eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
606 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🌺اسعدالله ایامکم 🌹شادمانه ایام ولادت امام جواد(ع) و حضرت علی اصغر _ع_ 🌹 امشب دلم امشب دلم شب تولد پسر شب تولد پسر 😍 🎤حاج 🔺سرود شنیدنی ✅ @asheghaneruhollah
Vahed - Hajmahdirasuli - Haftegi97-09-22 sarallahzanjan.mp3
8.64M
⬛️السلام علیک یا فاطمه المعصومه(س) اشفعی لی فی الجنه ... وقتی روبرو ضریحت ایستادیم یا خاطرات افتادیم رفتیم با سلامی که به محضرت دادیم 🎤حاج 👈واحد احساسی ◾️ @asheghaneruhollah
950130-01.mp3
2.52M
🌺شادمانه ولادت امام جواد(ع) و حضرت علی اصغر(ع) 🌺 امشب دلم ست امشب دلم امشب بگو امشب بگو 🎤حاج 👏👏سرود @asheghaneruhollah
تا دخیل پرچم موسی بن جعفر میشوم رنگ و بوی عشق میگیرم معطر میشوم روزی ام کن روز هفتم کنج صحن کاظمین خواب دیدم عاقبت پای تو بی سر میشوم 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هشتادودو که صدایم شکست _شبی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ بغضش😢 را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید _بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!😔 و رنگ من از خبری که برایش این همه میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم _چی شده داداش؟😢🙁 سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند،.. دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد _هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمب گذاری کردن، چند نفر شهید شدن.😢😔 مقابل چشمانم نفس نفس میزد،.. کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد.. و کلام آخر او جانم را در جا گرفت _مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...😢 دیگر نشنیدم چه میگوید،.. هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود... که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم....😣😞 باورم نمیشد 🌷پدر و مادرم🌷 از دستم رفته باشند... که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجه ای راحتم کند.. و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به جای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد... ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند.. و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم،.. صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید..😭😭😭😭😭 و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده... که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم...😩😩😩😩😭😭😵😵😵😭😭 در آغوش ابوالفضل بال بال میزدم... که فرصت جبران بی وفایی هایم از دستم رفته... و دیدار پدر و مادرم به قیامت رفته بود. اینبار نه حرم حضرت سکینه(س)،... نه چهارراه زینبیه،... نه بیمارستان دمشق... که آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده...😭😭😭😭😭😭😭😭 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah