Fadaeian_Eyde_Ghadir_1397_1.mp3
23.09M
#به_جز_از_علی_نباشد_به_جهان_گره_گشایی
🌼🌺شادمانه عید ولایت ،غدیرخم
عشق منو تو چه ماجرایی دارد
این قصه چه شاهی چه گدایی دارد
من بین صفا و مروه هم گویم
ایوان نجف عجب صفایی دارد😍
🎤کربلایی #سید_رضا_نریمانی
غدیــ💚ــریم 😍✌🏻
✅ @asheghaneruhollah
[WWW.MESBAH.INFO]Eyde-Ghadir[03].mp3
7.35M
#به_جز_از_علی_نباشد_به_جهان_گره_گشایی
🌼🌺شادمانه عید ولایت ،غدیرخم
یامولا #علی تویی یارم
عمریه گدای دربارم
از هرجای دنیا من بیشتر
ایووون طلاتو دوست دارم ❤️
🎤حاج #امیر_کرمانشاهی
غدیــ💚ــریم 😍✌🏻
✅ @asheghaneruhollah
حاج_حسین_سیب_سرخی_سرود,به_افتخار.mp3
11.13M
#به_جز_از_علی_نباشد_به_جهان_گره_گشایی
🌼🌺شادمانه عید ولایت ،غدیرخم
به افتخار حیدر
به برکت #غدیر_خم
داره میگه خوده خدا
#الیوم_اکملت_لکم
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
غدیــ💚ــریم 😍✌🏻
✅ @asheghaneruhollah
49.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_جز_از_علی_نباشد_به_جهان_گره_گشایی
🌼🌺شادمانه عید ولایت ،غدیرخم
بارون #نجف رویای منه
اییون نجف دنیای منه 😍❤️
#حیدر_مدد
🎤حاج #محمود_کریمی
🎤حاج #محمد_رضا_طاهری
💠پیشنهاد ویژه دانلود
غدیــ💚ــریم 😍✌🏻
✅ @asheghaneruhollah
#به_جز_از_علی_نباشد_به_جهان_گره_گشایی
#فقط_به_عشق_عای_علیه_السلام
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
🌺مراسم جشن باشکوه عید غدیر
👈به کلام:حجت الاسلام #سلیمانی
🎤به نفس: #کربلایی_قاسمعلی_محسنی
📆چهارشنبه 30مرداد ماه1398
🕖ساعت 21/30
🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_برادران_خواهران
❤️دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست و هفتم : #شهید_علیرضا_کریمی 👌شهیدی که
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب بیست وهشتم : #شهید_ابراهیم_هادی
‼️شهید ابراهیم هادی و #نگاه_به_نامحرم
🔻11 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست وهشتم : #شهید_ابراهیم_هادی ‼️شهید ابر
شهید دیشبمون که به دلیل کم کاری حقیر قرار داده نشد...
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وچهل_ودوم هنوز خماری دارو به تنم مانده و نمیدانستم چه بر سرم
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وچهل_وسوم
حالا نه تنها از داغ حوریه که از جراحتی که به جان مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم پیچیده بود 😣😭و وقتی به خاطر میآوردم که هنوز از حال من و حوریه بیخبر است، تا مغز استخوانم میسوخت که میدانستم همه این درد و رنجها ارزش یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانتداری کردم که حوریه را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجهام بلند شد.😫😭 هر چه میکردم تصویر چشمان باریکش که به خواب نازی فرو رفته و دهان کوچکش که هیچ تکانی نمیخورد، از مقابل چشمانم کنار نمیرفت که دوباره ناله زدم:
_«عبدالله! بچهام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی ناز بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده...»😭
و حالا بیش از خودم، بیتاب مجید بودم که هنوز باید خبر حوریه را هم میشنید که میان هق هق گریه به عبدالله التماس میکردم:😭🙏
_«تو رو خدا به مجید چیزی نگو! فعلاً بهش چیزی نگو! اگه بفهمه دِق میکنه، میخوام خودم بهش بگم...»
چشمان مهربان عبدالله به پای این همه بیقراریام از اشک پُر شده 😢و نگاهش از غصه حال خرابم به خون نشسته و باز سعی میکرد با کلماتی پُر مِهر و محبت آرامم کند. دوباره از شدت ضعف، حالت تهوع گرفته و چشمانم سیاهی میرفت و من دیگر این ناخوشیها را دوست نداشتم که تا امروز به عشق حوریه همه را به جان میخریدم و حالا هر درد، نمکی بود که به زخمم میپاشیدند و داغ حوریه را برایم تازه میکردند.
به گمانم ساعت از دو بامداد گذشته بود که بلاخره گرداب گریههایم به گِل نشست و نه اینکه داغ دلم سرد شده باشد که دیگر توانی برای نالیدن و اشکی برای گریستن نداشتم و باز دلم پیش مجید بود که با صدای ضعیفم رو به عبدالله کردم:
_«مجید کسی رو نداره. الان کسی تو بیمارستان بالا سرش نیس. تو برو اونجا، برو پیشش تنها نباشه. من کسی رو نمیخوام.»😢🙁
ولی محبت برادریاش اجازه نمیداد تنهایم بگذارد که باز اصرار کردم:
_«وقتی مجید به هوش بیاد، هیچکس پیشش نیس. از حال منم بیخبره، گوشی منم خونه جا مونده. نگران میشه، برو پیشش...»😣😢
و حتی نمیتوانستم تصور کنم که خبر این حال من و مرگ دخترش را بشنود که دوباره با دلواپسی تأکید کردم:
_«عبدالله! تو رو خدا بهش چیزی نگو! اگه پرسید بگو الهه خونه اس، بگو حالش خوبه، بگو حال حوریه هم خوبه!»😢
که به اندازه کافی درد کشیده و نمیخواستم جام زهر دیگری را در جانش پیمانه کنم که باز تمنا کردم:
_«بگو الهه خیلی دلش میخواست بیاد بیمارستان عیادتت، ولی بخاطر حوریه نمیتونست بیاد.»😣😢
و چقدر هوای هم صحبتیاش را کرده بودم که به ظاهر به عبدالله سفارش میکردم و در دلم حقیقتاً با محبوبم سخن میگفتم:
_«بهش بگو غصه نخور! بگو الهه آرومه! بهش بگو یه جوری به الهه خبر دادم که اصلاً هول نکرد. بگو الانم حالش خوبه و منتظره تا تو برگردی خونه.»😢😒
و دلم میخواست با همین دستان ضعیف و ناتوانم باری از دوشِ دلش بردارم که از عشقم هزینه کردم:
_«بهش بگو الهه گفت فدای سرت! بگو الهه گفت همه پولی که ازت دزدیدن فدای یه تار موت! بگو الهه گفت جون مجید از همه دنیا برام عزیزتره!»😢❤️
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وچهل_وچهارم
به یاد حوریه، انگشتانم را روی بدنم میکشیدم و دیگر پرواز پروانهوارش را زیر سرانگشتم احساس نمیکردم😔 که همه وجودم از حسرت حضورش آتش میگرفت و تا مغز استخوانم از داغ دوریاش میسوخت. حالا حسابی سبک شده و دلم برای روزهایی که سنگینی امانت الهی را روی کمرم حس میکردم، پَر پَر میزد که همان سنگینیِ پُر درد و رنج، به دنیایی میارزید.😞👼 هنوز یک روز از رفتن حوریهام نمیگذشت و هنوز نمیتوانستم باور کنم که دخترم از دستم رفته که من در یک قدمی مادر شدن، مرگ کودکم را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنم که عزیز دلم پیش چشمانم تلف شد.
مادرم کنارم نبود تا در این لحظات سخت به سرانگشت کلمات مادرانهاش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت از شوهر و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز کسی نبود که کنار تختم بنشیند تا لااقل اینهمه تنهایی را برایش زار بزنم.😞😣 حالا #جزخدا کسی برایم نمانده بود که حتی غمخوار غمها و مرد مهربان زندگیام هم روی تخت بیمارستان افتاده و هنوز از غنچه زندگیمان بیخبر بود که چه بی سر و صدا پَر پَر شد. دیشب تا سحر آنقدر در گوش عبدالله خواندم تا پیش از نماز صبح بلاخره متقاعدش کردم که به سراغ مجید برود. حالا از صبح در این اتاق تنگ و دلگیر، تنها روی این تخت زمخت افتاده و از حال مجیدم بیخبر بودم. اگر بگویم از لحظهای که پاره تنم از وجودم جدا شد، آسمان بیقرار چشمانم لحظهای دست از باریدن نکشید، دروغ نگفتهام که با هر دو چشمم گریه میکردم و باز آتش مصیبتهایم خاموش نمیشد. 😣😭من به خاطر خدا به تخلیه زود هنگام خانه رضایت دادم و مجید به حرمت امام جواد (علیهالسلام) راضی شد که بدون گرفتن هیچ جریمهای قرار داد را فسخ کند که هر دو ایمان داشتیم پاسخ خیرخواهیمان را میگیریم و نمیدانستیم به چنین گرداب مصیبتی مبتلا میشویم.
دلم نمیخواست ناسپاسی کنم، ولی نمیتوانستم باور کنم پاداش این خیرخواهی و فداکاری، از دست رفتن دخترم، زخم خوردن مجید، بر باد رفتن همه سرمایه زندگی و این حال زار خودم باشد که ما با خدا معامله کرده و همه دار و ندارمان را در این معامله باخته بودیم. هر چه بود، کابوس هولناک آن شبم تعبیر شد که مجیدم غرق به خون روی زمین افتاد و کودکم از بین رفت، هر چند شمشیر برادر نوریه به خون من و مجید رنگین نشد و پدر به ظاهر دستی در این ماجرا نداشت، اما در حقیقت فتنه نوریه وهابی بود که من و مجید را از خانه خودمان آواره کرد و به این خاک مصیبت نشاند. نگاهم زیر پردهای از اشک به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج تنهایی با خدای خودم زیر لب نجوا میکردم:😢🙏
_«خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا دخترم رو ازم گرفتی؟ تو که میدونستی من و مجید چقدر حوریه رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ خدایا! دلم برای بچهام تنگ شده... خدایا! من چجوری به مجید بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟...»
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز شیشه بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. میترسیدم پرستاران و بیماران اتاقهای کناری از گریههای بیوقفهام خسته شوند که با گوشه ملحفه دهانم را میگرفتم تا صدای نالههایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد اینهمه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، مظلومانه گریه میکردم.🙁😭
ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک احوال یارم بود که پیش از آنکه جواب سلامش را بدهم، با بیتابی سؤال کردم:
_«مجید چطوره؟»😢😥
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وچهل_وپنجم
پاکت کمپوت و میوهای🍍🍎 را که برایم آورده بود، روی میز کنار تختم گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشورهام را داد:
_«خوبه...»
و دل بیقرار من به این یک کلمه قرار نمیگرفت که باز سؤال کردم:
_«خُب الان حالش چطوره؟ میتونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟»😥
و میترسیدم کسی درباره مصیبت دیروز خبری به گوشش رسانده باشد که با دلواپسی پرسیدم:
_«خبر داشت من اینجوری شدم؟»😒
که عبدالله خودش را روی صندی فلزی کنار تختم رها کرد و گفت:
_«نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به هوش اومد، فقط سراغ تو رو میگرفت. میخواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون دیشب خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی نگرانت شد. همش میگفت نباید به الهه استرس وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!»😒
سپس مستقیم نگاهم کرد و با لحنی لبریز حسرت ادامه داد:
_«ولی نمیدونست چه بلایی سرت اومده!»😥
و پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از بغض پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد.😭 با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق میکردم که عبدالله به اضطراب افتاده و دیگر نمیتوانست آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از قلبم بیرون میزد و جگرم وقتی آتش میگرفت که تصور میکردم مجیدم به خیال سلامت من و دخترش دلخوش است.
دقایقی طول کشید تا بلاخره طوفان گریههایم قدری قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از گرسنگی ضعف میرفت. عبدالله به ظرف غذایی که روی میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید:
_«چرا نهار نخوردی؟»😒😕
و من غذایی غیر غم نداشتم و قطرهای آب از گلویم پایین نمیرفت که میشد امروز حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. 😣عبدالله صندلیاش را بیشتر به سمت تختم کشید و با دلسوزی نصیحتم کرد:
_«الهه جان! دیشب شام نخوردی، پرستار میگفت امروز صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری. رنگت زرد شده! چشمات گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری ادامه بدی، دَووم نمیاری!»
و من پاسخی برای این خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای عاشقی همه داراییام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم:
_«دلم برای مجید تنگ شده...»😔❤️
و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد:
_«اتفاقاً مجید هم میخواست باهات صحبت کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!»😊
و من به قدری دلتنگ صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با انگشتان لرزانم موبایل را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به عبدالله کردم:
_«دعا کن از صِدام چیزی نفهمه!»😒
و عبدالله مطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که سرش را پایین انداخت و زیر لب شماره بیمارستان و داخلی اتاق مجید را زمزمه کرد. شمارهها را تک تک میگرفتم☎️ و قلبم سخت به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست:
_«بله؟»
صدایش به سختی بالا میآمد و در نهایت ضعف میلرزید که پیش از آنکه جوابش را بدهم، بغضی عاشقانه گلویم را گرفت، 😢ولی همین آهنگ شکسته صدایش هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی آهسته آغاز کنم:
_«سلام...»
و با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد:
_«سلام الهه! حالت خوبه؟»😍
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وچهل_وششم
عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از اتاق بیرون رفت🚶♂️ تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینهام از حجم بغض به تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم:
_«من خوبم! تو چطوری؟ خیلی درد داری؟»😊😍
به آرامی خندید و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه ساکت شد و بعد با صدایی که از شدت درد بُریده بالا میآمد، جواب داد:
_«منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم. دردِ من فقط نگرانی برای تو و اون فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم!»😊
و چه حرفی زد که قلبم از زخم جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا میکردم که بوی خون این قلب زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم:
_«منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم...»
و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از سوز صدایم به آتش سینهام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند:
_«الهه جان! شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمیشد!»😒
از دردِ دل مردانهاش، چهارچوب بدنم به لرزه افتاده و سراپای وجودم از غصه میسوخت😞 که اگر همه سرمایه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش میکرد، من پاره تنم را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ دلنشین صدایش دل سپرده بودم، بیصدا گریه میکردم تا باز هم برایم بنوازد:
_«ولی نمیذارم تاوان اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش خونه رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون تهیه میکنم. تو فقط غصه نخور!»😊
و شاید نفسهای خیسم را از پشت تلفن میشنید😢 که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با لحنی که از سوختن زخمهایش هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد:
_«قربونت بشم الهه جان! آروم باش عزیز دلم! اگه غصه بخوری، حوریه هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!»🙏
و دیگر حوریهای در جانم نبود که به هوای آرامش قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریههای بیصدایم را نشنود، 😣😢ولی سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید:
_«الهه... چیزی شده؟»😧
از شدت گریه چانهام به لرزه افتاده و زبانم قدرت تکان خودن نداشت، ولی نغمه نالههای نمناکم را حِس میکرد که نفسهایش به تپش افتاد:
_«الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟»😨
و مگر میتوانستم در آغوش گرم و مهربان مرد زندگیام بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیباییام شکست و نالهام به گریه بلند شد.😫😭 دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجههای دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه سفید را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ میکشیدم 😵😩که عبدالله و پرستار وحشتزده وارد اتاق شدند. نفسم از شدت گریه بند آمده و میدانستم با این هق هق گریه، نفس مجیدم را هم به شماره انداختهام. پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد:
_«مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم چیزی نشده. الهه... الهه فقط یه خورده دلش گرفته!»
و مجید چطور میتوانست باور کند این ضجهها از یک دلتنگی ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمیداشت و عبدالله با درماندگی پاسخ میداد:
_«چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه...»😥
و من که میدانستم دل عاشق مجید دیگر این دروغها را باور نمیکند، از تهِ دل نام حوریه را صدا میزدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه میکنم که از سوزِ دل ضجه میزدم:😫😭
«بچهام از دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا دلم خیلی براش تنگ شده! دلم میخواد یه بار بغلش کنم! فقط یه بار بوسش کنم...» و تاوان این نالههای بیپروایم را عبدالله میداد:
_«مجید نترس! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش...»😧😒
چند پرستار دورم ریخته و میخواستند به هر وسیلهای آرامم کنند و آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس میکردم:
_«خدا... من بچهام رو میخوام... من فقط بچهام رو میخوام...»😭
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#شبهای_پیشاور #کتاب_صوتی #مناظره مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت #شب_پنجم
4_335959424294191521.mp3
9.64M
#شبهای_پیشاور
#کتاب_صوتی
#مناظره مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت
#شب_ششم
✅ گوش بده اگه ضرر کردی هرچی خواستی بگو
#یا_علی
#غدیر
شیعه باید از امامش دفاع کند
💠بچه شیعه؛ برا روز غدیر چکار کردی؟
#نشر_دهید
👌تا عید غدیر هر روز یک فایل👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست ونهم :#شهید_علی_صیاد_شیرازی ⤴️ #رانت
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب سی ام : #شهید_فاطمی_عبدالحسین_برونسی
💥 حلال و حرام در زندگی اش...
🔻9 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
#تقویم_غدیریه
🗓 ۲۰ذیالحجه
🔸نزول آیه سألسائل
🔹میلاد امام کاظم(علیهالسّلام)
🔸 #نزول_آیه_سألسائل
نامش حارث بود و... هار!
بعد از ماجرای غدیر، خدمت
رسولخدا رسید و گفت:
آیا انتخاب علی، به انتخاب تو بوده
یا خدا؟! حضرت رسول فرمودند: خدا!
...
جوابش را که گرفت
با عصبانیت گفت:
خدایا! اگر راست میگوید
من را عذاب کن!
پرندهای آمد بالای سرش...
سنگی بر فرقش پرت کرد و
رفت تا جهنم!
اینجا بود که آیات ابتدایی سورهی معارج
بر پیامبر نازل شد:
سأل سائل بعذاب واقع...
🔹 #میلاد_امام_کاظم
در این روز، وجود نازنین و مبارک امام
هفتم، حضرت موسیبنجعفر بابالحوائج(ع)
متولد شدند!
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وچهل_وششم عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وچهل_وهفتم
همه بدنم از درد فریاد میزد و آتشی که در جانم شعله میکشید، مجالی برای خودنمایی دردهایم نمیگذاشت که باز از مصیبت دخترم ضجه میزدم:
_«به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون میخورد! به خدا تا نزدیک بیمارستان هنوز زنده بود...»😫😭
عبدالله دور اتاق میچرخید و دیگر فریاد میکشید تا در میان هق هق نالههایم، صدایش به مجید برسد:
_«مجید همونجا بمون، من میام پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا میخوای بیای؟ من الان میام دنبالت!»😨
و دل بیقرار من تنها به حضور همسرم قرار میگرفت که از میان دست پرستاران و سِرُم و فریادهای عبدالله، با هق هق گریه صدایش میزدم:
_«مجید... حوریه از دستم رفت... مجید... بچهام از دستم رفت...»😵😭
و به حال خودم نبودم که مجیدی که دیشب تحت عمل جراحی قرار گرفته با شنیدن این ضجههای مصیبت زدهام چه حالی میشود 😞و شاید از شدت همین ضجهها و ضعفی که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و بیهوشی، از حال رفتم.
نمیدانستم خواب میبینم یا واقعاً این سرانگشت گرم و پُر احساس مجید است که روی گونهام دست میکشد. به زحمت چشمانم را گشودم و تصویر صورت مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم.😒 کنار تختم روی صندلی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست میکشید و بیصدا گریه میکرد. آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید.😭 کنار صورتش از ریشه موهای مشکی تا زیر گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی شانه باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمیخورد. پای چشمان کشیدهاش گود افتاده و گونههای گندمگونش به زردی میزد. هر چند روی صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش کمتر فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک پایش را پشت سر هم به زمین زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به ساحل غم نشسته 😣و باز از سوزِ دل گریه میکرد. هنوز محو صورت رنگ پریده و قد و قامت زخمیاش بودم که زیر لب اسمم را صدا زد:
_«الهه...»😢
شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شدهاش خیره مانده بود، فکر میکرد خوابم و نمیدانست از دیدن این حالش، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد:
_«الهه جان...»😒😥
دیگر سر انگشتش از نوازش صورتم دست کشیده و با همه وجود منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم. سفیدی چشمانش از شدت گریه به رنگ خون در آمده و باز دلش نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت:
_«دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت...»
و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم پهلویش، نفسش بند آمد😖 و چشمانش را بست تا نفهمم چه دردی میکشد. از تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش سیرابم کند و اینبار من شروع کردم:
_«مجید! بچهام از بین رفت...»😢
و دیدم که نگاهش اول از داغ حوریه و بعد از غصه من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از مصیبت حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم:
_«مجید! بچهام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم هیچی کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم...»😞
از حجم سنگین بغضی که روی سینهام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصههای قلبم را پیش صورت صبور و نگاه مهربانش زار میزدم:
_«مجید! ای کاش اینجا بودی و حوریه رو میدیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود...»😣😭
و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا میآمد:
_«مجید! شرط رو باختی، حوریه شکل خودت بود! حوریه مثل تو بود...»😭
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانههایش از گریه به لرزه افتاده و میدیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن دخترش بیقراری میکند که دیگر ساکت شدم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وچهل_وهشتم
دستش را از کنار سرم عقب کشید و روی زخم پهلویش گرفت
که به گمانم از لرزش بدنش، زخمش آتش گرفته بود. رنگ از صورتش پریده و
پیشانیاش از دانههای عرق پُر شده بود. از شدت درد پایش را به سرعت تکان
میداد و به حال خودش نبود که همچنان بیصدا گریه میکرد. از خطوط صورتش
که زیر فشار درد در هم رفته بود، جگرم آتش گرفت و عاشقانه صدایش کردم:
«مجید... » و نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی
کرد: «الهه! ای کاش مرده بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم... » بغضی غریبانه راه
گلویش را بسته و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود: «بلایی نبود که به
خاطر من سرت نیاد... » و نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و
صورت زردش نه فقط پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود. هر چند دلم
نمیخواست بیش از این زجرش بدهم، ولی باز صدایم به گریه بلند شد که من هم
محرمی جز همسرم نداشتم تا برایش دردِ دل کنم و دوباره سر به ناله نهادم: «مجید
دلم برای حوریه خیلی تنگ شده، دخترم تا دیروز زنده بود... » و داغ حوریه به این
سادگیها سرد نمیشد که مقابل چشمان غرق اشکش به بدنم دست میکشیدم
و با بیقراری شکوه میکردم: «ببین! ببین دیگه تکون نمیخوره! ببین دیگه لگد
نمیزنه! ببین دیگه حوریه نیس... » و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز
ضجههای مادرانهام در گلو شکست و دل مجیدم را آتش زد. به سختی خودش را
از روی صندلی بلند کرد، میدیدم نفسش از درد بند آمده و نمیخواست به روی
خودش بیاورد که با دست چپش سر و صورتم را نوازش میکرد و شاید دل دریایی
خودش آنچنان در خون موج میزد که دیگر نمیتوانست به غمخواری غمهایم
حرفی بزند. با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط نگاهم میکرد و به
پای حال زارم مردانه گریه می کرد. سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید
فصل چهارم 443
تا تمام توانش را جمع کرده و باز دلداریام بدهد: «قربونت بشم الهه! میفهمم چه
حالی داری، به خدا میفهمم چی میکِشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم
این مدت خیلی انتظار کشیدم تا پدر بشم! منم حسرت یه بار دیدنش به دلم
موند... » و حالا نغمه نفسهایش همان نالههای دل من بود که گوشم به صدای
مهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، خون گریه میکردم و او
با شکیبایی عاشقانهاش همچنان میگفت: «ولی حالا از این حال تو دارم دِق
م یکنم! به خدا با این گریههات داری منو میکُشی الهه! تو رو خدا آروم باش! به
خاطر من آروم باش... » و نه تنها زبانش که دیگر قدمهایش هم توان سرِ پا ایستادن
نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و اینبار درد جراحت پهلویش طوری فریاد
کشید که نالهاش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر لب نام امام حسین را صدا
میزد. از ترس حال خرابش، اشکم خشک شد و نالهام بند آمد که رنگ زندگی به
کلی از صورتش پریده و همه بدنش میلرزید. سرش را پایین انداخته و چشمانش
را در هم کشیده بود و هر دو پایش را به شدت تکان میداد که انگار سوزش
زخمهایش در همه بدنش رعشه میکشید. سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم
همانطورکه با دست روی پهلویش را گرفته، انگشتانش از خون پُر شده و ردّ گرم
خون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم: «مجید! داره از
زخمت خون میاد! » و به گمانم خودش زودتر از من فهمیده و به روی خودش
نیاورده بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را بالا آورد و با لبخندی
شیرین پاسخ دلشورهام را داد: «فدای سرت الهه جان! چیزی نیس. » روی تخت
نیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و بیرمقم فریاد بکشم: «عبدالله!
عبدالله اینجایی؟ » از اینهمه بیقراریام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید: «چی
کار میکنی الهه؟ » و ظاهراً عبدالله پشت درِ اتاق نبود که پرستاری در را باز کرد و
پیش از آنکه حرفی بزند، سراسیمه خبر دادم: «زخمش خونریزی کرده! » و مجید که
دیگر نمیتوانست حال خرابش را پنهان کند، ساکت سر به زیر انداخته بود که
پرستار وارد شد و با نگاه متعجبش خط خون را از پهلوی مجید تا روی زمین دنبال
444 جان شیعه، اهل سنت
کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: «تازه دیشب عمل کرده، حالا زخمش
خونریزی کرده. » مجید مستقیم نگاهم کرد و با صدای لرزانش زیر لب زمزمه کرد:
«چیزی نیس الهه جان... » که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: «کدوم
بیمارستان بیمسئولیتی با این وضعیت مرخصت کرده؟ » و مجید دردش، حالِ
من بود که به جای جواب، با نگرانی سؤال کرد: «چرا انقدر رنگش پریده؟
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب سی ام : #شهید_فاطمی_عبدالحسین_برونسی 💥 حلا
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب سی و یکم : #شهید_علی_اصغر_خنکدار
👌فرمانده شهیدی که #امام_حسین (ع) را در عملیات والفجر8 دید!
💥 سردار حاج مرتضی قربانی: وقتی خبر شهادت اصغر را بهم دادن، یکدفعه كمرم را گرفتم و گفتم: خدايا ديگه گردان امام محمد باقر (ع) از دستم رفت.
زمانیکه اصغرآقا به دنیا اومده بود، قسمتی از بدنش کبود بود که پدر و مادرم از پیرمردعارفی این قضیه را پرسیدند؛ پیرمردعارف به پدرم گفت: آقای خنکدار این پسر رو دست شما نمی مونه، وقتی به سن جوانی برسه از دنیا می ره، ولی ناراحت نباشید، چون پسرتون راه درستی را در پیش می گیره.
قبل از شهادت اصغر خواب دیدم، تو یک اتاقی، جنازه شهيد بود كه شهید را، رو به قبله کرده بودند. رفتم کنار جنازه و از کسانی که پیش جنازه بودند، پرسیدم: جنازه كيست؟ گفتند: به جنازه نگاه کن، خوب دقت کردم، كاغذی بر روی سينه جنازه قرار داشت و نوشته بود: «شهيد علی اصغر خنكدار، سرباز امام زمان (عج) »
اصغر در روز عروسیش حتی يک دست لباس نو هم نخريد. كاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفيقش بود. كفشش هم اصلاً معلوم نبود برای كیه. به هيچ وجه لباس نو نمی پوشيد. مثلاً: اگر يک پيراهن نو می خريد، می داد به خواهرش بپو شه و یکبار بشوره تا لباس دست دوم بشه و بپوشه.
آنقدر دیردیر، خونه می آمد که حتی بچه خودش را هم نمی شناخت یه بار آمده بود مرخصی؛ بچه بغل پدرشوهرم بود که اصغر به پدرش گفت: این بچه کیست که انقدر تپل و خشکله؟! پدرشوهرم ناراحت شد و اشک تو چشمانش جمع شد و گفت: خدا صدام رو نابود کنه، که پدر نباید پسر خودش رو بشناسه.
🔻8 روز مانده به #محرم
#ارسالی_اعضا
#کربلا
هر کجا مینگرم عکس حرم میبینم
این در خانه عشق است، دویدن دارد
دم محشر که حسینبنعلی وارد شد
حال و روز دل عشاق، چه دیدن دارد
...
#شب_زیارتی_مخصوص_ارباب ❤️
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_زیارتی_مخصوص_ارباب ❤️
👈 گریه بر امام حسین(ع)، عامل آمرزش گناهان
🔎 #قلب_زهرا_را_شاد_کنید!
🎤حجت الاسلام #انصاریان
#بوی_محرمش_میاد
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
🎶 #بابا_خیلی_تشنمه...
اگه برگشتی برام #آب بیار 😭
🎤استاد حاج #غلامرضا_سازگار
🔻دوخط روضه سوزناک زهرای #سه_ساله
👈پیشنهاد دانلود
#پیشنهادی
#اینستاگرام
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah