🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #پنجاه_ودو و من عاشق شدم اواخر سال 2011 بود ... من با پشتکا
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #پنجاه_وسه
خواستگاری
خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند ... از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم ...
اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم ... .😍
.
بعد از غذا،😋 با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم ...😌
.
- حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند ... حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی ... زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری ... .😊
.
سرم رو پایین انداختم ... خجالت می کشیدم ...☺️🙈
شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم ... تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید ... .
نفس عمیقی کشیدم ...
خدایا! تو خالق و مالک منی ... پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن ...🙏
.
توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم ...
قسم خورده بودم #بخاطرخدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم ... و #صداقت و #راستگویی بخشی از اون بود ...
با وجود ترس و نگرانی،😥 بی پروا شروع به صحبت کردم ...
ولی این نگرانی بی جهت نبود ...
.
.
هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم😡 از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد ... .😡👋
- توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ ... .
همه وجودم گُر گرفت ... .😞😣
- مواد فروش و دزد؟ ... اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ ... آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه ... حرفش رو خورد ... رنگ صورتش قرمز😡 شده بود ... پاشو از خونه من گمشو بیرون ... .😡👈
.
.
🎀پ.ن:
خواهشا قضاوت نکنید،شاید ماهم بودیم از این بدتر رفتار می کردیم
⏪ ادامه دارد...
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:#شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
‼️این داستان کاملا واقعی است