✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدونود_وپنجم
در تاریکی شب و زیر سایه 🌴نخل که حتی نور چراغ حاشیه کوچه هم به صورتش نمیتابید، آیینه چشمانش از روشنایی عشق همچون مهتاب میدرخشید و باز آهنگ آرامش بخش صدایش در گوشم نشست:
_«الهه جان! شرمنده! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم!»😅
دستم را به نرده بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو طرف کوچه نگاه کردم که میترسیدم پدر از راه برسد 😨و حیرت زده پرسیدم:😯
_«مگه تو پالایشگاه نبودی؟!!!»
که خندید 😃و همانطور که چشم از نگاهم بر نمیداشت، پاسخ داد:
_«نه عزیزم! از همون اول که بهت زنگ زدم، تو راه بندر بودم. الانم که دیگه خدمت شما هستم!»😉
سپس صدایش به رنگ غم نشست و آهسته زمزمه کرد:
_«الهه جان! به خدا دلم خیلی برات تنگ شده بود! اگه نمیاومدم، دیگه امشب خوابم نمیبُرد!»😍
و این فرصت دیدار عاشقانه و البته غریبانه چقدر شیرین بود که من هم دلم نمیآمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارم 😍☺️که با سوزی که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد:
_«الهه جان! میشه یه لحظه بیای دمِ در؟» نمیدانستم چه بگویم که من کلید درِ خانه خودم را هم نداشتم😥 چه رسد به کلید درِ حیاط و او دوباره اصرار کرد:
_«من حواسم هست بابا نیاد. وقتی بیاد، ماشینش از سرِ کوچه پیداس.»😊
جگرم آتش گرفته بود😣 که یک سال پیش مجید مستأجر خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما میآمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمیداد از درِ خانه برگردد و به هر زبانی، این جوان غریبه را میهمان سفره مهربانش میکرد😔 و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن همسرش، التماس میکرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پاک کردم و با صدایی شرمنده پاسخ دادم:
_«مجید! من میترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی میشه!»😥
و بهانهای جز این نداشتم که اگر میفهمید درهای خانه خودش به روی همسرش قفل شده،😞🔒 دیگر کوتاه نمیآمد.
نفس بلندی کشید و مثل همیشه دلش نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگیام را داد:
_«باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت، غنیمته!»😊
و از همان فاصله دور، شکوه لبخند مهربانش را دیدم و صدای مهربانترش را شنیدم:
_«برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!»😊
و شاید همچون من، نمیتوانست از این ملاقات رؤیایی دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد:
_«تا فردا صبح هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمیشم الهه جان! برو عزیزم، برو آروم بخواب!»👋
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah