🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #پنجاه_وشش سپاه شیطان - از خدا شرم نمی کنی؟ ... اسم خودت رو
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #پنجاه_وهفت
به من اقتدا نکن
سرمای شدیدی خوردم ...😣
تب،🤒 سردرد، سرگیجه😷 ... با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست ...
اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم ... .😣
.
یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد...
به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم ...😖
چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته ...
.
.
- مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ ... اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم...😄
اینو گفت و برام یکم سوپ🍲 آورد ...
یه روزی می شد چیزی نخورده بودم ... نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم ...
.
.
من که خوب شدم.... حاجی افتاد ...😆
چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد ... .😊
.
اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن ...
ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون ...
شما نمی تونید به من اقتدا کنید ...😒
.
.
نماز اونها هم شکست ... پشت سرم نایستید ...
.
- می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ ... نماز همه مون رو شکستی ...😐
.
- فقط مال من شکست ... مال شما اصلا درست نبود که بشکنه ... پشتم رو بهشون کردم ... من حلال زاده نیستم ...😣😞
.
.
از درون می لرزیدم ... ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود ...
پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد ...😔 مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم...
ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم ...
بهتر از این بود که #بخاطرمن، #حکم_خدا
#زیرپا گذاشته بشه ...
.
.
دوباره دستم رو آوردم بالا و اقامه بستم ...
خدایا! برای تو نماز می خوانم ...
الله اکبر ...✨
⏪ ادامه دارد...
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:#شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_وهفت
مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنه سازی کند که با خنده سوال کرد
_هنوز شام نخوردی مامان؟😄
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه #ترسیده بودم.. 😥😢مبادا امشب قبولم نکند..😨
که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید... 😭
با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود،..حرفی برای گفتن نمانده
و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد
_مامان این خانم #شیعه هستن، امشب وهابیها به حرم سیده سکینه (س) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده شون!😊
جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم،.. 😥میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود..و دوباره آواره غربت این شهر شوم..
که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد.😭😭😭 #دردپهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم..
که دستی چانهام را گرفت.و صورتم را بالا آورد...
مصطفی کمی #عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت #سربه_زیر انداخته بود تا مادرش🌺 برایم #مادری کند..
که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با #محبتی_بی_منت پرسید
_اهل کجایی دخترم؟😊
در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم..😢💔
که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت
_ایشون از ایران🇮🇷 اومده!
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد..😳
و بی غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید
_همسرشون اهل سوریه اس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!😠
به قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند..
و تنها یک آغوش #مادرانه..🤗
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
⏪ ادامه دارد...
رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah