eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
599 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
274 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️رمان زیبای 🔥☔️ قسمت زندان بزرگسالان هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم ... چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام ... جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن ... کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد ... فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد ... دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم ... مشروب🔥 و مواد🔥 هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد ... بعدش همه چیز بدتر می شد ... اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم ... کم کم دست به اسلحه هم شدم ... اوایل فقط تمرینی ... بعد 🔥حمل سلاح🔥 هم برام عادی شد ... هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم ... علی الخصوص مواد🔥 هم خودش محرک شده بود و بهم داده بود ... در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان🐅 اون جنگل شده بودم ... . درگیری به حدی رسید که پای پلیس👮 اومد وسط ... یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر⛓ کردن ... دادگاه⚖ کلی و گروهی برگزار شد ... با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم ... مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن ... وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد ... . به 9 سال حبس محکوم شدم ...✋ یه نوجوان زیر 17 سال، توی زندان و بند بزرگسال ها ... آدم هایی چند برابر خودم ... با انواع و اقسام جرم های ... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر میکنی میشه شروع کرد، من آماده‌ام! برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم.. که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید _حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟ شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم _بلیط بگیر! از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد _نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی! سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به 🔥🔥 تن به این همراهی داده‌ام.. که همان اندک عدالتخواهی ام را عَلم کردم _اگه قراره این خیزش آخر به 🇮🇷 برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام! و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران🛫 فقط چند روز باشد... که ششم فروردین در فرودگاه اردن✈️ بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم... 🔥سعد🔥 گفته بود اهل استان درعا است.. و خیال می کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده... و با سرعت به سمت میدان پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم...👥👥👥👥 من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد.. و میدیدم از آشوب شهر... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت قدم هایم را باسختی برمیداشتم ٬سخت بود نبود فاطمه٬رفته رفته این محبت الهی در وجودم وسیع تر میشد و قلبم را تسخیر میکرد؛ پشت شیشه فاطمه ام را میدیدم٬خنده هایش را به یاد آوردم ٬لبخندی کج و کوله گوشه لب هایم نقش بست.ارام نفس میکشید٬معصومانه چشم هایش را روی هم گذاشته بود٬او به خاطر من خودش را جلوی کامیون انداخته بود ٬چه زیبا شده بود با آن چادر رنگی اما وقت نشد به او بگویم...😞😢 صورتش خراشیده شده بود٬سرش را باند پیچی کرده بودند٬لوله ای در دهانش گذاشته بودند احساس میکنم اذیتش میکند... اه چقدر بیرحمند ٬دست هایم روی شیشه بود خودم را گناهکار میدانستم و به ماشینم لعنت میفرستادم٬ دو هفته گذشته بود و هنوز فاطمه ام چشم باز نکرده بود٬خانواده اش وقتی امدند به جای پرسیدن حال دخترشان مامور اورده بودند 😣و پدر فاطمه مرا به لگد بست ومن دم نزدم حتی از خود دفاع هم نکردم چون من مقصر بودم...😓😞 به ماشین که رسیدم لگدی محکم به اندامش انداختم درش را که باز کردم بوی فاطمه ام را میداد ٬بغضم سرباز کرد و سرم را روی فرمان گذاشتم نمیدانستم انقدر دوستش دارم٬اما هنوز به او نگفته بودم.. لعنت به من. گلی🌹 که برایش خریده بودم روی صندلی بود. اما چه فایده او نیست که با لمس دستانش بر روی گلبرگ ها به انها زیبایی ببخشد اون نیست که با ذوق دخترانه اش عطر گل را با ولع ببوید٬او نیست که با چشم هایی که حتی به وضوح نمیدانستم قهوه ایست یا عسلی قدر دان به من نگاه کند. دلم تنگ است٬دلم تنگ است برای بودنش ٬برای آن چشم های قهوه ای عسلی؛آری فاطمه جان کجایی که علی بدون تو نفس کم اورده.. به خانه میروم ٬همان پیراهن و شلوار انتخاب فاطمه را میپوشم ریش هایم بلندتر شده اما رمقی برای مرتب کردنشان ندارم ٬چه بهتر.. انگشتر عقیق که فاطمه ام برایم خریده بود به دست میکنم٬از عطری که او دوست داشت به ریش هایم کشیدم٬برای دیدنش اماده میشدم پس باید بهترین باشم٬پزشک معالج گفته بود که امروز میتوانیم ملاقاتش کنیم٬ هوا رو به سرما میرفت؛ سوار ماشین شدم و به سمت گل فروشی فرمان را کج کردم رفتم و برایش گل نرگس🌼 که عاشقش بود خریدم ٬به گل نرگس حسادت میکردم که فاطمه ام اینطور عاشقشان بود.راهم به سمت بیمارستان کشیده شد همه چی حاضر بود برای رؤیت ماهم.. -سلام زینب جان -سلام ٬ به به چه خوشتیپ کردی برادر -برای فاطمس.. زینب بغض گلویش را گرفت و چادرش را روی صورتش کشید و گریه کرد -گریه نکن خواهرم عه چرا اخه.من برم ببینمش با اجازه.. -داداش صب.. صدای پدر فاطمه راشنیدم که پشت سرم ایستاده بود٬عصبی نفس میکشید سلام مردم خواستم رد شوم که بازویم را محکم چشبید -کجا با این عجله؟😠 -میخوام فاطمه خانومو ببینم🙁😥 -د نه د نمیشه٬خیلی پررویی که فکر کردی اجازه میدم بهت.. -یعنی جی؟چرا اجازه نمیدید؟😟 -واسه این یک مشت حواله صورتم کرد اما اینبار تسلیم نمیشدم دلم ارام نداشت بازویم را محکم کشیدم وبه سمت اتاقش دویدم.... به پشت پنجره که رسیدم دایی فاطمه مرا محکم به دیوار کوبید لحظه ای نفسم رفت..دوباره به سمت اتاق دویدم در را باز کردم و فاطمه را صدا زدم با تمام وجودم از او میخواستم بلند شود ٬بلند شود و بگوید من حتی راضی نیستم خط کوچکی روی صورتت بیفتد بیدار شود و بگوید چقدر عاشقش هستم بگوید علی بی من میمرد بگویدددد. من را کشان کشان به بیرون میبردند و من دبوانه وار فاطمه را صدا میزدم که صدای دستگاه کنارش بلند شد پزشکان به سمت فاطمه دویدند دستان من رها شد اما اینبار حراست بیمارستان من را به بیرون کشیدند٬پشت شیشه میکوبیدم و ارام نداشتم.. به روی زمین افتادم و جدم را قسم دادم به بودن فاطمه به نفس کشیدنش ٬فاطمه زهرا را به حسینش قسم دادم به زینبش به حسنش .. درحالی که در راهرو سجده کرده بودم دستی روی شانه ام نشست سرم را که بلند کردم دکتر را دیدم که با لبخند مرا نگاه میکرد... 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده: نهال سلطانی منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
💞☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت در سڪوتی ساختگی، سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود ڪه عمو با مهربانی شروع ڪرد _نرجس جان! ما چند روزی میشه‌ میخوایم باهات صحبت ڪنیم، ولی حیدر قبول نمیڪنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیڪ میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیه‌السلام رو از دست نمیدم! حرف های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان، چند لحظه بیشتر طول نڪشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود، اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده های امشبش را یڪجا فهمیدم ڪه دلم لرزید. دیگر صحبت های عمو، و شیرین زبانی های زن عمو را در هاله ای از هیجان میشنیدم ڪه تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظه ای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم، آن نگاهی ڪه نه برادرانه بود و نه‌ مهربان، عاشقانه ای بود ڪه برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. خواستگاری عمو، چند دقیقه بیشتر طول نڪشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت ڪنیم. در خلوتی ڪه پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدرخجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است. انگار با برملا شدن احساسش، بیشتر از نگاهم خجالت میڪشید و دستان مردانه اش به نرمی میلرزید. موهای مشڪی و ڪوتاهش، هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس وسپیدش به شانه اش چسبیده بود ڪه بی‌اختیار خنده ام گرفت. خنده ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید ڪه سرش را بلند ڪرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش خبر داشتم ڪه تا نگاهم ڪرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش، او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم، در برابر خواهر ڪوچڪترش دست و پایش را گم ڪرده و عاشق شده است. اصلا نمیدانستم، این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر ڪنم ڪه با لحن گرم و گیرایش صدایم زد _دخترعمو! سرم را بالا آوردم، و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی‌هیچ مقدمه‌ای آغاز ڪرد _چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میڪشی. از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد _قبلا از یڪی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تڪریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تڪریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام. مستقیم نگاهش میڪردم، ڪه بعثی بودن عدنان برایم باورڪردنی نبود و او صادقانه گواهی داد _من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون روز ،اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود ڪه دیگه باهاش ڪار نڪنیم! پس آن پست فطرتی ڪه چند روز پیش... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد @asheghaneruhollah