eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
599 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
274 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
#قبر_قبر_است، و مائیم، #آرامش یا #عذاب را وارد قبر مےڪنیم آرامشے به طعم زیبای #شہادت و عذابـے به رنگ فقط #مُردن. 📌 این قبر مےتواند #مزار_یڪ‌شهید باشد و یا مےتواند فقط یک #قبر_ساده... 🌙شبتون بخیر 😘 ✅ @asheghaneruhollah
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت خانه من رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ...😊 از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت خیلی زود ماهر شدم ... دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد🔥 بود اما ای داشتم ...😇 زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو می کردم ... می گذاشتم توی پاکت ✉️و از ورودی صندوق پست،📬 می انداختم توی خونه حنیف🌸 ... بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ... به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو می کردم ... . و رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ... اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ... . بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان🏪 کوچیک مبله رسید ... اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ... خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ... خونه ای که آب گرم داشت ...😍😇 توی تخت خودم دراز کشیده بودم ... شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ... برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به میرسه ... . توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ... چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی✨ دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ... کم کم رمضان🌙 هم از راه رسید ... رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ... ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت خدای رحمان من _حسنا! منم امروز یه کاری کردم. 😔می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم ... قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم ... اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم ... دیگه ندارمش ... .😞 . به زحمت آب دهنم رو قورت دادم ... . خنده اش گرفت ...😁 _شوخی می کنی؟ ... یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد ... شوخی نمی کنی ... . - چرا استنلی؟ ... چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ .😥😒 . ملتمسانه بهش نگاه می کردم ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: _حسنا، یه قولی بهم بده ... هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت بگم ...😒 . . مکث عمیقی کرد ... _شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ . - برای من گفتنش ... خیلی سخته ... اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته ...😔 . . بدجور بغض😢 گلوش رو گرفته بود ... _پس تو هم بهم یه قولی بده ... هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی ... کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه ...😢 . به زحمت بغضش رو قورت داد ... با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت: _فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم ... تا بعد خدا بزرگه...😢☺️ . . اون شب تا صبح توی مسجد موندم ... توی تاریکی نشسته بودم ...😣😞 . . - خدایا! من به حرفت گوش کردم ... خیلی سخت و دردناک بود ... اما از کاری که کردم پشیمون نیستم ... بود که در ازای و نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم ... اما نمی دونم چرا دلم شکسته ... خدایا! من رو که دستورت بر من شده بود ... به من بده و از بی کرانت به بده و یاریش کن ... به ما کن تا من رو ... و به قلبش بده ... ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
✍رمان زیبای 📚 🔻 مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد: _«حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!» مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به 🌴حیاط🌴 رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخل‌ها، مریم خانم را به گوشه‌ای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحت‌تر صحبت کنیم. با اینکه فاصله‌مان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی می‌کرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلب‌هایمان💓💓 را می‌شنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه‌های نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه🌸شیعه🌸 بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهی‌ام را می‌درید و تهِ دلم را می‌لرزاند و باز به خیال هدایتش به مذهب🌺اهل تسنن🌺 قرار می‌گرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلب‌هایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفس‌هایمان در پژواک پرواز شاخه‌های نخل ها در دامن باد می‌پیچید و سکوتمان را پُر می‌کرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: _«من به پدرتون، خونواده‌تون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!»😊 صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت احساسش می‌لرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: _«بعد از ، زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو می‌کنم و از خدا هم می‌خوام که کمکم کنه تا بتونم آرامش شما رو فراهم کنم.»☺️ سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: _«من سرمایه‌ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پس‌انداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.» سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: _«به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی می‌کردید...» که از پسِ پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره‌ای قدرتمند، کلامش را شکستم: _«روزی دست خداست!» کلام قاطعانه‌ام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: _«من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!» و شاید همراهی صادقانه‌ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند.🙂✨ به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار می‌چرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: _«حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب می‌دونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.» پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد: «ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون می‌کنیم.» و با این جمله پدر، ختم جلسه ✋ اعلام شد. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 🔻 خیابان منتهی به امامزاده از اتومبیل‌های پارک شده پُر شده بود 🚗🚕🚙🚙🚕و سیل جمعیت به سمت حرم در حال حرکت بودند. در انتهای خیابان، هاله‌ای آمیخته به انوار نقره‌ای و فیروزه‌ای، گنبد و بارگاه امامزاده را در آغوش گرفته بود و صدای قرائت دعایی از سمت حرم به گوشم می رسید که تازه به فکر افتادم من از این مراسم احیاء چیزی نمی‌دانم و با دلواپسی از مجید پرسیدم: _«مجید! من باید چی کار کنم؟»😥 و در برابر نگاه متعجبش، باز سؤال کردم: _«یعنی الان چه دعایی باید بخونم؟» سپس به دستان خالی‌ام نگاهی کردم و دستپاچه ادامه دادم:😧 _«مجید! من با خودم قرآن و کتاب دعا نیاوردم!» در برابر این همه اضطرابم، لبخندی پُر مِهر و محبت روی صورتش نشست و با متانت پاسخ داد: _«الهه جان! کتاب که حتماً تو حرم هست! منم با خودم مفاتیح اُوردم. لازم نیس کار خاصی بکنی! هر جوری دوست داری دعا کن و با خدا حرف بزن...» که با رسیدن به درب حرم، حرفش نیمه تمام ماند. صحن از جمعیت پُر شده و جای نشستن نبود و افراد جدیدی که قصد شرکت در مراسم شب قدر را داشتند، در اطراف حرم، زیراندازی انداخته و همانجا می‌نشستند. مانده بودیم در این ازدحام جمعیت کجا بنشینیم که صدای زنی توجه‌مان را جلب کرد. چند زن سالخورده روی حصیر سبز رنگ بزرگی نشسته بودند و کنارشان به اندازه چند نفر جای نشستن بود که با خوشرویی تعارفمان کردند تا روی حصیرشان بنشینیم. 😊مجید به من اشاره کرد تا بنشینم و خودش مثل اینکه معذب باشد، خواست جایش دیگری پیدا کند که یکی از خانم‌ها با مهربانی صدایش کرد: _«پسرم! بیا بشین! جا زیاده!»😊 در برابر لحن مادرانه‌اش، من و مجید دمپایی‌هایمان را درآوردیم و با تشکری صمیمانه روی حصیر نشستیم، طوری که من پیش آنها قرار گرفتم و مجید گوشه حصیر نشست.☺️😊 احساس عجیبی داشتم که با همه بیگانگی‌اش، ناخوشایند نبود و شبیه تجربه سختی بود که می‌خواست به آینده‌ای روشن بدل شود. آهسته زیر گوش مجید نجوا کردم: _«مجید! دارن چه دعایی می‌خونن؟» همچنانکه میان صفحات مفاتیح دنبال دعایی می‌گشت، پاسخ داد: _«دارن جوشن کبیر می‌خونن الهه جان!» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که دعای مورد نظرش را یافت، مفاتیح را میان دستانش مقابل صورتم گرفت و گفت:😊📖 _«این دعای جوشن کبیره! فرازِ 46.» و با گفتن این جمله مشغول خواندن دعا به همراه جمعیتی شد که همه با هم زمزمه می‌کردند و حالا من به عنوان یک سُنی می‌خواستم هم نوای این جمعیت شیعه، دعای جوشن کبیر بخوانم. سراسر دعا، اسامی الهی بود که میان هر فرازش، از درگاه خدا طلب نجات از آتش دوزخ می‌کردند. حالا پس از روزها رنج و محنت، تکرار اسماء الحسنی خداوند، مرهمی بر زخم‌های دلم بود که به قلبم می‌بخشید.✨💖 با قرائت فراز صدم، دعای جوشن کبیر خاتمه یافت و فردی روحانی بر فراز منبر مشغول سخنرانی شد. گوشم به صحبت‌هایش بود که از توبه و طلب استغفار می‌گفت و همانطور که نگاهم به گنبد فیروزه‌ای و پر نقش و نگار امامزاده بود، در دلم با خدا نجوا می‌کردم که امشب به چشمان خیس و دست‌های خالی‌ام رحمی کرده و مادرم را به من بازگردانَد. گاهی به آسمان می‌نگریستم و در میان ستاره‌های پر نورش، با کسی دردِ دل می‌کردم که امشب تمام این جمعیت به حرمت شهادتش لباس سیاه پوشیده و بر هر بلندی پرچم عزایش افراشته شده بود، همان کسی که بنا بود امشب به آبرویش، خدا مرا به آروزیم برساند.😢 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌴 🌴 همه لباس عزای امام کاظم (علیه‌السلام) را به تن کرده و مجید هم فرصت کرده بود تا لباسش را عوض کرده و پیراهن مشکی بپوشد و همین هیبت عزادارش کافی بود تا به خاطر بیاورم سال گذشته درست در چنین روزی، بین من و مجید چه گذشت؛ 💭سال گذشته در شبی مثل دیشب، مجید شیفت شب بود و من سخت هوایی هدایتش به مذهب اهل تسنن شده بودم😊 که نقشه‌ای زنانه به سرم زد تا فردا صبح که به خانه باز می‌گردد، با برپایی یک جشن عاشقانه، دلش را نرم کنم بلکه از سرِ محبت، حرف‌هایم را بپذیرد و قدمی هم که شده به سمت مذهب اهل سنت بردارد. چند شاخه گل رُز خریدم،🌹 کیک پختم،🍰 شربت به‌لیمو🍺 تهیه کردم، میزی شاعرانه چیدم و چقدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم و او به عشق امام کاظم (علیه‌السلام) چنان غرق دریای ماتم شهادتش🏴💔 شده بود که هیچ کدام را ندید و در عوض دلش شکست که صبح شهادت امامش، خانه‌اش محفل شادی شده و من چقدر در هم شکستم! من اگرچه از اهل سنت بودم، اما روز شهادت فرزند پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) برایم روز شادی نبود و بی‌خبر از همه جا، بساط جشنی دو نفره به پا کرده بودم و چه ساده نقشه‌هایم نقش بر آب شده بود که تمام عقده‌هایم را با داد و فریاد و گریه بر سرِ مجید مهربانم خالی می‌کردم.😕 آن روز تا شب چقدر با دلش جنگیدم که تبعیت از اولیای خدا، تنها با پیروی از رفتار آنها تجلی پیدا می‌کند و سیاه پوشیدن و عزاداری کردن چه ارزشی دارد🙁 و او در برابر خطابه‌هایم، هیچ نمی‌گفت و شاید هم نمی‌توانست عطش عشق شیعه را برایم شرح دهد که من هنوز هم معنای اینهمه دلبستگی را نمی‌فهمیدم، 😐 ولی او اجر عاشقی‌اش را از کفِ با معشوقش گرفته بود که درست در چنین روزی، کشتی متلاطم زندگی‌مان از دریای طوفانی مصیبت به ساحل رسید و به همان امامی که سال گذشته به عزایش، جشن خانه‌مان به هم خورد، امسال در به چنین خانه زیبایی رسیدیم که مجید در مسجد، 💚خدا را به نام موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام) قسم می‌داده💚 و من در کنج تاریکی و تنهایی مسافرخانه، خدا را از اعماق جانم صدا زده بودم تا سرانجام اینچنین به رویمان گشوده شد. کار چیدن وسایل خانه تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند قوطی حبوبات و قند و نمک در اسباب‌مان چیزی نداشتیم که نهار هم میهمان سفره با برکت مامان خدیجه بودیم و دیگر چیزی به غروب🌅 نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم.😍😍 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 شبی که به این خانه وارد شدم، به قدری خسته و درمانده بودم که نفهمیدم با پای خودم به خانه یک روحانی👳‍♂️ شیعه🌸 وارد شده و با دست خودم چقدر کار خودم را سخت‌تر کرده‌ام که مجید در خانه اهل سنت و حتی زیر فشار ترس و تهدید وهابیت، قدمی عقب‌نشینی نکرد و حالا من در جمع یک خانواده مقید شیعه، باید برایش تبلیغ تسنن می‌کردم، هر چند من هم دیگر شور و شعار روزهای اول ازدواج‌مان را از دست داده و دیگر برای سُنی کردن مجید، به هر آب و آتشی نمی‌زدم که انگار از مجید، دلِ من هم گرفته و بیش از اینکه بخواهم را دهم، از گرم و مهربانش می‌بردم😍 تا سرِ حوصله و با سعه صدر، دلش را متوجه مذهب اهل سنت کنم. شاید هم تحمل این همه مصیبت در کمتر از یکسال، آنچنان رمقی از من کشیده بود که حالا به همین زندگی آرام و دلنشین، راضی بودم و همین که می‌توانستم در کنار عزیز دلم😍☺️ با خاطری آسوده زندگی کنم، برایم غنیمت بود. با اینهمه، شرکت در مراسم متعدد جشن و عزاداری شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه اینهمه سینه زدن و گریه کردن و از آن طرف پخش شربت و شیرینی را درک نمی‌کردم😕 و می‌دانستم هر مجلسی که در این خانه برپا می‌شود، مجید را دلبسته‌تر می‌کند و کار مرا سخت‌تر! 🙁می‌دیدم بعد از هر مراسم، چه شور و حالی پیدا کرده که آیینه چشمانش از صفای اشک‌های عاشقی‌اش می‌درخشید و صورتش از هیجان عشق به تشیع، عاشقانه می‌خندید! در هر حال، من هم عضوی از اعضای این خانواده شده و چاره‌ای جز تبعیت از سبک زندگی‌شان نداشتم، حتی اگر می‌دانستند من از اهل سنتم، باز هم دلم نمی‌آمد در برابر اینهمه محبت‌های بی‌دریغ‌شان کاری نکنم و برای جبران زحماتشان هم که شده، در هر کاری همراهشان می‌شدم. 😊 در جلسات صبحگاهی قرآن مامان خدیجه شرکت می‌کردم، در مراسم مولودی و عزاداری، کمک دست‌شان بودم و گاهی همراه مامان خدیجه و زینب‌سادات، راهی مسجد شیعیان می‌شدم و نمازم را به امامت آسید احمد می‌خواندم. در هنگام ادای نماز در مسجد شیعیان، طوری که کسی متوجه نشود، دستانم را زیر چادر بندری‌ام روی هم می‌گذاشتم و چادرم را روی صورتم می‌انداختم تا در هنگام سجده، بتوانم کنار مُهر روی زمین سجده کنم و این بلا را هم 📛وهابیت به سرم آورده بود که از ترس برملا شدن هویت پدر وهابی‌ام، مجبور بودم سُنی بودن خودم را هم پنهان کنم،😣 ولی باز هم همیشه نگران بودم که از روی نا‌آگاهی حرفی بزنم یا پاسخی بدهم که در جمع شیعیان راز دلم را بر ملا کند و از روی همین دلواپسی بود که در اکثر جلسات، در سکوتی ساده، گوشه‌ای می‌نشستم و بیشتر شنونده بودم. البته این همراهی، چندان هم خالی از لطف نبود که پای درس احکام مامان خدیجه، مسائل جالبی یاد می‌گرفتم و نکات بسیار شیرینی از تفسیر آیات قرآن می‌شنیدم که تازه متوجه شده بودم مامان خدیجه ✨تحصیلات حوزوی✨ دارد و برای خودش بانویی فاضله و دانشمند است. 😊👌پای منبر آسید احمد هم حرف‌های جدیدی از مسائل سیاسی و اعتقادی می‌شنیدم که گرچه با مواضع علمای اهل سنت هماهنگ بود، ولی از زاویه‌ای دیگر مطرح می‌شد و برایم دیگری پیدا می‌کرد. مجید هم که دیگر پای ثابت مسجد شده و علاوه بر اینکه عضوی از اعضای دفتر مسجد شده بود، تمام نمازهایش را هم به همراه آسید احمد در مسجد می‌خواند. من و مامان خدیجه و زینب‌سادات، از فرصت نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون حجاب و با خیالی راحت در حیاط کار می‌کردیم☺️😍 تا بساط جشن 🎉امشب مهیا شود و دقایقی به اذان مغرب مانده بود که همه کارها تمام شد. دیس شیرینی🍰 را روی میز فلزی کنار حیاط چیده و بسته‌های کوچک میوه🍏🍇 و شکلات🍬 را کف ایوان گذاشته بودیم تا در هنگام ختم مراسم از میهمانان پذیرایی شود. اتاق‌ها را هم جارو کرده و کارهای سخت‌تر را به عهده مردها گذاشته بودیم تا بعد از نماز مغرب و عشاء که به خانه باز می‌گردند، کمک‌مان کنند.☺️ ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
#آرامش لَا تَخَفْ وَلَا تَحْزَنْ إِنَّا مُنَجُّوكَ وَأَهْلَكَ... ﻣﺘﺮﺱ ﻭ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﻣﺒﺎﺵ! ﻗﻄﻌﺎً ﻣﺎ... ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﻨﺪﻩ‌ی ﺗﻮ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ‌ﺍﺕ ﻫﺴﺘﻴﻢ! عنکبوت، آیه۳۳ ... ✅ @asheghaneruhollah
#آرامش لَا تَخَفْ وَلَا تَحْزَنْ إِنَّا مُنَجُّوكَ وَأَهْلَكَ... ﻣﺘﺮﺱ ﻭ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﻣﺒﺎﺵ! ﻗﻄﻌﺎً ﻣﺎ... ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﻨﺪﻩ‌ی ﺗﻮ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ‌ﺍﺕ ﻫﺴﺘﻴﻢ! عنکبوت، آیه۳۳ ... ✅ @asheghaneruhollah
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم.. که آنهم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت.😍😭🤗 با هر دو دستش شانه هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.☺️ او نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم😣 که چند ساعت پیش سعد🔥 مرا در سیاهچال ابوجعده🔥رها کرد،.. خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در این بهشت مست این زن🌺 شده بودم.☺️ به پشت شانه هایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد _اسمت چیه دخترم؟😊 و دیگر که زینبه در دلم شکست..😍😢 و زبانم پیشدستی کرد _زینب!☺️😍 از امشب... پس از سالها باورم شده و با حضرت زینب(س) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم😍☝️ و همینجا باید به نذرم میکردم.. که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم.✨🍃 کنار حوض میان حیاط صورتم را ، مرا تا اتاق کشاند و پرده را تا راحت باشم☺️ و ظاهراً دختری در خانه نداشت که عذر تقصیر خواست _لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!😊 از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید _تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!😄 و رفت و نمیدانست از هر حرکت چه دردی برایم دارد..😣 که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم... مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را کرد و خواست.. 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود.. و میدانستم باید زحمتم را کم کنم..😔 که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم... سحر زمستانی سردی بود.. و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد... و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید _چیزی شده خواهرم؟ انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد _چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟ صدای ✨تلاوت قرآن مادرش✨ از اتاق کناری به جانم میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم _من پول ندارم بلیط تهران بگیرم.😔😞 سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم _البته برسم ایران، پس میدم! که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم با سرانگشتانش بازی میکند. هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد... دلم بی تاب پاسخش پَرپَر میزد.. و او در ، سجاده اش را پیچید و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت... این همه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم... پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که درهمان پاشنه در،... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah