✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدونود_وچهارم
💝و چه عاشقانه بحث را عوض کرد💝 که بلاخره علم تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتیاش را کرده بودم:
_«چی بگم مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! 😍فقط دل هر دومون برات تنگ شده!»☺️
با صدای بلند خندید 😃و هر چند خندهاش بوی غم میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای دلتنگی بُرد:
_«الهه جان! چیزی کم و کسر نداری؟ هر چی میخوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به دستت میرسونم.»😇
و پیش از آنکه پاسخ مهربانیهایش را بدهم، با شوری که به دلش افتاده بود، پرسید:
_«راستی این چند روزه با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت درد میکنه؟»😊😟
نمیخواستم از راه دور جام نگرانیاش را سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به شب میرسانم و شبهایم با چه عذابی سحر میشود که زیر خرواری از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم بدتر میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم:☺️
_«خدا رو شکر، حالم خوبه!»
در عوض، دل او هم آنقدر عاشق الههاش بود که به این سادگی فریب خوشزبانیهایم را نخورَد و به جبران رنجهایی که میکشم، بهایی عاشقانه بپردازد:
_«میدونم خیلی اذیت میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمیدیدم!»😢
از نفسهای خیسش فهمیدم که آسمان احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که دلم آتش گرفت:
_«الهه! این مدت چند بار به خدا شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی...»😒
و بعد با همان صدایی که میان آسمان بغض پَر پَر میزد، خندید و گفت:😊
_«ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمیتونم فکرش هم بکنم که الهه تو زندگیام نباشه!»
و باز با صدای بلند خندید😃 که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد و از سرِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده میخندید.
سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنتی شیرین پرسید:
_«بابا خونهاس؟»
با سرانگشتم قطرات اشک😪 را از روی صورتم پاک کردم و پاسخ دادم:
_«نه. از سرِ شب که رفته خونه نوریه، هنوز برنگشته.»
سپس آهی کشیدم و از روی دلسوزی برای پدر پیرم، گفتم:
_«هر شب میره خونه نوریه تا آخر شب، التماس میکنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمیکنن!»🙁
ولی مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، بیتوجه به حرفی که زدم، پیشنهاد داد:
_«حالا یه سَر برو تو بالکن تا حال و هوات عوض شه!»😇
ساعتی میشد که با هم صحبت میکردیم و احساس کردم خسته شده و به این بهانه میخواهد خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم:
_«باشه! شب بخیر...»👋
که دستپاچه به میان حرفم داد:
_«من که خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، هوای تازه تنفس کن!»😅
از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمیآمد چند قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همانطور که به آرامی به سمت بالکن میرفتم، گفتم:
_«خُب گفتم خستهای. زودتر بخوابی.» در جوابم نفس بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد:
_«خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کارهای مهمتری دارم!»😎
قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خندهاش گوشم را پُر کرد:
_«آهان! خوبه! همینجا وایسا!»😍 نمیفهمیدم چه میگوید و شاید نمیخواستم باور کنم که میان خنده ادامه داد:
_«اینجا الهه جان! من اینجام!»☺️✋
همانطور که با یک دست چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را چرخاندم و در اوج ناباوری دیدم آن طرف کوچه زیر 🌴شاخههای تنومند نخلی🌴 ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد.😃
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah