستانش -که همگی مورد اعتماد مهندس موسوی بودهاند- در دو مقطع از سال ۸۸ به رایزنی برای رفع ابهامات و حل مناقشات پرداخته است؛ روندی که هم مورد توافق ارکان نظام مانند رهبر انقلاب و شورای نگهبان و هم مورد حمایت کسانی همچون مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی بوده است.
آقایان محسنی اژهای و سیدمهدی خاموشی نیز که گفتوگوهایی نزدیک و فشرده در چند برهه از سال ۸۸ با نامزدهای انتخابات داشتند، مذاکرات خود را در این کتاب تشریح نمودهاند. روایت مذاکرات این دو تن که از دو موضع مختلف با سران معترض انجام شده، هم نشانگر زاویهی دید آقایان موسوی و کروبی و هم نشانگر ریشههای تردیدها و تصمیمهای ایشان است.
یادداشتی بلند با عنوان «چرا؟» در ۱۶ بند به قلم آقای علیرضا شمیرانی، از دیگر مطالب این کتاب است. وی تلاش میکند تا با کنار هم قرار دادن سطور گفته و ناگفتهای از رخدادها و کنش - واکنشهای سال ۸۸ که دربرگیرندهی بیانات رهبر انقلاب در کنار اظهارات دیگرانی همچون مقامات مسئول کشور، برخی اعضای دفتر رهبری و چهرههای سیاسی هوادار نامزدها است، مخاطب را با تبیینی استفهامی به تأمل دربارهی آنچه رخ داده، برانگیزد.
بازخوانی زمینهها و پیامدهای خطبهی ۲۹ خرداد ۸۸ و روایتهایی از چند گفتوگوی رودرروی رهبر انقلاب اسلامی با برخی منتقدان عملکرد نظام در جریان فتنهی ۸۸، بخشهای دیگری از این کتاب به قلم آقایان مصطفی غفاری و حسین شهسواری است.
بخش پیوست «فتنه تغلب» شامل پنج خردهروایت است که بیانات و مواضع رهبر انقلاب اسلامی دربارهی این موضوع را از یکم فروردین ۱۳۸۸ تاکنون تلخیص و تنظیم نموده و میتواند راهنمایی برای علاقهمندان به فهم دقیقتر منظومهی فکری و عملکردی حضرت آیتالله خامنهای دربارهی فتنه باشد.
اما یکی از مهمترین بخشهای این کتاب، بازنشر متن کامل نشست رهبر معظم انقلاب با نمایندگان ستادهای انتخاباتی نامزدهای ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ است که این روزها برخی رسانهها آن را -که احتمالاً از نسخهی پیشنویس کتاب برداشت شده- منتشر نمودهاند. این موضوع با واکنش دستپاچهی رسانههای بیگانه و حامی فتنه مواجه شد. آنها نهفقط به تفسیر بلکه به روایت متن و حاشیهی آن بهزعم خود پرداختند؛ درحالیکه با فرض صحت، هیچ کدام نفیکنندهی آنچه از مضامین صریح این دیدار منتشر شده، نیست.
———————————————-
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته
#سیاسی ترین کتاب سال97
✍️اثر رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای
تنظیم و گرد آوری:مصطفی غفاری
📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوبیست_وچهارم آیینه و میز مادر را گردگیری کردم و برای چند
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_صدوبیست_وپنجم
دقایقی به همان حال بودم تا سرگیجهام فروکش کرد و دردهایم تا حدی آرام گرفت. کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان مهربان مجید به تماشای صورتم نشسته است. نگاهش که به چشمان نیمه بازم افتاد، لبخندی زد و با لحنی لبریز محبت پرسید:
_«بهتری؟»😊
و آهنگ کلامش به قدری گرم و با احساس بود که دریغم آمد باز هم با سردی جوابش را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم😊 که تازه متوجه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، 💚شب اول محرم💚 بود و او آنقدر دلبسته امام حسین (علیهالسلام) بود که از همین امشب به استقبال عزایش برود. هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبیاش چیزی نمیگفت و خوب میدانست که پس از مصیبت مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش #بدبین شدهام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا کابوس روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (علیهالسلام) شب تا سحر برای شفای مادرم گریه کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات تلخ بود که روی آتش عشقم به مجید خاکستر میپاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش میکرد.😐
عقربههای ساعت دیواری اتاق به عدد چهار🕓 بعد از ظهر نزدیک میشد که بلاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم گیج رفت و نفسم به شماره افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنانکه کمکم میکرد تا بلند شوم، گفت:
_«الهه جان! رنگت خیلی پریده، میخوای یه چیزی برات بیارم بخوری؟»
لبهای خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم:
_«نه، چیزی نمیخوام.»
و با نگاهی گذرا به ساعت، ادامه دادم:
_«فکر کنم دیگه بابا اومده.»
از چشمانش میخواندم که بعد از اوقات تلخیهای این مدت، چه احساس ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و ابراهیم تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمیآورد و صبورتر از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتیهای دلش بردارد. در طول راه پله دستم را گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمیتوانست کاری کند که از شدت دردم تنها خودم خبر داشتم.😣
پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید:
_«خوبی الهه جان؟»
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم، دستم را از دستش جدا کردم و با هم وارد اتاق شدیم. پدر با پیراهن سفید عربیاش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور اتاق نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند. سلام کردیم که لعیا پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید:
_«چیه الهه؟!!! چرا انقدر رنگت پریده؟!!!» لبخندی زدم و با گفتن «چیزی نیس!» کنارش نشستم و پدر مثل اینکه بیش از این طاقت صبر کردن نداشته باشد، بیمقدمه شروع کرد:
_«خدا مادرتون رو بیامرزه! زن خوبی بود!»
نمیدانستم با این مقدمهچینی چه میخواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد:
_«ولی خُب ما هم زندگی خودمون رو داریم دیگه...»
نگاهم به چشمان منتظر عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من احساس خوبی از این اشارههای مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و قاطعانه اعلام کرد:
_«منم تصمیمم رو گرفتم و الان میخوام برم نوریه رو عقد کنم.»😎
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوبیست_وششم
درد عجیبی در سرم پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ صدایی نمیشنود که هنوز باورم نمیشد چه کلامی از دهان پدرم خارج شده و نمیفهمیدم چه میگوید و با زنی ناشناس به نام 🔥نوریه🔥چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر چشمان بُهتزده ما، توضیح داد:
_«خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم.
اینا اصالتاً ♨️عربستانی♨️هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی میکنن...»
که ابراهیم به میان حرفش آمد و با صورتی که از عصبانیت کبود😡 شده بود، اعتراض کرد:
_«لااقل میذاشتی کفن مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده...»
و پدر با صدایی بلند جواب داد:
_«سه ماه نشده که نشده باشه! میخوای منم بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!»😡
چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد😳😳 شده و محمد در سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود. ابراهیم همچنان میخروشید، صورت غمزده عبدالله در بغض فرو رفته بود 😢و میدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم میکند و سوزش قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم میکرد تا آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم پاشیده بود، چطور میتوانستم آرام باشم که چه زود میخواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانهاش مانده بودم که با شعفی که زیر نگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد:
_«من الان دارم میرم نوریه رو عقد کنم! البته قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت اینطوری شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه.»😏😎
پدر همچنان میگفت و من احساس میکردم که با هر کلمه سقف اتاق در سرم کوبیده میشود. از شدت سردرد و سرگیجه، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ زندگی از چهرهام رفته بود که نگاه مجید لحظهای از چشمانم جدا نمیشد و با دلشورهای که برای حالم به جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد:
_«من میخواستم زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید و الهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور خودتون میخواید با هم توافق کنید.»
از شنیدن جمله آخر پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب پاسخ داد:
_«من میرم یه جایی رو اجاره میکنم.»😐
و مثل اینکه دیگر نتواند فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر تشر زد:
_«هنوز حرفام تموم نشده!»😠
و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با لحنی گرفته ادامه داد:
_«اینا 📛 #وهابی📛 هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!»😏
به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر خیره شده، خشمی غیرتمندانه در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه مجید را داد:
_«دلم نمیخواد بدونن که دامادم شیعه اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون تعهد دادم که با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعهای معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونوادهاش، تو هم مثل الهه و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری میخوای باش، ولی نوریه نباید بفهمه تو شیعهای!»
نگاه نجیب مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونههایش از عصبانیت گل😠 انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد:
_«الانم برو این پیرهن مشکی رو در آر! دوست ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!»
بیآنکه به چشمان مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ غیرت آتش گرفته و دلش از زخم زبانهای پدر به خون نشسته است و شاید مراعات دستهای لرزان و رنگ پریده صورتم را میکرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدنهایش تمام شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال همسر جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت.
با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت تلخی فرو رفت و فقط صدای گریههای یوسف و شیطنتهای ساجده شنیده میشد که آن هم با تشر ابراهیم😠 آرام گرفت.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
یازده قرن #غیبت و #خانهنشینی امام زمان ارواحناله الفدا ؛
نتیجه #گناه_دسته_جمعی ما مردم است ؛
که اگر از آن #توبه_همگانی نکنیم ؛
این دوران تاریکوسیاهِ پر درد و رنج غیبت تمام نخواهد شد ..!
👈 و امروز هم مولایمان نیامد....بازهم بخاطر گناه های من😔
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
✅ @asheghaneruhollah
hsese_hozor.mp3
2.47M
🔖 حس حضور 🔖
🎤حجت الاسلام #محرابیان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#تفکر_انقلابی_امام_خامنه_ای
#مدافعان_حرم
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیکه گزارشگر اینترنتی بازی ایران و کانادا!
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نابغه قرآنی در عصر جدید 👌
قشنگ شگفت زده شدند
✅ @asheghaneruhollah
شاید تلخ ترین جوک سیاسی تاریخ و حتی قرن لقب بگیرد وقتی تنهاترین قربانی بمب اتم تاریخ، میانجی و فرستاده قاتل خویش و تنها استفاده کننده از بمب اتم تاریخ باشد برای حل معضل اتمی کشوری که #صلحآمیز بودن برنامه اتمی اش بارها تائید شده و فتوای شرعی رهبر دینی-سیاسیاش بر آن صحه می گذارد....
پ.ن: حالا ببینید پیامش رو با سخنان مقام معظم رهبری از روی میز برمیداره و کجا مخفی میکنه؟😂
راستی از گزینه های روی میز رسیدیم به زیر میز....😂
#من_دیپلمات_نیستم_یک_انقلابیام
#دست
#دستها
#زبان_بدن
#بادی_لنگویج
#دیپلماسی_عزت
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
رسانه ها خبر دادند "رهبر انقلاب چهارشنبه شب در مسجد مقدس جمکران حضور یافته و حدود ۲ونیم ساعت در شبستان در نزدیکی محراب مسجد به اقامه نماز و راز و نیاز مشغول بودهاند"
و فردای آن، در اتاقِ کوچکی در قلب تهران، با پاسخ محکم و منطقی به فرستاده ترامپ، اقتدار و عظمت اسلام را اثبات کرد
#یاصاحب_الزمان_عج_
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
#نخست_وزیر_ژاپن
💢چرا پس از #فتح_خرمشهر جنگ را ادامه دادیم؟
این روزها پس از سفر #نخست_وزیر ژاپن به ایران، تصویر دیدار پدر آبه با #رهبر_انقلاب در دوره جنگ تحمیلی دست مایه نفرت پراکنی و شبهه افکنی کسانی شده است که نه تاریخ #جنگ خوانده اند و نه در صورت #تجاوز خارجیان به ایران اهل دفاع از ناموس و وطن هستند و با اولین شلیک دشمن در #سوراخ_موش می مانند و یا از کشور فرار میکنند.
دبیرکل فعلی #نهضت_آزادی در پاسخ به پرسش مصاحبه کننده ای که از تعداد شهدای این حزب در جنگ تحمیلی پرسیده بود اینگونه پاسخ داد: هیچ
حالا همانها میگویند: چرا پس از #فتح_خرمشهر جنگ ادامه پیدا کرد و آن همه جوان!! و سرمایه از دست رفت؟
اگر ایران(آیت الله خامنه ای) آن زمان پادرمیانی #ژاپن را می پذیرفت این تعداد شهید برجای نمی ماند.
اما چند پاسخ ساده:
از ابتدای تجاوز #صدام_بعثی به ایران کشورها، شخصیتها و سازمانهای متعددی جهت پایان دادن به جنگ به دو کشور سفرکردند. البته چندین #قطعنامه در شورای امنیت تصویب شد اما بغیر از قطعنامه ۵۹۸ هیچ کدام به مرحله اجرا نرسید.
موضع ایران در تمامی دیدارها و گفتگوهای گروه های صلح #ثابت بود اینکه نخست باید #متجاوز مشخص شود دوم تضمین به بازگشت عراق به مرزهای قبلی و عدم آغاز تجاوز جدید.
پذیرش #صلح پس از فتح خرمشهر خیانت بود زیرا:
۱. مرزهای ایران تامین نداشت و نقاطی در شلمچه، طلائیه، فکه و قصر شیرین در اشغال عراق بود و نیز شهرهای سومار، نفت شهر و مهران عملا در اشغال دشمن بودند و امکان #آزادسازی این نقاط از راه مذکور، غیرمعقول به نظر میرسید و راهی جز ادامه جنگ وجود نداشت.
۲. شرایط شناسایی متجاوز (عراق) مشخص نبود.
۳. شهرهای آزاد شده همچون خرمشهر، به علت حضور دشمن در شلمچه، همچنان مورد تهدید بود. تحلیل نظامیان این بود که پذیرفتنپیشنهاد مذاکره یا صلح یعنی تجدد قوای مجدد صدام.
از همه مهمتر ایران ۲۷ تیر سال ۶۷ قطعنامه صلح را پذیرفت اما باوجود تعهدات بین اللملی کمتر از چند هفته یعنی ۴ مرداد سال ۶۷ سازمان مجاهدین (رجوی) با حمایت صدام مجددا به ایران حمله کرد.
اینکه به جامعه آدرس غلط بدهیم و ایران را مقصر جنگ و ادامه دهنده جنگ بدانیم چیزی جز #عقده_گشایی سیاسی نیست.
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوبیست_وششم درد عجیبی در سرم پیچید و برای چند لحظه احسا
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوبیست_وهفتم
مجید از چشمان دل شکستهام دل نمیکَند و با نگاهی که از طعنههای تلخ پدر همچون شمع میسوخت، به پای دردِ دل نگاه مظلومانهام نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد.
ابراهیم سری جنباند و با عصبانیت رو به محمد کرد:😠
_«نخلستونهاش کم بود که حالا همه زندگی شو به باد داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!»
لعیا با دلسوزی به من نگاه میکرد و از چشمان عطیه پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی عصبی عقدهاش را خالی کرد:
_«خُب ما بریم دیگه! امشب میخوان عروس خانم رو بیارن!»
و با اشارهای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه خارج شود، دستی سر شانه مجید زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد:
_«شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای زندگی کنی، باید راحت باشی، اسیر که نیستی داداش من!»😐
مجید نفس عمیقی کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به گرمی فشرد و با هم خداحافظی کردند.
لعیا میخواست پیش من بماند که ابراهیم بلند شد و بیآنکه از ما خداحافظی کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه کوتاه دلداریام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند.
عبدالله مثل اینکه روی مبل چسبیده باشد، تکانی هم نمیخورد و فقط به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد:
_«الهه جان...»
چشمانم به قدری سیاهی میرفت که حتی صورت مجید را به درستی نمیدیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، تمرکز ذهنم را از بین برده بود که حتی نمیفهمیدم چه میگوید و فقط چشمان مضطربش را میدیدم که برای حال خرابم بیقراری میکرد. به پیراهن سیاهش نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور میتواند شیعه بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ نگاهم را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد:
_«الهه جان! غصه نخور! من ناراحت نیستم!»
و چطور میتوانست ناراحت نباشد که باید همین امشب پیراهن عزایش را عوض میکرد.
عبدالله هنوز به دیوار روبرویش خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید:
_«امشب کجا میری؟»
با این حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن_«نمی دونم!» جگرم را آتش زد و دردِ دلم را دو چندان کرد.
مجید لحظهای مکث کرد و بعد با لحنی جدی جواب داد:
_«خُب امشب بیا پیش ما.»
در برابر پیشنهاد برادرانه مجید، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم:
_«حالا امشب بیا بالا، تا سرِ فرصت یه جایی رو پیدا کنیم.»
نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد:😒
_«دیگه دلم نمیخواد تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحتتره!» سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد:
_«امشب میرم مدرسه پیش حاج سلیم میخوابم، تا فردا هم خدا بزرگه.»
و دیگر منتظر پاسخ ما نشد و با قامتی خمیده از خانه بیرون رفت.
دستم را به دسته مبل گرفتم و به سختی بلند شدم که مجید گفت:
_«الهه جان! همین جا وایسا، برم چادرتو بیارم، بریم دکتر.»
همانطور که دستم را به دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدمهای سُستم را روی زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم:
_«میخوام بخوابم.»😴
دستش را پیش آورد، انگشتان سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. به خوبی حس میکرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی به گرمای محبت او نسپارم و آفتاب عشقش پُر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از سخاوت بردارد و همچنان به جانم میتابید.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوبیست_وهشتم
قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی کاناپه دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار گرفتن سرگیجه و سردرد، درد کمرم خودنمایی کرد و زبانم را به ناله گشود. کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با بغضی که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد:
_«الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن!»
و چقدر دلم میخواست نه درد دل، که تمام رنجهایم را در حضورش زار بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمیداد که پیش نگاه عاشقش حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخمهای عمیق قلبم چیزی بگویم.😞😣
از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لبهایم از بغضی که در سینهام سنگینی میکرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالیاش میدیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای باریدن کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، 😢روی گونهام دست کشید و باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد:
_«الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟»😒
گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بیقراری ناله زدم:
_«دلم برای مامانم خیلی تنگ شده...»😣😞
که هجوم گریه زبانم را بند آورد😭 و بعد از روزها باز نغمه نالههای بیمادریام در خانه پیچید.😫😭
مجید با هر دو دستش سر و صورتم را نوازش میکرد، عاشقانه دلداریام میداد و باز هم حریف بیقراریهای قلبم نمیشد که صدای اذان مغرب بلند شد؛ گویی حالا خدا میخواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل بیتابم آمده بود تا در آغوش آرامش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند زخم تازهای در راه بود که هنوز نمازم تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم. سجادهام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت تهوع در سینهام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی زمین بنشینم.
دلم از طنین قدمهای زنی که میخواست به خانه مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و حالم هر لحظه آشفتهتر میشد که صدای پدر تنم را لرزاند:
_«الهه! کجایی الهه؟»
شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که نگاهی کردم و دیدم تازه نماز عشاء را شروع کرده است.
مانده بودم چه کنم که نه سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید:
_«پس کجایی الهه؟»
با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را فشار میدادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از خانه بیرون رفتم. میشنیدم که مجید با صدای بلند «تکبیر» میگفت و لابد میخواست مرا از رفتن منع کند تا نمازش تمام شده و به یاریام بیاید، ولی فریادهای پدر فرصتی برای ماندن نمیگذاشت.
نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و پلهها را یکی یکی طی میکردم که در تاریکی پله آخر، هیبت خشمگین😡 پدر مقابلم ظاهر شد:
_«پس کجایی؟ خودت عقلت نمیرسه بیای خوش آمد بگی؟»
سرم به قدری کرخ شده بود که جملاتش را به سختی میفهمیدم که دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد:😡
_«بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!» و برای من که تازه مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن غریبه، چه نمایش تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را میکشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد.😣
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوبیست_وهشتم قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا رو
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوبیست_ونهم
چند بار پلک زدم تا تصویر ماتِ پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با لبخندی پُر ناز و کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمیشد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، 😟😞همسر پدر شصت سالهام باشد. دختری ریزنقش و سبزه رو که زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا میتوانست در برابر پدر پیرم طنازی میکرد. نمیدانم لحظات وحشتناکِ بودن در حضور او چقدر طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم.
کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمیفهمیدم با چه عذابی خودم را از پلهها بالا میکشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است.
با دیدن چهره رنگ و رو رفتهام، به سمتم دوید و بدن بیحسم را میان دستانش گرفت.😣 برای یک لحظه احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم میکرد، چیزی نمیشنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه میکردم.
پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس،
💨🚑 فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه وحشتزده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا ساعتی بعد که در سالن اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بیحس و سرم به شدت دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان احساس حالت تهوع دلم را آشوب میکرد. گردنم را که از بیحرکتی خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم. سالن پُر از بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی مینالیدند، سردردم را تشدید میکرد. به دستم سِرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و کبود شده بود.
پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمدهام، پرسید:
_«بهتری خانمی؟»😊
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با عجله به سراغ بیمار تخت کناری میرفت، خبر داد:
_ «شوهرت رفته دنبال جواب آزمایش خونت، الان میاد.»
و من که رمقی برای سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آنطرفتر کودکی مدام گریه میکرد و تخت کناری هم زنی بود که از درد پایش مینالید و من کلافه از این همه صدا، دلم میخواست زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت مغرور 🔥نوریه🔥 در ذهنم جان گرفت که صدای مجید، چشمانم را گشود.
بالای تختم ایستاده و همانطور که با مهربانی نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید:
_«حالت خوبه الهه جان؟»
چشمانم به حالت خماری نیمه باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم:
_«چی شد یه دفعه؟»
روی صندلی کنار تختم نشست و با آرامش جواب داد:
_«دکتر میگفت فشارت افتاده.»
چین به پیشانی انداختم و با صدای ضعیفم گله کردم:😣
_«ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه.»
با متانت به شکایتم گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد:
_«به دکتر گفتم چند روزه سردرد و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن.»😊
نگاهی به علامتهای کبودی روی دستم کردم و با لحنی پُرناز پرسیدم:
_«برای آزمایش خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟»
و با این سؤال من، مثل اینکه صحنههای سخت آن لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری تکان داد و گفت:
_«الهه جان! حالت خیلی بد بود! کُلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل گچ سفید شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست رگ رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه.»
سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی لبریز محبت زمزمه کرد:
_«خیلی منو ترسوندی الهه!»☺️
که پرستار همانطور که مشغول پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید:
_«چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟»
مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد:
_«گفتن هنوز آماده نیس!»
و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با مهربانی ادامه داد:
«دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی.» ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه نگفتن فقط فشارم پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمیکنن؟»😕
با نگاه گرمش به چشمان بیقرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد:
_«الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه سردرد و سر گیجهات چند روز ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! ان شاءالله زودتر جواب آزمایش میاد، میریم خونه.»😊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوسی_ام
با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب نجوا کردم:😢
_«دیگه کدوم خونه؟»
قطره اشکی که تا روی گونهام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی غرق غم ناله زدم:
_«مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته...»😣😔
نگاهش به غم نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان دردِ دلم را باز کرد:
_«مجید! دلم خیلی میسوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای مامانم تنگ شده!»😢
و چشمه چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم:
_«الهه جان! تو رو خدا گریه نکن! آروم باش عزیزم!»😊
و با دست دیگرش، جای پای اشک را از روی صورتم پاک میکرد و همچنان میگفت:
_«خدا بزرگه الهه جان! بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی...»
و صدایش از بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانهاش را برایم خواند:
_«الهه! به خدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!»😒
نمیدانم از وقتی خبر ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمیتوانستم به گوش شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش دردِ دل میکردم:
_«مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام زن بگیره و یه دختر غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!»😭
مردمک چشمانش زیر بار غصههای دلم میلرزید و همچنان با نگاه عاشقش، صبورانه به پای گریههای بیامانم نشسته بود که نگاهش کردم و عاجزانه ناله زدم:
_«مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم!»😣
ردّ اشک را از زیر چشمان زیبایش پاک کرد و صادقانه پرسید:
_«میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه...»
که دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم:😧
_«نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونهمون برم! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده!»
با نگاه مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید:😊
_«خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری دوست داری بگو من انجام میدم!»
نگاهم را به سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را سد کرده بود، پاسخ دادم:
_«دعا کن من بمیرم! دعا کن منم مثل مامان سرطان گرفته باشم...»
که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی عاشقانه تشر زد:
_«دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت!»😒😠
نگاهش کردم و دیدم چشمانش از ناراحتی به صورتم خیره مانده و نفسهایش از اضطراب از دست دادنم، به شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد:
_«اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی!»
و به سرعت از تختم فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت.
با چهار انگشت اشکم را از روی صورتم پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، باورم شد که چه بیاندازه دوستش دارم! احساس آشنا و شیرینی که روزی ملکه تمام قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم طلوع کرده و به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری نجیب و مهربان دلداریام میداد که میتوانستم بار دیگر به جوانه زدن عشقش در جانم دل ببندم.
پرستار به سینی غذای بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشارهای کرد و با تعجب پرسید:
_«پس چرا شام نخوردی؟»
لبی پیچ دادم و گفتم: 😒
_«اشتها ندارم!»
همانطور که فشار بیماری را میگرفت، به رویم خندید و با شیطنت گفت:
_«با این شوهری که تو داری، بایدم ناز کنی و بگی اشتها ندارم!»😉
سپس صدایش را آهسته کرد و با خنده ادامه داد:
_«داشت خودشو میکشت! هر چی میگفتیم آقا آروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، فایده نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت!»☺️
سپس فشار خون بیمار را یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید:😊
_«قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!»
و با لبخندی مهربان به صورتم چشمک زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آن لحظات تصور کنم که بارها بیقراریهای عاشقانهاش را به پای رنجهایم دیده بودم. غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی خندان و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای غذا را از داخل پاکت بیرون میآورد، با مهربانی پرسید:😊
_«الهه جان! سردردت بهتر شده؟» به نشانه رضایت از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: 😊
_«بهترم!»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد