🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_دهم صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانهه
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_یازدهم
به صورتش نگاه نمیکردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد:
_«خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم.»
که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: _«چرا تعارف میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.»😊
در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت:
_«تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...»☺️
و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت:
_«اتفاقاً همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندریها رو رَد کنه، بهمون بَر میخوره!»😄
در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد:
_«چَشم! خدمت میرسم!»
و مادر تأکید کرد:
_«پس برای نهار منتظرتیم پسرم!»
که سر به زیر انداخت و با گفتن
_«چشم! مزاحم میشم!»🙈
خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد:
_«حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟» پدر سری جنباند و گفت:
_«نه، کاری نیست.»
و او با گفتن «با اجازه!» به سمت ساختمان رفت.
سعی میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بستهها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد.
حوالی ساعت یازده🕚 ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند.
بوی کله پاچهای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته
و سیخهای دل و جگر و قلوه 🍢منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را پخش میکردم که کسی به در اتاق زد.
عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن «آقا مجیده!» به سمت در رفت.
💎چادر💎 قهوهای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم.
از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانهام را میکشیدند.
یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگههای ظریف سفید که به نظرم سنگینتر میآمد.
برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه
درنظر گرفتن #رضایت_خدا کافی بود تا چادر سنگینتر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسبتر بود.
صلابت این انتخاب و #آرامش_عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر #نگاه_پُرمِهر_پروردگارم قرار گرفتهام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد.
با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم.
مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت:
_«حتماً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!»
بیآنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهرهاش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد:
_«شما خیلی لطف دارید!»
سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد:
_«قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهموننوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهموننوازی شما مثال زدنیه!»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وهفتادم
🌃نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد میشدیم که زنگ موبایلم📲 به صدا در آمد. عبدالله بود و لابد حالا بعد از گذشت یک روز از زخم زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا دلجویی کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان #عنایتی به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم.😇😌 مجید گوشی را به دستم داد و نمیخواست با عبدالله حرف بزند که به بهانهای به اتاق رفت. گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم:
_«بله؟»😒
که با دل نگرانی سؤال کرد:
_«شماها کجایید؟ اومدم مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟»😧
و من هنوز از دستش دلگیر بودم که با دلخوری طعنه زدم:
_«تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه نگفتی هر چی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟»😠
صدایش در بغض نشست و با پشیمانی پاسخ داد:😒😢
_«الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون وضعیت دیدم آتیش گرفتم! جیگرم برات سوخت...»
و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم:😠😵
_«دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟»
که مجید از اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش عبدالله نرسد، اشاره کرد:
_«الهه جان! آروم باش!»😒
و عبدالله از آنطرف التماسم میکرد:
_«الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا نمیفهمیدم چی میگم! تو فقط بگو کجایید، من خودم میام با مجید صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!»😓☝️
باز محبت خواهریام به جوشش افتاده و دلم نمیآمد بیش از این توبیخش کنم و مجید هم مدام اشاره میکرد تا آرام باشم که عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم:
_«نمیخواد بیای اینجا!»😐
ولی دست بردار نبود و با بیتابی سؤال کرد:
_«آخه شما کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟»😧
دلم نمیخواست برایش توضیح دهم دیشب چه #معجزهای برای من و مجید رخ داده که به زبان قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم:
_«دیشب خدا کمکون کرد تا یه جای خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر مهربونترن!»😎
سر در نمیآورد چه میگویم و میدانستم آسید احمد و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم:
_«عبدالله! ما حالمون خوبه! جامون هم راحته! نگران نباش!»😊
و به هر زبانی بود، سعی میکردم راضیاش کنم و راضی نمیشد که اصرار میکرد تا با مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد:
_«سلام عبدالله جان! نه، نگران نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سرِ فرصت برات توضیح میدم! جریانش مفصله! تلفنی نمیشه!»😊
و به نظرم عبدالله بابت دیشب عذرخواهی میکرد😓 که به آرامی خندید و گفت:
_«نه بابا! بیخیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر الهه بود، میفهمیدم تو هم نگران الههای! هنوزم تو برای من مثل برادری!»😊
و لحظاتی مثل گذشته با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله راحت شد و ارتباط را قطع کرد. ولی مجید همچنان گرفته بود و میدیدم از لحظهای که آسید احمد بسته پول را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید احمد را کناری کشید و آنقدر اصرار کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت قرض به ما بدهد😊 و به محض اینکه مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بلاخره غیرت مردانهاش قدری قرار گرفت. آخر شب که به خانه خودمان بازگشتیم،
#آرامش_عجیبی همه وجودمان را گرفته بود که پس از مدتها میخواستیم سرمان را آسوده به بالشت بگذاریم که
👈نه 🔥نوریهای در خانه بود که هر لحظه از فتنهانگیزیهای شیطانیاش😈 در هول و هراس باشیم،
👈نه پدری که از ترس اوقات تلخیهایش جرأت نکنیم تکانی بخوریم، 👈نه تشویش تهیه پول پیش و بهای اجاره ماهیانه💴
👈و نه اضطراب اسبابکشی🚚 که امشب میخواستیم در خانهای که خدا به دست یکی از بندگانش بیهیچ منتی به ما بخشیده بود،
به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر «بسم الله الرحمن الرحیم» چشمهایمان را بسته و با خیالی خوش خوابیدیم.😴😴
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah