✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_هفتاد_وششم
ظرفهای شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم:😊
_«مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟»
تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن «بفرمایید!» تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد:
_«من امروز صبح با دختر عمهام که پرستاره صحبت میکردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران.»😊
چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد:
_«چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمیکنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!!»😏
از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت:
_«پس فردا 🌙ماه روزه🌙 شروع میشه. چرا میخواید روزههاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟»
و محمد که به خوبی متوجه بهانهگیری پدر شده بود، با خونسردی جواب داد:
_«گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن.»😐
و عطیه همانطور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت:
_«زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد.»😕
مجید با اینکه از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت:
_«دختر عمهام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه.»
ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت:😏
_«همین دیگه، میخواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!»
چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، 😔نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد:
_«ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت میبینی!!!»
و محمد با پوزخندی جوابش را داد:
_«آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی میکنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟» که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد:
_«تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هر چی زودتر بهتر!»
پدر با صدایی که در تردید موج میزد، رو به مجید کرد و پرسید:
_«فکر میکنی فایده داره؟»😒
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷