✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوهشتاد_وپنجم
عبدالله با سایه
سنگینی از اندوه و ناراحتی، دور اتاق میچرخید و اسباب شکسته را جمع میکرد
و من با صدایی که میان هجوم بی امان گریه هایم گم شده بود، برایش میگفتم از
بلایی که پدر به خاطر خوش خدمتی به نوریه و خانوادهاش، به سر من و مجید آورده
بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد: «مجید میخواست
زنگ بزنه پلیس. هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو خونه
خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمیخواد یه کاری کنه که تو بیشتر
اذیت شی. میخواد یه جوری بی سر و صدا قضیه رو حل کنه. » اشکی را که گوشه
چشمم جمع شده بود، با پشت دستم پاک کردم و مظلومانه پرسیدم: «چی رو
میخواد حل کنه؟!!! بابا فقط میخواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه
باشه، برنمیگرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که سُنی بشه! » از کلام آخرم، عبدالله
به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: «مجید سُنی بشه؟!!! » و این
تنها تصوری بود که میتوانست در میان این همه تشویش و تلخی، اندکی مذاق
جانم را شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگیام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی
است که میتواند قلب پاک همسرم را به مذهب اهل تسنن هدایت کند.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah