🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوهفتاد_ودوم ساعتی میشد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگآ
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوهفتاد_وسوم
صورت سبزه عبدالله از شدت عصبانیت کبود شده😡 و فقط نگاهم میکرد که از تأسفِ زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم:
_«عبدالله! 🔥نوریه🔥 گزارش همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون خونه داره جاسوسی میکنه! اونا از همه چیزِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتابهای تبلیغ 📛وهابیت📛 میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمیدونم چه نقشهای دارن...»
دستش را روی فرمان گذاشته و میدیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار غیظ و غضب انگشتانش چروک شده که بغضم را فرو خوردم و گفتم:
_«عبدالله! نوریه و خونوادهاش همه زندگی بابا رو از چنگش درمیارن!»😣
که به سمتم صورت چرخاند و دستش به نوریه نمیرسید که کوه خشمش را بر سرِ من خراب کرد:😡🗣
_«میگی چی کار کنم؟!!! فکر میکنی من نمیفهمم داره چه بلایی سرِ بابا میاد؟!!!» سپس به عمق چشمان غمزده و نمناکم خیره شد 👀و با مهربانی برادرانهاش، عذر فریادش را خواست:
_«الهه جان! قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره وسط نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایهگذاری، همه محصول خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!»😐
سپس چشمانش در گرداب غم غرق شد و با لحنی لبریز تأسف ادامه داد:
_«بابا بخاطر نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه به دنیا! چند روز پیش رفته بودم 🌴نخلستون🌴 یه سری بهش بزنم. اصلاً انگار یه آدم دیگه شده بود! یکسره به 🌸شیعهها🌸 فحش میداد و دعا میکرد زودتر حکومت 🇸🇾سوریه سقوط کنه! اصلاً نمیفهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا میخوای حکومت سوریه سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو اسرائیل مقاومت میکنه، پس چرا دعا میکنی سقوط کنه؟👈 میگفت اگه حکومت #سوریه سقوط کنه،👈 بعدش حکومت #عراق هم سقوط می کنه، 👈بعدش نوبت #ایرانه که حکومتش سقوط کنه و #شیعه_نابود_بشه!👈 میگفت باید هر کاری میتونیم بکنیم تا هر چه زودتر 👿برادرهای مجاهدمون 😈تو سوریه به حکومت برسن!!!»
سپس پوزخندی😏 زد و با تحیّری که از اعتقادات پدر در ذهنش نمیگنجید، رو به من کرد:
_«الهه! فکر کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلاً نسل 🌸شیعه🌸 از بین بره! اونوقت به این #تروریستهایی که به دستور #آمریکا و #اسرائیل دارن تو سوریه گَلّه گَلّه آدم میکشن، میگه برادر مجاهد!!!!»
و برای من که هر روز شاهد توهین پدر و نوریه به شیعیان بودم و بارها حکم حلال بودن خونه شیعه را از زبان نوریه شنیده بودم، دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باور کرده و همین بود که چهارچوب بدنم برای زندگی و شوهر شیعهام میلرزید. 😨💔دیگر گوشم به گلایههای عبدالله نبود و نه تنها قلب خودم که تمام وجود دخترم از وحشت عفریتهای که در خانهمان لانه کرده بود، میلرزید که سرم را کج کردم و نهایت پریشانیام را برای برادرم به زبان آوردم:
_«عبدالله! من خیلی میترسم، من از 🔥نوریه🔥 خیلی میترسم! میترسم یه روز بفهمه مجید شیعه اس، اونوقت بابا چه بلایی سرِ ما میاره؟»
و حالا نوبت عبدالله بود که در پاسخ دلشورههای افتاده به جانم، همان حرفهای مجید را بزند:
_«الهه! من نمیفهمم تو برای چی تو اون خونه موندی؟ چرا انقدر خودت و مجید رو اذیت میکنی؟😕 ممکنه مجید به روی خودش نیاره، ولی مطمئن باش که خیلی عذاب میکشه و فقط به خاطر تو داره تحمل میکنه! خودت هم که داری بیشتر از اون زجر میکشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه اسیر کردی؟»
که سرم را پایین انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان غمگینم تا میزدم، زیر لب پاسخ دادم:
ادامه👇👇