✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_چهل_وهشتم
در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد:
_«صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم خونه نیس! هر چی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راه رفت!»😐
تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشتهام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت:😅
_«شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود.» به سمتش رفتم، رویش را بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم:😘
_«ببخشید مامان! یواش رفتیم که بیدار نشید!»
از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض کرد:
_«از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ این دختره کجا رفته؟»😕
شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت:
_«تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم بیرون! فکر نمیکردم انقدر نگران بشید!»😊
سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی ادامه داد:
_«مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم.»😇
مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم:
_«حالا بیاید بریم بالا یه چایی☕️ بخوریم!»
سری جنباند و گفت:
_«نه مادرجون! الآن ابراهیم زنگ زده داره میاد اینجا، تو بیا بریم.»😊
به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم:
_«مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟»
و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد:😒🙁
_«چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش زنگ زد و کلی غُر زد! از دست بابات خیلی شاکی بود! گفت میام تعریف میکنم.»
سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد:
_«این پدر و پسر رو که میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن!»😐
تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و نمیتوانستم به هیچ بهانهای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد.
حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهراً برای شکایت نزد مادر آمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد:
_«ببین مامان! درسته که از این باغ و انبار چیزی رسماً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این نخلستونها جون میکَنیم!»😠
مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید:
_«باز چی شده مادرجون؟»😟
و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او، سر به شکایت گذاشت:
_«بابا داره با همه مشتریهای قبلی به هم میزنه! قراردادش رو با حاج صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف میزنم میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من و محمد هم ضرر میدیم!»😠
مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که مادر اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید:
_«خُب مادرجون! حتماً مشتری بهتری پیدا کرده!»
و این حرف مادر، ابراهیم را عصبانیتر کرد:
_«مشتری بهتر کدومه؟!!! چند تا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای نخلستونها رو یه جا پیش خرید میکنن!»😡💰
چای☕️ را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و مادر متوجه نشوند، گفت:
_«الهه جان! من خستهام، میرم بالا.» شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم میکند و شاید هم خودش معذب بود که بیمعطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم:
_«محمد چی میگه؟»😐
لبی پیچ داد و گفت:
_«اونم ناراحته! فقط جرأت نمیکنه چیزی بگه!»😠
_مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شده باشد، با دست سطح شکمش را فشار میداد، ولی گلایههای ابراهیم تمام نمیشد که از شدت درد صورت در هم کشید😣 و با ناراحتی😒 رو به ابراهیم کرد:
_«ابراهیم جان! تو که میدونی بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمیشیم!»
و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم:
_«ابراهیم! مامان حالش خوب نیس! حرص که میخوره، دلش درد میگیره...»😒
ولی به قدری عصبی بود که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: 😠🗣
_«دل دردِ مامان خوب میشه! ولی پول و سرمایه وقتی رفت دیگه بر نمیگرده!»
و با عصبانیت از جا بلند شد و همچنانکه بد و بیراه میگفت، از خانه بیرون رفت.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷