🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_و_دهم سپس با نگاه مؤمنانهاش به عمق چشمان گریانم نفوذ کرد و ب
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_ویازدهم
از سرِ میز غذا بلند شدم و با قدمهای کوتاهم به استقبالش رفتم. 😊هر چند از دیدن دوباره من و مجید خوشحال بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم نشسته و هر چه تعارفش کردیم، سیری را بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بیمقدمه سؤال کرد:
_«چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟»
مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:
س«یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با الهه بریم ببینیم.»😕
و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را باز کند، نفس بلندی کشید و از مجید پرسید:
_«برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از بابا بگیری؟»😐
که باز گلویم در بغض نشست 😔😢و به جای مجید، من پاسخ دادم:
_«چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی بابا اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟»🙁
و مجید اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با لحنی قاطعانه جواب عبدالله را داد:
_«آره. فردا صبح میرم 🌴نخلستون🌴 باهاش صحبت میکنم.»
از این همه سماجتش عصبانی شدم و با دلخوری اعتراض کردم:😠
_«یعنی چی مجید؟!!! تو نمیفهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا منتظر یه بهانهاس تا عقدهاش رو سرت خالی کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!»
و باز گریه امانم نداد😭 و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با گریه به گوشش رساندم:
س«میخوای من رو عذاب بدی؟!!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام!😭 اصلاً من این خونه رو نمیخوام! من میرم کنار خیابون میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا راضی
نیستم!»😭☝️
و زیر بار سنگین گریه نتوانستم اوج دلواپسیام را نشانش دهم که خودم را از روی مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی شاهد هق هق گریههایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریههای غریبانهام را تحمل کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که چشمم به صورت غمزدهاش افتاد، میان بارش بیامان اشکهایم تمنا کردم:
_«مجید! تو رو خدا از این پول بگذر! از این حق بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!»
و میدانستم که او نه به طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت نفسش میخواهد در برابر خودخواهیهای پدر مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در پاشنه در اتاق ظاهر شد و به غمخواری اینهمه پریشانیام همانجا ایستاد. مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز عطوفت دلداریام داد:
_«برای چی اینهمه نگرانی الهه جان؟ من با بابا یه معاملهای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این معامله به هم خورده. بابات خونهاش رو پس گرفت، منم میخوام برم پولم رو پس بگیرم. برای چی انقدر میترسی؟»😊
ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد:
_«مجید! میشه یه لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟»😒
دلش نمیآمد با اینهمه بیقراری تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن «به خدا توکل کن عزیزم!» از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.🚶♂️🚶♂️
از آهنگ سنگین صدای عبدالله حس خوبی نداشتم و میدانستم خبری شده که خودم را کمی به سمت در کشیدم تا حرفهایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبدالله با صدایی آهسته به مجید هشدار داد:
_«مجید! من میدونم اون پول حق تو و الهه اس! ولی بابا هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای منم یخورده نگرانم!»😥
و برای اینکه خیرخواهیاش در دل مجید اثر کند، با صدایی آهستهتر توضیح داد:
_«دیروز رفته بودم یه سر خونه ببینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا میگفت همه وسایل شما رو فروخته به یه سمساری.»😕
از اینکه میشنیدم جهیزیه زیبا و وسایل نوزادی دخترم به حراج سمساری رفته، قلبم شکست 😞💔و باز حفظ جان همسر و زندگیام از همه چیز مهمتر بود که همچنان گوش میکشیدم تا ببینم عبدالله چه میگوید که با ناامیدی ادامه داد:
_ «یعنی واقعاً میخواد ارتباطش رو با تو و الهه قطع کنه! یعنی دیگه فراموش کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر!»
و در برابر سکوت مجید با حالتی منطقی پیشبینی کرد:
_«من بعید میدونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری شکایت کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط!»
و مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با خونسردی پاسخ داد:
_«من فردا میرم باهاش صحبت میکنم. خیلی هم آروم و محترمانه باهاش حرف میزنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر قانونی کار رو پیگیری میکنم. میدونم سخته، طول میکشه، دردِ سر داره، ولی بلاخره مجبور میشه کوتاه بیاد.»👌💪
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹