04.mp3
15.1M
✅ جزء #چهارم قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
04.pdf
1.31M
✅ جزء #چهارم قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
قسمت #سوم خداحافظ بچه ها نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان🏥 رسوندم ... . قفل در شل شده بود ... چن
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #چهارم
خشونت از نوع درجه B.
تمام وجودم آتش گرفته بود ...😡
برگشتم خونه ...
دیدم مادرم، تازه گیج و خمار داشت از جاش بلند می شد ...
اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون ... اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن ... .😡
.
زجر تمام این سال ها اومد سراغم ... پریدم سرش ...
با مشت و لگد می زدمش ...😡👊✋ بهش فحش می دادم و می زدمش ...
وقتی خدمات اجتماعی رسید، هر دومون زخمی و خونی بودیم ... .
.
بچه ها رو دفن کردن ...
اجازه ندادن اونها رو برای آخرین بار ببینم ...
توی مصاحبه👥 خدمات اجتماعی، روان شناس ازم مدام سوال می کرد ... دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم ...
تظاهر می کرد که من و دیلمون، برادر دیگه ام، براش مهم هستیم اما هیچ حسی توی رفتارش نبود ... .
.
فقط به یه سوالش جواب دادم ...
الان که به زدن مادرت فکر می کنی چه حس و فکری بهت دست میده؟ ... فکر می کنی کار درستی کردی؟ ...😠
.
درست؟ ...
باورم نمی شد همچین سوالی از من می کرد ... محکم توی چشم هاش زل زدم و گفتم ...
فقط به یه چیز فکر می کنم ...
دفعه بعد اگر خواستم با یه هیکل بزرگ تر درگیر بشم؛ هرگز دست خالی نرم جلو ... .😡🔪
.
من و دیلمون رو از هم جدا کردن و هر کدوم رو به یه پرورشگاه فرستادن و من دیگه هرگز پیداش نکردم ...
.
بعد از تحویل به پرورشگاه، اولین لحظه ای که من و مسئول پرورشگاه با هم تنها شدیم ...
یقه ام رو گرفت و منو محکم گذاشت کنار دیوار ... با حالت خاصی توی چشم هام نگاه کرد و گفت ...
_توی پرونده ات نوشتن خشونت از نوع درجه B.... توی پرورشگاه من پات رو کج بزاری یا خلاف خواسته من کاری انجام بدی ؛ جهنمی رو تجربه می کنی که تا حالا تجربه نکرده باشی ... .😡
.
من یه بار توی جهنم 🔥زندگی کرده بودم ... قصد نداشتم برای دومین بار تجربه اش کنم ...
این قانون جدید زندگی من بود ...
به خودت اعتماد کن و خودباوری داشته باش چون چیزی به اسم #عدالت و #انسانیت وجود نداره ...
اینجا یه جنگل بزرگه ... برای زنده موندن باید قوی ترین درنده باشی ... .🐅
.
از پرورشگاه فرار کردم ...
من ... یه نوجوان 13ساله👦 ... تنها ... وسط جنگلی از دزدها،🔥 قاتل ها،🔥 قاچاقچی ها🔥 و فاحشه ها🔥 ...
⏪ ادامه دارد...
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:#شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌹صلی الله علیک یا صدیقه الشهیده 🌹 5⃣شب سوگواره فاطمی #برنامه_شب_چهارم 👈به کلام:حجت الاسلام #مهراب
📢 #گزارش_صوتی
برنامه شب #چهارم
5⃣شب سوگواره فاطمی
👈به کلام:حجت الاسلام #مهرابی
🎤به نفس: کربلایی #مجید_صادقی
📆جمعه12 بهمن ماه 1397
🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی
🏴 #هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_ 🏴
📌پیشنهاد ویژه دانلود👇👇👇👇
🏴 @asheghaneruhollah
5شب سوگواره فاطمی1397.شب چهارم هیئت عاشقان روح الله (11).mp3
21M
📢 #گزارش_صوتی
برنامه شب #چهارم
5⃣شب سوگواره فاطمی
👈قرائت حدیث شریف کساء
🎤کربلایی جواد جزینی
🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴
🏴 @asheghaneruhollah
5شب سوگواره فاطمی1397.شب چهارم هیئت عاشقان روح الله (1).mp3
6.86M
📢 #گزارش_صوتی
برنامه شب #چهارم
5⃣شب سوگواره فاطمی
👈تلاوت قرآن
🎤قاری نوجوان:سید هادی مرتضوی
🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴
🏴 @asheghaneruhollah
5شب سوگواره فاطمی1397.شب چهارم هیئت عاشقان روح الله.mp3
26.51M
📢 #گزارش_صوتی
برنامه شب #چهارم
5⃣شب سوگواره فاطمی
🎤حجت الاسلام #مهرابی
📌موضوع:سلسله مباحث تکبر(4)‼️
✅پیشنهاد ویژه دانلود
🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴
🏴 @asheghaneruhollah
5شب سوگواره فاطمی1397.شب چهارم هیئت عاشقان روح الله (2).mp3
4.45M
📢 #گزارش_صوتی
برنامه شب #چهارم
5⃣شب سوگواره فاطمی
😔ببار ابر باران زینب ، #کجایی ؟؟!!
🎤کربلایی #مجید_صادقی
📌 #مناجات_با_آقا_امام_زمان_عج_
✅پیشنهاد ویژه دانلود
🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴
🏴 @asheghaneruhollah
5شب سوگواره فاطمی1397.شب چهارم هیئت عاشقان روح الله (3).mp3
17.89M
📢 #گزارش_صوتی
برنامه شب #چهارم
5⃣شب سوگواره فاطمی
😭 #علی_را_حلال_کن
برا #درب و #دیوار ،تو را دادن آزار😭
🎤کربلایی #مجید_صادقی
📌 #روضه_سوزناک
#غربت_امیر_المومنین_ع_
👌با حال مناسب گوش دهید
✅پیشنهاد ویژه دانلود
🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴
🏴 @asheghaneruhollah
5شب سوگواره فاطمی1397.شب چهارم هیئت عاشقان روح الله (4).mp3
5.18M
📢 #گزارش_صوتی
برنامه شب #چهارم
5⃣شب سوگواره فاطمی
👈 #مادر یعنی تکیه گاه دل 😍
🎤کربلایی #مجید_صادقی
📌 #زمینه_احساسی
✅پیشنهاد ویژه دانلود
🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴
🏴 @asheghaneruhollah
5شب سوگواره فاطمی1397.شب چهارم هیئت عاشقان روح الله (5).mp3
6.39M
📢 #گزارش_صوتی
برنامه شب #چهارم
5⃣شب سوگواره فاطمی
👈 همه عالم بدونن ،فاطمه #مادرمه ❤️
🎤کربلایی #مجید_صادقی
📌 #شور_احساسی حضرت مادر
✅پیشنهاد ویژه دانلود
🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴
🏴 @asheghaneruhollah
5شب سوگواره فاطمی1397.شب چهارم هیئت عاشقان روح الله (6).mp3
9.68M
📢 #گزارش_صوتی
برنامه شب #چهارم
5⃣شب سوگواره فاطمی
👈کبوتر خیال من ،مرغ شکسته بال من😭
🎤کربلایی #مجید_صادقی
📌 #واحد_روضه_ای_سنگین
✅پیشنهاد ویژه دانلود
🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴
🏴 @asheghaneruhollah
5شب سوگواره فاطمی1397.شب چهارم هیئت عاشقان روح الله (7).mp3
3.6M
📢 #گزارش_صوتی
برنامه شب #چهارم
5⃣شب سوگواره فاطمی
👈#زهرا ، تو بمون چراغ خونم نشه خاموش😭
🎤کربلایی #مجید_صادقی
📌 #واحد_روضه_ای_سنگین
✅پیشنهاد ویژه دانلود
🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴
🏴 @asheghaneruhollah
5شب سوگواره فاطمی1397.شب چهارم هیئت عاشقان روح الله (8).mp3
3.37M
📢 #گزارش_صوتی
برنامه شب #چهارم
5⃣شب سوگواره فاطمی
👈 #ابوفاضل هستی دنیای #رقیه 😍
🎤کربلایی #مجید_صادقی
📌 #شور_مستانه حضرت قمربنی هاشم
✅پیشنهاد ویژه دانلود
🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴
🏴 @asheghaneruhollah
5شب سوگواره فاطمی1397.شب چهارم هیئت عاشقان روح الله (9).mp3
2.37M
📢 #گزارش_صوتی
برنامه شب #چهارم
5⃣شب سوگواره فاطمی
👈ذکر قنوت دعا، #کرب_و_بلا را میخوام
🎤کربلایی #مجید_صادقی
📌 #شور_احساسی فوق العاده زیبا
✅پیشنهاد ویژه دانلود
🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴
🏴 @asheghaneruhollah
5شب سوگواره فاطمی1397.شب چهارم هیئت عاشقان روح الله (10).mp3
2.35M
📢 #گزارش_صوتی
برنامه شب #چهارم
5⃣شب سوگواره فاطمی
👈کیست معادل امیرمومنان؟؟؟!!!!!
🎤کربلایی #مجید_صادقی
📌 #بحر_طویل طوفانی حضرت علی_ع_
✅پیشنهاد ویژه دانلود
🏴هیئت عاشقان روح الله(ره) 🏴
🏴 @asheghaneruhollah
04.mp3
15.1M
✅ جزء #چهارم قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
04.pdf
1.31M
✅ جزء #چهارم قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
04.mp3
15.1M
✅ جزء #چهارم قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
04.pdf
1.31M
✅ جزء #چهارم قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #چهارم
_چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟😏 اون روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!
به قدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود😥
_تو از اول با خونواده ات فرق داشتی و به خاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگی ات بودم چه نبودم!
و من آخرین بار خانواده ام را در محضر و سر سفره عقد😔 با 🔥سعد🔥 دیده بودم..
و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود
که شبنم اشک روی چشمانم نشست.😢
از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقه ای زد و تنها یک جمله گفت
_مبارزه یعنی این!
دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
مچم را رها کرد،..
شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد
_بخور.!
گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این
شب نشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد.
صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه 🔥سعد🔥 بلند شد...
که وحشتزده اعتراض کردم
_میخوای چیکار کنی؟😨
دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقی اش دلم را میترساند.
خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد..
و من باورم نمیشد در شیشه های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم
_برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟!! 😠
بوی تند بنزین روانی ام کرده و او...
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
⏪ ادامه دارد...
رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #چهارم
#هوالعشق
#دفتر_خاطرات
-مامان تروخدا اومدن دلخور رفتار نکنی باشه؟
-فاطمه برو اونور ٬اصلا چرا هی به من میگی به باباجونت بگو!
-اخه من نمیدونم چرا شما اینطور میکنید بخدا علی پسر خوبیه اصلا خودتون اینو گفتید پس چرا..
-فاطمه بسه تو نمیدونی بابات از این بسیجیای مفت خور بدش میاد؟درسته کارش حقوقش بالاست اما بابات از قماش اینا متنفره حالا بیاد دخترشو بده به اینا که تو بقچه بپیچنش و خونه نشین بشه؟اخه دختر خیره سر تو تازه عمومیت تموم شده به راحتی میتونی بورسیه بشی آمریکا با اشکان پس چرا میخوای زتدگیتو تباه کنی بااین یقه آخوندیای ریشو؟؟؟؟؟؟😠
با حرف های مادرم تمام جسمم گر 😢😞گرفت
٬بغض به گلویم چنگ انداخت و اشک از چشمانم جاری شد ٬ارزو کردم کاش خانواده ام کمی مرا درک میکردند و آنقدر به فکر این مسائل و عقیده های اشتباهشان نبودند.
تمام وجودم به آتش بود که پدرم هم آمد لحظه را غنیمت شمردم و بغضم سر باز کرد..
-آخه مادر من شما میدونی اون اشکان چطور پسریه که سنگشو به سینه میزنی ؟روزی هزارتا دوست دختر عوض میکنه معلوم نیست تو اون خونه خراب شده مجردیش چه غلطایی میکنه و چه شبایی که یگانه میگفت مست میومده خونه حالا من برم با چنین ادم دائم والخمی ازدواج کنمو خودمو بدبخت کنم؟نه مامان من مررررد میخوام نه یه هوس باز که هرروز با یکیه٬من کسیو میخوام که سنگ صبورم باشه ٬بتونم بهش تکیه کنم نه مست از تو خیابون و پارتی های شبونه جمعش کنم مامان!من علیو میخوام مامان .من علیو میخوام بابا بخدا ببینیدش عاشقش میشید بخدا..
-خانوم تمومش کن.😠
پدرم رو به سمت من برگشت و با انگشت اشاره مرا مخاطب قرار داد و همانطور خشم و کینه از چشمانش سرازیر بود
-ببین فاطمه اگه بخوای با این پسره ریشو ازدواج کنی😠✋ اولا٬از ارثم محرومت میکنم٬دوما حق نداری پاتو تو خونه بزاری حرف آخر...
پدر پشتش را به من کرد و دست هایش در هوا میلرزید.😠
-دیگه دختر من نیستی...
دنیا بر سرم آوار شد
٬آخر اینهمه بی رحمی؟آنها میخواستند مرا به زور وادار به وسیله شدن هوس های یک مرد که چه بگویم یک عوضیه پست فطرت بکنند ؟مگر پدر و مادر نیستند ؟
چرا فکر میکنند لذت زندگی در آمریکا با انتظار تک دخترشان نشسته؟آخر من چه گناهی کرده ام خداااااا.
مادر به طبقه بالا رفت
و پدر روی کاناپه نشست.نیم ساعت دیگر میرسیدند و این وضعیت من بود.
زنگ در به صدا درآمد٬تپش قلب منم همراه آن پرصدا شد.پدر و مادر با نفرت به جلوی در میرفتند ومن به آشپز خانه.
چادر نداشتم ان روسری هم به زور گذاشتند روی سرم بماند
خانواده من ضد دین و مذهب بودند و فقط میگفتند زندگی لذت است.. صداهایی از اتاق نشیمن می آمد و بعد آن سکوت مادرم با اکراه نامم را صدا زد
و درخواست چایی خواستگاری کرد٬همان چایی خواستگاری معروف که دختر ها باهزار شادی میاورند اما من در دلم غوغا بود.
چایی هارا☕️☕️ ریختم خوب نشدند چون چایی ریختن بلد نبودم همیشه مستخدممان خاتون این کار را انجام میداد .چایی هارا در سینی گذاشتم و لرزان لرزان به سمت هال رفتم.
-سلام٬ام..خوش آمدید
-سلام عروس گلم٬ماشاءلله چه خاانومی هستی شما گل دخترم😊
از لحن زیبا و دلنشین خانوم نیایش راضی و خرسند بودم و بعد آن نیایش بزرگ با من طرف صحبت شد.
-بله خانوم عروس ما هستند و انتخاب علی جانمان معلومه که عالی ان.ماشاءلله.
-عروس خانوم خوشگل چایی هارو نمیدید به مهموناتون ؟
این صدای خواهر علی بود که زینب نام داشت.
لبخندی☺️😌 به او زدم و چایی ها را به ترتیب سن تعارف کردم به علی که رسیدم دستانم میلرزید و چایی سرپرم در سینی ریخت.
علی از حرکت ناشیانم لبخند شیرینی زد و من به دست و پاچلفتی خودم لعنت فرستادم .استکان خیس را برداشت و با ملایمت تشکر کرد.
نشستیمو کسی صحبت نکرد.
تا در آخر پدر علی سر صحبت را باز کرد من سرم گیج میرفت و فشارم افتاده بود.
صداهارا واضح نمیشنیدم تا در آخر ساعت ۹ 🕘مهمان ها رفتند
و نتیجه این شد یک عقد ساده برگزار شود و تمام.
پدرم جهیزیه ای برای من نگرفت😒 تمامی وسایل لوکس و گرانقیمتم در انباری خاک میخورد پدرم اجازه نداد حتی یک سرویس از انهارا ببرم .
لباس عقد و وسیله هارا هم با همراهی زینب خریدم و زینب از آن پس شد صمیمی ترین دوستم .
علی هیچ اجباری در پوشیدن چادر برایم نگذاشته بود اما همیشه میگفت حجابم را شده با مانتو هم رعایت کنم نمیخواست به من سخت بگذرد یا فشاری بر من وارد شود .
روزها میگذشت
و من هرروز عاشق ترمیشدم وپدر و مادرم سرد تر .ما یک صیغه محرمیت ۲ماهه خوانده بودیم
٬به عقد رسیمیمان یک ماه مانده بود که اتفاقی افتاد..
🌺🍃ادامه دارد...
نویسنده: نهال سلطانی
#دل_بی_تاب_من_از_گریه_گذشته_کارش
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
💞☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهارم
و او همچنان زبان میریخت
_امروز ڪه داشتم میومدم اینجا، همش تو فڪرت بودم! آخه دیشب خوابت رو میدیدم!
شدت تپش قلبم را،
دیگر نه در قفسه سینه ڪه در همه بدنم احساس میڪردم و این ڪابوس تمامی نداشت
که با نجاستی ڪه از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد
_دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز ڪه دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!
نزدیک شدنش را،
از پشت سر به وضوح حس میڪردمڪه نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب {یاعلی} میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی ڪه با وحشت از سینه ام بیرون می آمد امیرالمؤمنین علیه السلام را صدا میزدم
و دیگر میخواستم جیغ بزنم،
ڪه با دستان حیدری اش نجاتم داد! به خدا امداد #امیرالمؤمنینعلیهالسلام بود که از حنجره "حیدر" سربرآورد!
آوای مردانه و محڪم حیدر بود ڪه در این لحظات سخت تنھایی، پناهم داد
_چیکار داری اینجا؟
از طنین غیرتمندانه صدایش،
چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخڪوب حضورش تنها نگاهش میڪند.
حیدر با چشمانی ڪه از عصبانیت سرخ و درشت تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش ڪرد
_بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟
تنها حضور پسرعموی مهربانم،
ڪه از ڪودڪی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میڪرد، میتوانست دلم را اینطور قرص ڪند ڪه دیگر نفسم بالا آمد
و حالا نوبت عدنان بود ڪه به لڪنت بیفتد
_اومده بودم حاجی رو ببینم!
حیدر قدمی به سمتش آمد،
از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چھارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود ڪه این بار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم ڪرد،
و دیدن چشمان معصوم و وحشت زده ام کافی بود تا حُڪمش را اجرا ڪند
ڪه با کف دست به سینه عدنان ڪوبید و فریاد ڪشید
_همین جا مثِ سگ میڪُشمت!!!
ضرب دستش به حدی بود،
ڪه عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس و عصبانیت ڪبود شد و راه فراری نداشت ڪه ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد
_ما با شما یه عمر معامله ڪردیم! حالا چرا مهمون ڪُشی میڪنی؟؟؟
حیدر با هر دو دستش،
یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری ڪشید ڪه من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم ڪه انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد
_بیغیرت! تو مھمونی یا دزد ناموس؟؟؟
از آتش غیرت و غضبی ڪه،
به جان پسر عمویم افتاده و نزدیڪ بود ڪاری دستش بدهد، ترسیده بودم ڪه با دلواپسی صدایش زدم
_حیدر تو رو خدا!
و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد ڪه با دستان لاغر و استخوانی اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط ڪشید
_ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم
_دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...
و اجازه نداد حرفم تمام شود ڪه.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
#پیشنهاد_به_دوستان
✅ @asheghaneruhollah