eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
935 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
328 فایل
✅ ارتباط با خادم کانال: @khadem_heyaat جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
✍رمان زیبای 📚 🔻 از نگاه مادر هم می‌خواندم که کنجکاو و منتظر، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه می‌گوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: _«راستش ما به خواست مجید اومدیم بندر عباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم.» سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید: _«حتماً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟» و مادر با گفتن «بله، خدا رحمتشون کنه!» او را وادار کرد تا ادامه دهد: _«خُب تا اون موقع که عزیز جون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم.»😊 از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی می‌کرد، قلبم سخت به تپش افتاده 💗و او همچنان با چشمانی آرام و چهره‌ای خندان می‌گفت: _«ان شاء الله که جسارت ما رو می‌بخشید، ولی خُب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم.» ☺️ مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبت‌های او را دنبال می‌کرد و من که انگار نمی‌خواستم باور کنم، با دلی که در سینه‌ام پَر پَر می‌زد، سر به زیر انداخته 🙈و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار می‌دادم که سرانجام حرف آخرش را زد: _«راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری کنیم.»😍 لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمی‌شنیدم که احساس می‌کردم گونه‌هایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم می‌لرزد. بی‌آنکه بخواهم تمام صحنه‌های دیدار او، شبیه کتابی پُر خاطره مقابل چشمانم ورق می‌خورد و وجودم را لبریز از خیالش می‌کرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد: _«ما می‌دونیم که شما اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگه‌اس.»😇 و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم: _«مجید میگه همه ما مسلمونیم! البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر می‌مونن، ولی خُب اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید و جواد با هم حرف می‌زدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم و و که همه‌مون بهش معتقدیم!» سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد: _«حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی می‌زنه، روی حرفش می‌مونه! 👌یعنی وقتی میگه اختلافات جزئیِ مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره، واقعاً تأثیری نداره!»✌ مادر با چمشانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمی‌زد. اما نگاه من زیرِ بار احساس، کمر خم کرده و بی‌رمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت: _«البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاق‌تر از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو بُرده!»☺️😌 و با شیطنتی محبت‌آمیز ادامه داد:😉 _«حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم خواستگاری می‌کردم!» ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_سی_وششم اگر چه جوابم شبیه همه پاسخ‌های پُر نازِ دخترانه د
✍رمان زیبای 📚 🔻 گل‌های سفید مریم در کنار شاخه‌های سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند گل لیلیوم عطری در دلِ سبدی حصیری نشسته بود، رایحه خوشی را در فضای آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانی‌ام می‌کاست که مادر در چهارچوب در ظاهر شد و با صدایی آهسته گفت: _«الهه جان! چایی رو بیار!» ☕️فنجان‌ها☕️ را از قبل در سینی چیده و ظرف رطب 🍠را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی سماور، آماده پذیرایی از میهمانان بود. دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن ✨«بسم الله!»✨ قدم به اتاق پذیرایی گذاشتم. با صدایی که می‌خواستم با پوششی از متانت، لرزشش را پنهان کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی پاسخم را دادند. برای اولین بار بود که پس از فاش شدن احساسش، 👀نگاهمان درچشمان یکدیگر می نشست،👀 هرچند همچون همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش می‌درخشید، سرش را به زیر انداخت. حالا خوب می‌توانستم معنای این نگاه‌های دریایی را در ساحل چشمانش بفهمم و چه نگاه متلاطمی بود که دلم را لرزاند!💓🙈 کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار پیراهن سپیدش، جلوه خاصی به صورتش می‌بخشید. سینی چـــ☕️ـــای را که مقابلش گرفتم، بی‌آنکه نگاهم کند، با تشکری گرم و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته می‌لرزد. میهمانان طوری نشسته بودند که جای من در کنار مریم خانم قرار می‌گرفت. کنارش که نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خنده‌ای شیرین حالم را پرسید:😊 _«حالت خوبه عزیزم؟» و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم را به گل‌های سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی قاطع عمو جواد را مخاطب قرار داد: _«آقا جواد! حتماً می‌دونید که ما سُنی هستیم. من خودم ترجیح می‌دادم که دامادم هم اهل سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با هم راحتتر زندگی می‌کنن. ولی خُب حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید و ما هم به احترام شما قبول کردیم.»✋ از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک برداشت و احساسم فرو ریخت😔💔 که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد: _«حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم، خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق می‌کنه.» که پدر به میان حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند: _«خُب نظر شما چیه آقا مجید؟» بی‌اراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پرده‌ای از نجابت، با چشمانی لبریز از آرامش به پدر نگاه می‌کرد. در برابر سؤال بی‌مقدمه پدر، به اندازه یک نفس عمیق ساکت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر می‌آمد، شروع کرد: _«حاج آقا! من اعتقاد دارم 🌸شیعه و سُنی🌺 برادرن. ما همه‌مون . همه‌مون به ایمان داریم، به حضرت محمد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) اعتقاد داریم، کتاب همه‌مون و همه‌مون رو به یه نماز می‌خونیم. برای همین فکر می‌کنم که 🌸شیعه و سُنی🌺 می‌تونن خیلی راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس می‌کردم کنار خونواده خودم هستم.»😊 پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی پرسید:😠 _«یعنی پس فردا از دختر من ایراد نمی‌گیری که چرا اینجوری نماز می‌خونی یا چرا اینجوری وضو می‌گیری؟!!!» لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هاله‌ای از ناراحتی😒 فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه ملامت‌بار مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد: _«حاج آقا! من به شما قول میدم تا لحظه‌ای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال مذهبی شون کامل دارن، همونطوری که این حق رو داره!» لحنش آنچنان با صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت✋ و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد: _«مجید جان! همین عقیده‌ای که داری، خیال منو به عنوان برادر راحت کرد!» و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن _«بفرمایید! چیز قابل داری نیس!» از میهمانان پذیرایی کرد.☕️🍰🍇 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست و دوم : #شهید_جلال_افشار 👈آیت الله به
11.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که آیت الله بهاالدینی می گوید امام زمان از من یک یار خواست و من او را معرفی کردم... ویژگی های شهید جلال افشار❤️ ویژگی هایی که هر بچه هیئتی باید داشته باشه🔴 @asheghaneruhollah پ.ن: کلاه خودمون قاضی کنیم ، ما ها که اینقدر دم از و و و می زنیم ، کدوممون این کار های انجام میدیم... 👌ان شاء الله این فرصت خوبی باشه برای تمرین کردن و پاک شدن از
🌴 🌴 می‌فهمید چه می‌گویم و من حوریه را در این فصل از رساله رنج‌هایم از دست داده بودم که بغض کهنه‌ام شکست و ناله زدم: _«ولی وقتی به من خبر دادن، خیلی ترسیدم، هول کردم، 😰😣بچه‌ام از بین رفت، دخترم از دستم رفت...»😞 و شعله مصیبت از دست دادن حوریه چنان آتشی به دلم زد که چشمانم را از داغ دوری‌اش در هم کشیدم و بعد از مدت‌ها بار دیگر از اعماق قلبم ضجه زدم.😭😫 مجید مثل اینکه دوباره جراحت جانش سر باز کرده باشد، چشمانش از خونابه اشک پُر شده و نمی‌توانست برای دل بی‌قرارم کاری کند که تنها عاشقانه نگاهم می‌کرد.😢❤️ مامان خدیجه با هر دو دست در آغوشم کشیده و هر چه ناز و نوازشم می‌کرد، آرام نمی‌شدم و هنوز می‌خواستم لکه ننگ وهابیت را از دامنم پاک کنم که میان هق هق گریه، صادقانه گواهی می‌دادم: _«من وهابی نیستم، من سُنی‌ام! من خودم به خاطر حمایت از شوهر شیعه‌ام اینهمه عذاب کشیدم! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچه‌ام رو از دست دادم! به خدا من وهابی نیستم...»😖😫😭 مامان خدیجه به سر و صورتم دست می‌کشید و چقدر بوی مادرم را می‌داد که در میان دستان مهربانش، همه مصیبت‌های این مدت را زار می‌زدم و او مدام زیر گوشم نجوا می‌کرد : _«آروم باش دخترم! آروم باش عزیز دلم! آروم باش مادر جون!»😒 تا سرانجام پرنده دل بی‌قرارم دست از پر و بال زدن کشید و در آرامش آغوش مادرانه‌اش اندکی آرام شدم که آسید احمد صدایم کرد: _«دخترم! اگه تا امروز رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از امشب جات رو سرِ ماست!»😊👑 با گوشه چادرم، صورتم را از جای پای اشک‌هایم خشک کردم و دیدم همانطور که نگاهش به زمین است، صورتش غرق عطوفت شد و حرفی زد که دلم لرزید: _«مگه نشنیدی آیت الله سیستانی، مرجع بزرگوار شیعیان عراق چی گفته؟ ایشون خطاب به شیعیان فرمودن: "نگید برادران ما، اهل سنت! بلکه ❤️بگید جان ما اهل سنت!"❤️چون یه وقت برادر با برادرش یه اختلافی پیدا می‌کنه، ولی آدم با جون خودش که مشکلی نداره! اهل سنت نفس ما هستن😊 که با هم هیچ مشکلی نداریم! حتی ایشون سفارش کردن که شیعیان باید از حقوق سیاسی و اجتماعی اهل سنت، قبل از حقوق خودشون دفاع کنن. ✨مقام معظم رهبری✨ هم همیشه تأکید می‌کنن 🌸شیعه و سُنی🌺 با هم مهربونند و مشکلی هم ندارن.»☺️ سپس لبخندی زد و نه تنها از سرِ محبت که از روی عقیده، به دفاع از من قد کشید: _«پس از امشب من باید از شما قبل از دختر خودم حمایت کنم، چون شما به عنوان یه عزیزِ اهل سنت، جان من هستی!»😊 و مامان خدیجه همانطور که دستانم را میان دستان با محبتش گرفته بود، پیام عاشقی‌اش را به گوشم رساند: _«عزیز بودی، عزیزتر شدی!»😉😍 سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی عارفانه مقاومت عاشقانه‌ام را ستایش کرد: _«تو به خاطر و به حمایت از و زندگی‌ات، اینهمه سختی کشیدی! خوش به سعادتت!»😇 و باز آسید احمد سرِ سخن را به دست گرفت و صفحات قرآن را نشانم داد تا دلم به کلام زیبای الهی آرامش بگیرد: _«تو قرآن ده‌ها آیه فقط درمورد مهاجرت در راه خدا اومده! بلاخره شما هم به یه شکلی برای خدا کردید و این مدت اینهمه سختی رو به خاطر خدا کردید! شک نکنید اجرتون با خداست!»😊☝️ و دلش از قیام غیرتمندانه مجید، حال آمده بود که نگاهش کرد و گفت: _«شما می‌تونستی اون شب هیچی نگی تا زندگی‌ات حفظ شه! ولی به خاطر خدا و اهل بیت (علیه‌السلام) سکوت نکردی و اینهمه مصیبت رو به جون خریدی! حتماً شنیدی که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) فرمودن ، کلمه است که در برابر يک گفته بشه. پس شما زن و شوهر هم کردید، هم !»☺️✌️ و دوباره رو به من کرد: _«شما هم به از این جهاد، زحمت این مهاجرت سخت رو تحمل کردی! هم دادی!»😊 و حقیقتاً به این جانبازی من و مجید غبطه می‌خورد که چشمان پیر و پُر چین و چروکش از اشک پُر شد👳‍♂️😢 و به پای دلدادگی‌مان حسرت کشید: _«شاید کاری که شما دو نفر تو این مدت انجام دادید، من تو این عمر شصت ساله‌ام نتونستم انجام بدم! خوش به حالتون!»😢 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 سپس لبخند تلخی زد و رو به مجید کرد: _«این طایفه وهابی هم که 👈اول به بهانه تجارت 👈و بعد به هوای وصلت دخترشون با پدرخانمت، به خونواده شما نفوذ کردن یه جرقه از همین آتیش بودن! خُب الحمدالله ایران کشور و هستش، نمی‌تونن مثل سوریه و عراق لشگر کشی کنن! برای همین قصد دارن همینجوری تو خونواده‌ها رخنه کنن تا مغز مردم رو شستشو بدن!» سپس چشمان مهربانش از شادی درخشید و با لحنی فاتحانه از استقامت ما تقدیر کرد: _«ولی شما و خانمت جانانه مقاومت کردین! شما هم می‌تونستید کوتاه بیاید یا حتی فریب‌شون رو بخورید! ولی شما در عوض مهاجرت کردید!»😊 و باز دلش پیش من بود که دوباره روی سخنش را به سمت من برگرداند: _«البته دخترم شما کار بزرگتری کردی! مجید اگه در برابر اونا وایساد، شیعه اس! طبیعیه که از افکار وهابیت خوشش نیاد! ولی شما در مقام یک اهل سنت، خیلی به خرج دادی که حرف‌های اونا رو نخوردی و پشت شوهرت وایسادی! احسنت!»😊☝️ سپس چشمانش به غم نشست و با ناراحتی زمزمه کرد:😒 _«ولی خُب پدرت...» و دیگر هیچ نگفت که خودم هم می‌دانستم پدرم که روزی یک سُنی معتقد بود، به پای هوس نوریه، به دین و دنیای خودش چوب حراج زد و به جرم تکفیر شیعیان و آواره کردن امثال این کارگر بینوا و حتی دختر و دامادش، آتش جهنم را برای خودش خریده، ولی حالا بیشتر نگران ابراهیم و محمد بودم که نه از روی عقیده و نه به هوای عشق زنی که به طمع حقوق و سهم‌الارث 🌴نخلستان‌ها🌴، با وهابی‌گری‌های پدر و برادارن نوریه همراه شده و می‌ترسیدم که آنها هم از دست بروند که آسید احمد از مجید سؤال کرد: _«پدر و مادر شما چطور؟ باهاشون ارتباط دارید؟» و دلم برای چشمان غمگین مجید آتش گرفت 😔که مظلومانه به زیر افتاد و با صدایی که بوی غم می‌داد، زمزمه کرد: _«پدر و مادرم سال 65 تو بمبارون تهران شهید شدن.»😔 و آسید احمد باور کرد که حقیقتاً من و مجید در این شهر غریب افتاده‌ایم که نفس بلندی کشید و با گفتن _«لا حول و لا قوه الا بالله!»😞 اوج تأثرش را نشان داد و دلش نیامد دل شکسته مجید را به کلمه‌ای تسلی ندهد که به غمخواری قلب صبورش، ادامه داد: _«پسرم! اگه تو این دنیا هیچ کس رو نداشته باشی، تا رو داری، تنها نیستی!» و نمی‌دانم از اینهمه غربت و بی‌کسی ما، چه حالی شد که با صدایی سرشار از احساس، من و مجید را مخاطب قرار داد: _«ببینید چه شبی تو چه مجلسی وارد شدین! اینهمه دختر و پسر شیعه و سُنی تو این شهر بودن، ولی امشب امام زمان (علیه‌السلام) اجازه دادن تا شما دو نفر تو مجلسش خدمت کنید! پس قدر خودتون رو بدونید!»😊 و دلم را به چه جایی کشید که من همچنان دلم در هوای حضور امام زمان (علیه‌السلام) پَر می‌زد که مامان خدیجه با هوشمندی دنبال حرف شوهرش را گرفت: _«دخترم! من می‌دونم که به اعتقاد اکثریت علمای اهل سنت، امام زمان (علیه‌السلام) هنوز متولد نشده و شما عقیده‌ای به تولد اون حضرت تو همچین شبی ندارید، ولی تو خانمی کردی و امشب همه جوره زحمت کشیدی! قربون قدمهات عزیز دلم!»☺️ و شاید به همین بهانه می‌خواست از تمام روزهایی که در جلسات روضه و دعا همراهش بودم، تشکر کرده و از امشب از همراهی‌اش معافم کند، ولی من دیگر دلم نمی‌آمد دل از چنین نیایش‌های عارفانه‌ای بردارم که با لبخندی شیرین، شورش عشقم را به نمایش گذاشتم: _«ولی من خودم دوست دارم تو این مراسم‌ها باشم، امشب هم خیلی لذت بردم!»😊 و نه فقط چشمان مامان خدیجه و آسید احمد 😳😳که نگاه مجید هم مبهوت😧 فوران احساسم شد و من دیگر نتوانستم تبلور باور تازه‌ام را پنهان کنم که زیر لب زمزمه کردم: _«نمی‌دونم شاید نظر اون عده از علمای اهل سنت که معتقدن امام زمان (علیه‌السلام) الان در قید حیات هستن درست باشه!»😊 نگاه مجید به پای چشمانم به نفس نفس افتاد، آسید احمد در اندیشه‌ای عمیق فرو رفت و مامان خدیجه به تماشای 🎀 🎀 پلکی هم نمی‌زد و من با صدایی که هنوز بوی گریه می‌داد، ادامه دادم: _«آخه... آخه امشب من احساس کردم وقتی باهاشون صحبت می‌کنیم، حقیقتاً دارن، چون اگه ایشون هنوز به دنیا نیومده باشن، دل مردم انقدر باهاشون ارتباط برقرار نمی‌کنه...»☺️😍 و دیگر چیزی نگفتم که نمی‌خواستم به اعتبار احساسم، به عقیده‌ای معتقد شوم و دیگر نفسی برای مباحثه نداشتم که در سکوتی ساده فرو رفتم که همین شربت شهد و شکری که امشب از جام جملات آسید احمد در وصف اتحاد شیعه و سُنی نوشیده بودم، برای تسلای خاطر بی‌قرارم کافی بود و با چه حال خوشی به خانه خودمان بازگشتیم 😍😍که باور کرده بودیم به لطف پروردگار، در سایه حمایت خانواده‌ایی خدایی قرار گرفته و با چه آرامش شیرینی به خواب رفتیم.💞 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
‼️بحث کنیم⁉️ 🤚رفقا سلااام..... بنظرتون عشق سالم انسان رو رشد میده یا نه؟! 💠اگر رشد میده علتش چیه
‌ ‍ ❤️ ....؟؟؟ 😔از چی بگم بـــرات....✍🏼 😏از ..... ✋🏼واژه ای سه حرفی اما ... ای که ظاهرش خیلی ولی وقتی واردش میشی تازه میری تو عمق .... واژه ای این روزا همه رو درگیر خـــودش کرده.... 😳واژه ای که همه فک میکنن خوب میشـــناشنس... ولی خیلی ... 😔واژه ای که همه اول دوســــش دارن ولی بعد یه مدت نسبت بهش می ورزند..... فک میکنی چرا اینــــــطوره....!؟! بیـــا از و برات بگم.... ✌🏼دو نوع داریم .... 1- 2- ✋🏼اما میخوام از برات بگم که چجـــوری و چرا بهش میگن هــــــوس...؟ ❗️چطور بفهمیم واقعی نیست هوسه...؟ چطور گرفتـــارش نشیـــم....؟ و اگه گرفتارش بشیم چطـــور ازش بشیـــم...؟ 👌🏼همونطـــور که از اسمش معلومه هوسه فقط ظاهر به خودش گرفته و پشت خودشو قایـــم کرده.... 😔 معمولا 90 درصـــــــــد گرفتارشن....ولی به اسم میشناسن تا اینــــــکه .... میخورن.... ❓حالا چطور گرفتـــار این نوع میشیـــم.... 😏 احتمال خیـــلی زیاد خودتون میدونیـــن اما باز خودم میـــگم که یاد آوری بشه.... 👌🏼در این مورد هم دو نوع داریم 1 - در 2- در 👈🏼البته دومـــیش در 50 درصدش به واقعی ختـــم میشه یعنی از مجازی به بهم رسیدن.... ☝🏼اما مـــوضوع اولی از این موارد شروع میشه.... 😁1 ـ شمـــاره دادن 😍خانـــــــــوم شماره بدم !!? 😱2ـ شماره پرت کردن طرفین 😁( بیشـــتر پسرا 70درصـــد) 🚶🏻‍♂️3ـ رفـــت و آمد تو و و انداختن ( 80 درصـــد ) 😍چه خانــــــوم خوشکلــــــی...چه شـــــــــاخی...چه دافـــــــــی و... 🏃‍♂️4 ـ تعقیبـــــــــ کردن ... 😪این مـــورد اخری مـــهمه...👇🏼 😳5ـ میخـــوام بیام خواستگاریت باید ببینیم تفـــاهم داریم یا نه.... 😏( دخترا هم که میمیـــرن برا زودی گـــول میخورن ) ✌🏼اما دومـــــــــی 😘 1 ـ تنکـــس فرستادن ( نه در همه ی موارد) 😐 2 ـ به بهـــانه های مختلف( بی اینکه ضروری باشه) پـــی وی رفتن 😞3- که خیلی رواج داره و بیشترین عامل در عـــشق مجازیه..... 👍🏼کامـــنت و شوخی های بیش از حد و راحت شدن طرفـــین به طوری که هر چی از دهـــن درمیاد به هم میـــگن خیلی راحتـــــــــ.... 😱یه مــــــورد دیگه هم هست.... 😳به اسمـــ و .... 😒کامـــل با طرف راحت انگار نه انگار طرف و فقط یه لقب گذاشـــته روش به یه قصـــد دیگه جمله سنگیـــنه یکم روش فکـــر کن.... 😏بعد اینـــش خیلی جالبه اینـــکه عامل تموم این شکـــستا خودشـــونن... 😳گلایـــه هاشو به میکنن ای هاوار ای داد هی بیـــداد ... 😭مثلا خدایا چـــــــــرا من.... 😭خــــــدایا چرا این شد سرنوشت من... 😭خدایا از دنیــــــات متنفرم.... 😭خدایا روزگـــارت وفا نداشت... 😢میخوام رگــــــم رو بزنم.... و.... 😏یکـــی نیس بگه د من من یکم به عقب برگرد تو که همش تو خاطـــراتی یکم فکر کن ببین کی مقـــصره.... 😳 یا ....؟!؟!؟ 🏴 @asheghaneruhollah
+گاهے وقتا تنهاے تنها بشین باخدا حرف بزن... توے سجده باهاش درد دل ڪن ! گریہ کن ، گریہ کن... خواستت رو بهش بگو...؛ مثل یه رفیق...؛ آرامشی بهت میده که هیچ جا دنیا پیداش نمیکنی! حتما امتحانش ڪن...🍁 ♥️ 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#عید_غدیر_خم_مبارک #به_جز_از_علی_نباشد_به_جهان_گره_گشایی #یا_علی ❤️ 🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب
🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب بیست و نهم : 💥عزیزانم اگر شبانه روز شکر گزار باشیم که نعمت اسلام و امام بما عنایت فرموده بازهم کم است..آگاه باشیم که و تنها چاره ساز ماست..بدانید تنها راه نجات و سعادت ماست.. 🔻12 روز مانده به @asheghaneruhollah
11.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که آیت الله بهاالدینی می گوید امام زمان از من یک یار خواست و من او را معرفی کردم... ویژگی های شهید جلال افشار❤️ ویژگی هایی که هر بچه هیئتی باید داشته باشه🔴 @asheghaneruhollah پ.ن: کلاه خودمون قاضی کنیم ، ما ها که اینقدر دم از و و و می زنیم ، کدوممون این کار های انجام میدیم... 👌ان شاء الله این فرصت خوبی بوده باشه برای تمرین کردن و پاک شدن از
|🌱والله‌یَعْلَمُ‌مافی‌قُلوبِڪُم👈🏻❤️| +میدآنے؟! -فقط‌ ღ میداندڪہ‌چقدردوستټ‌دارم😔❤️| 🧡
✅ جمهوری اسلامی عزیز! 🔴 ماجرای کرمانشاه (آسیه پناهی) و ماجرای این روزهای بندرعباس، یعنی ظلم! ظلم به کسانی که هیچ پشت و پناهی جز خداوند ندارند! آه این مظلومان و استغاثه خدا خدای آنها، مثل هارت و هورت‌های آمریکا و اسرائیل نیست که با موشک دفع بشود؛ ضامن و تقاص‌گیرنده این آه و ناله‌هاست. پرویز امینی 🔷 @asheghaneruhollah
3.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر از غم این فیلم قالب تهی کنیم کم است ... ببینید شدت عمل مسئولین در تخریب خانه یک زنِ سرپرستِ خانوار در بندرعباس را فریاد ی کودک را بشنوید مقایسه کنید با فرآیند تخریب ویلای غیرمجاز دختر وزیر 🔷 @asheghaneruhollah