فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیت_الله_مصباح_یزدی
✍️دیدار و گفتگوی شهید حاج قاسم سلیمانی با مرحوم علامه مصباح یزدی
🌷دعای علامه مصباح برای حاج قاسم
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✍️ #چله_حدیث_کسا
روز8️⃣
به نیابت از #آیت_الله_مصباح_یزدی
نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ و رفع بیماری منحوس،بلا و گرفتاری
حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
#یا_زهرا بگو، شروع کن✋
🕌 #چلہ_نشــین_ڪربلا_بشیمـ_ان_شاالله
#براےهم_دعــــــاڪنیـــمـ
📌👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از تنفیس 313
1_733206665.mp3
278.8K
💢آیت الله بهاالدینی: روح خدا در آقای #مصباح حلول کرده است، از این مرد تبعیت کنید.
🔹آقای آسیدعلی آقای مهدوی نیا از شاگردان آیت الله بهاالدینی نقل می کند سال ها پیش در زمان حیات معظم له وقتی از اصفهان به قم آمدم، شب های جمعه درس اخلاق آیتالله بهاءالدینی شرکت می کردم، شبی آیت الله مصباح برای دیدن ایشان به حسینیه محل درس آمده بود. وقتی آقای بهاءالدینی متوجه شد تا درب حسینیه به استقبال ایشان آمد و ایشان را در کنار خودشان نشاند. ایشان در س اخلاق را رها کرده با آقای مصباح صحبت می کردند، مدتی گذشت آقای مصباح خداحافظی کرد و رفت و آقای بهاءالدینی تا دم درب حسینیه ایشان را بدرقه کرد.
وقتی برگشتند گفتند از آقای مصباح تبعیت کنید چون روح خدا در این مرد حلول کرده است. سپس درس را ادامه دادند.
@tanfis313
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#آیت_الله_مصباح_یزدی ✍️دیدار و گفتگوی شهید حاج قاسم سلیمانی با مرحوم علامه مصباح یزدی 🌷دعای علامه
#دانشمند_هسته_ای
#شهید_فخری_زاده
تا چند هفته قبل، خیلی از ما، حتی یک بار هم نامِ #شهید_محسن_فخری_زاده را نشنیده بودیم؛ دانشمندِ گمنامی که عُمر خود را وقف ایران کرده بود؛ و حالا عزیز دُردانه ملت ایران شده است.
آوینی چه زیبا گفت:«گمنامی برای شهرت پرستها دردآور است؛ وگرنه، همه اَجرها در گمنامی است»
#عند_ربهم_یرزقون
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✍️ #چله_حدیث_کسا
روز9️⃣
به نیابت از #شهید_محسن_فخری_زاده
نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ و رفع بیماری منحوس،بلا و گرفتاری
حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
#یا_زهرا بگو، شروع کن✋
🕌 #چلہ_نشــین_ڪربلا_بشیمـ_ان_شاالله
#براےهم_دعــــــاڪنیـــمـ
📌👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #هشتم #هوالعشق #علی_نوشت سرم را بالا اوردم دکتر مرادی را
🍃🌺رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #نهم
#هوالعشق
#علی_نوشت
به بیمارستان برگشتم
تا از حال فاطمه باخبر شوم با اصرار من خانواده را به خانه فرستادم و خودم به اتاق فاطمه رفتم اما٬#خالی بود.😟
به سرعت به سمت پرستاری دویدم و از او پرسیدم که گفت:
خانواده اش اورا مرخص کرده اند
اما مگر حالش کامل خوب شده بود؟
سریعا سوار ماشین💨🚕 شدم و به سمت خانه فاطمه حرکت کردم٬بعد از دقایقی رسیدم و زنگ در را فشردم٬ دستانم سرد شده بود نمیدانم چرا..
در را باز نکردند
هر چقدر کوبیدم باز نشد٬اه لعنت به من.
همانجا نشستم و به گوشی فاطمه زنگ زدم نامش را که دیدم قلبم درد گرفت٬خاموش بود...
۲ساعتی جلوی در استادم که پدر فاطمه در را باز کرد روبه رویم امد
-اینجا چیکار داری؟مگه دخترم نگفت برو😠
-سلام٬حالشون چطوره؟😥
-خوبه به نگرانی تو نیازی نداره ببین فکر نکن خدا فقط واسه توعه بچه بسیجی خدای دختر منم هست ٬ها چیه فکر کردی دخترم با نذر و نیازای مسخرتون برگشته؟😏😠
-اقای پایدار لطفا اجازه بدید حرف
بزنم😞✋
-اجازه نمیدم دخترمو داغون نکردی که کردی حالا واسه من اومدی اینجا که چی ؟دیگه نبینمت این دور و برا ٬رابطه شماهم تا ۲هفته دیگه تموم میشه و صیغه محرمیت مسخرتون باطل٬دیگه هم فاطمه نیست که...
من خوب میدونم تو زورش کردی اسم دومشو این بزاره الان دیگه سوهاست😏 دیگه هم ترویادش نمیاد٬اگر هم یادش بیاد فایده ای نداره چون تا اونموقع با شوهرش امریکاست😎😏 توهم همینجا بمونو یه دختر پارچه پیچ شده پیدا کن که بشینه کنج خونه کهنه بچتو بشوره٬
از عصبانیت😡 سرخ شده بودم نمیدانستم چه بگویم که در #بسته شد..
به تمام مقدساتم توهین کرده بود اما به خاطر فاطمه ام حرفی نزدم
او چه سوها چه فاطمه تمام وجود من است حتی این اسم زیبا راهم خوذش انتخاب کرد٬خودش..
فکر اینکه با ان پسر مفنگی بی غیرت میخواست به انریکا برود مرا میسوزاند
٬فکر ....نه خدایا نههه.....😰
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده؛ نهال سلطانی
#بهترین_حادثه_میدانمت
#عاشقانه_ای_برایت
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #دهم
#هوالعشق
#مجنون_بی_لیلی
#سوها_نوشت
فردا شب شهادت حضرت زهــ🌸ــرا نامی بود
به این دلیل تلویزیون چیزی نداشت ٬سرور را به ماهواره وصل کردم و به تماشای فیلمی کمدی نشستم..
-مامان
-جانم
-تاکی این دستگاه های لعنتی باید باشن؟
-تاوقتی که خوب خوب بشی
-چرا من هیچی یادم نیست چرا اون پسرو..🙁
-بسه سوها٬گفتم درموردش حرف نزن٬کیوان فرداشب میاد خواستگاریت خیلی بده اگه راجب پسری دیگه حرف بزنی.😏😌
-مامان ولی نمیدونم چرا حس خوبی نسبت به کیوان ندارم😐😟
-حستو بیخیال شو ٬وقتی باهاش ازدواج کنی میرین امریکا و عشق و حال اصلا اینا دیگه فراموشت میشه سوها
و من فکر میکردم و فکر میکردم
٬اما چرا به پاسخی نمیرسیدم هرجقدر درذهنم پسری علی نام را جستجو میکردم نمیافتمش٬نگاهش خیلی اشنا بود اما حضورش درزندگی من٬آن هم با ان شکل وقیافه تعجب برانگیز بود.😣
دراتاقم نشسته بودم٬
دستگاه ها به اجبار من برداشته شده بودند و فقط کپسول اکسیژنم مانده بود٬
باتلفن📱 همراهم را بازی میکردم و زیر و رویش میکردم تا شاید نشانی از بی نشانی های ذهنم پیدا کنم که چشمم به یک شماره خورد که به این اسم سیو شده بود.
-اقا علیم😍
بدون وقفه شماره را گرفتم و تنها این صدارا شنیدم
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد .the mobail this is of
باخود گفتم اگر رابطه اش بامن نزدیک نبوده پس چرا علی من ان را نوشتم و اگر بوده حال چرا خاموش است؟ 😟پس حتما اوهم مرا فراموش کرده..
نمیدانم چرا انقدر حس خوب نسبت به او دارم...
امشب قرار است کیوان برای خواستگاری به خانه ما بیاید
با اصرار مادرم کت و دامنی تنگ و کوتاه پوشیدم و موهایم را باز گذاشتم. چه حال بدی 😣 داشتم انگار داشتم درون مرداب میرفتم نمیدانم چرا!!
حالم بدتر و بدتر میشد نفسم سخت بالا می آمد و سرم گیج میرفت٬زنگ در فشرده شد و من تمام محتویات معده ام را بالا اوردم٬
مادرم مراصدا میزد اما پاهایم توان نداشت٬ناخود آگاه به سمت در کشیده شدم و در را قفل کردم 🔐کلید راهم رویش گذاشتم٬
مادرم به در میکوبید
و پدرم صدایم میزد باهربار کوبیدن در نفسم تنگ تر میشد و قلبم فشرده تر ٬زانوانم خم شد و روی زمین افتادم هرچقدر بادست دنبال کپسولم میگشتم پیدایش نمیکردم و تنها صدای در را میشنیدم و سیاهی مطلق...
ساعت:سه و چهل دقیقه شب
-تو کی؟تو.. چی؟تو...
و با وحشت 😰از خواب پریدم
٬سریع اباژور کتار تختم را روشن کردم ٬کپسول را پیدا کردم و ماسک را بردهانم گذاشتم ٬عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود خوابم جلوی چشمانم ظاهر شد
🌺٬مردی نورانی اما غمگین جلویم امد در خواب فقط نگاه میکردم ٬گفت
-به کنار من بیا تا اشکار شود هرانچه نمیدانی به دیدنم بیا که منتظرت هستیم.فقط راه بیفت که دیر نشود٬٫#خیلی_زود_دیر_میشود
حرکاتم دست خودم نبود
سریع لباسی پوشیدم موهایم را جمع کردم و شالی روی سرم انداختم٬سوئیچ ماشینم را از روی پاتختی برداشتم ٬ارام در را باز کردم و پله هارا ارام پایین امدم سریعا به پارکینگ رفتم و ریموت رافشردم ٬پا روی گاز گذاشتم و لاستیک ها از جا کنده شد
٬نمیدانستم به کجا میروم
شب بود جایی مشخص نبود فقط به حرف های ان مرد نورانی فکر میکردم ٬بیا٬منتطرت هستیم!چه کسی منتطرم بود؟احساس کردم نیرویی مرا هدایت میکند ٬از دور نور سبزی دیدم به ان سمت فرمان را کج کردم ٬
خود را روبه روی مسجدی یافتم ٬روی تابلو راهنما نوشته بود٬ #حرم_حضرت_شاه_عبدالعظیم_حسنی
دست هایم سر شد
نفسم بریده بریده بود٬ماشین را پارک کردم٬شلوغ بود٬انگار مراسمی برپاست ٬خانمی صدایم کرد و چادری به رنگ فیروزه ای به دستم داد و گفت
-این رو بپوشید حرم حرمت خاصی داره عزیزم
با لحنش ارام شدم
چادر سرکردن بلد نبودم اما روی سرم انداختم قدم هایم به سمت حرم میرفت٬انگار حمعیت کنار میکشیدند تا من رد شوم ٬چون خیلی سریع به ضریح رسیدم٬
صدای مداحی می آمد
تازه یادم امد امشب شب شهادت #حضرت_زهرا بود....
🌺🍃ادامه دارد...
نویسنده: نهال سلطانی
#دست_از_تو_نمیکشم
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
#یاحسن
#یازهرا
در کـوچـــه ها بــــرای خودت گریه میکنی
یک عـمــر پــا به پــای خودت گریه میکنی
ســی ســال میشــود که تو در هیئت دلت
با ذکــر روضـــــه های خودت گریه میکنی
تـنـهــا خــودت بـرای خـودت سینه میزنی
در مـحـضـــــر خــدای خودت گریه میکنی
سـیـلـی چـرا؟ هجــوم چـرا؟ ناســزا چـرا؟
بـا ایـن چـــرا چـــرای خودت گریه میکنی
با تو فقط نه شهر، که این خانه خائن است
از بــخــت بی وفـــای خودت گریه میکنی
این روضه های لَختـه شده، داغ مادر است
با تـــشـــــت در بـلای خودت گریه میکنی
تشت و حسین و زینب و...ذهنتکجاپرید؟
بـا یـا اَخــــــا اَخــــای خودت گریه میکنی
#امیرعظیمی
#ای_غریب_دروطن_یاحسن🥀
#دوشنبه_هاے_امام_حسنی💔
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#منطقی_به_نام_سقیفه 3️⃣ 🎤حجت الاسلام #حامد_کاشانی 👌پیشنهاد دانلود #ادامه_دارد .... #ریشه_محبت 🌙هر
[WWW.MESBAH.INFO]Rooz-29-Safar1399[Manteghi-Be-name-saghife].mp3
4.55M
#منطقی_به_نام_سقیفه 4️⃣
🎤حجت الاسلام #حامد_کاشانی
👌پیشنهاد دانلود
#ریشه_محبت
🌙هر شب یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#️⃣ #حضرت_زهرا سلام الله علیها 🎵 #اشک_یاس 3️⃣ نبیند کاش زینب روی دوشم ز تابوتش بریزد خون تازه...😭
05-Karimi-Ashke-Yas.mp3
1.98M
#️⃣ #حضرت_زهرا سلام الله علیها
🎵 #اشک_یاس 4️⃣
#مادر !! خونمون این طرفه ، کجا میری؟؟ بیا بیا 😭😭
چیزی تا خونه نمونده جون بابا راه بیا...😭
🎤حاج #محمود_کریمی
👌پیشنهاد دانلود
#ریشه_محبت
🌙هر شب یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️
🏴 @asheghaneruhollah
#دو_خط_روضه
دِلـــــــــی تاریــــکه، کوچــــــه ای باریکه
دست یک حرومـی به، یه صورتـی نزدیکه
#دو_خط_روضه
یه مـــــادر غــمگـیـن ، یه دست سنـگـیـن
جلو چشمای حسـن، مادرش افتـاد زمیـن
[WWW.MESBAH.INFO]Shab-Shahadat-Emam-Hasan-Mojtaba1399[05].mp3
10.22M
روزای هفته وقتی
به #دوشنبه میرسه دل گیر تره انگار....
خدا میدونه میسوزم
مغیره را که میبینم تو شهر هربار....
سرم سنگینه سنگینه
#غرورم له شده اینجا 😭😭
با صورت رو زمین افتاد
تو این #کوچه رو این خاک ها....😭
🎤حاج #امیر_کرمانشاهی
💠اشک چشمی آمد، التماس دعاااا
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله
#ریشه_محبت
🌙هر شب یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#دانشمند_هسته_ای #شهید_فخری_زاده تا چند هفته قبل، خیلی از ما، حتی یک بار هم نامِ #شهید_محسن_فخری_زا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسته شدی؟صحبت های شهید حسن باقری درباره اینکه چرا آدم از انجام کاری خسته می شود را بشنوید _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✍️ #چله_حدیث_کسا روز🔟 به نیابت از #شهید_حسن_باقری نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ و رفع بیماری منحوس،بلا و گرفتاری حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه #یا_زهرا بگو، شروع کن✋ 🕌 #چلہ_نشــین_ڪربلا_بشیمـ_ان_شاالله #براےهم_دعــــــاڪنیـــمـ 📌👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇 🏴 @asheghaneruhollah
#شهید_مدافع_حرم
#ابو_الایتام
#حاج_سید_محمد_تقوی_فر
بنا به توصیه شهید، خانهاش در روستای ابودبس که داراي يك حسينیه بزرگ، سه مغازه و دو سوئيت بود به امرخير و مرکز عام المنفعه مردمی اختصاص پيدا كرد، به دليل اينكه از ۵ دختر محروم منطقه سرپرستی و حمايت میكرد پول حاصل از درآمد نخلستان ۵ هکتاری او هم وقف ايتام شد، زماني كه ميفهميد يكي از دوستانش وضعيت خوبي ندارد از فروشگاه برنج، قند و شكر و حبوبات ميخريد و سعي ميكرد با روشهايي خاص مانند اينكه به آن فرد به شوخی میگفت: گفتم اگر براي شما شيريني بياورم قندتان بالا میرود و احساس كردم كه اين موادغذايي بهتر است به آن خانواده كمك میكرد.
شهید حمید تقویفر🌹
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✍️ #چله_حدیث_کسا
روز1️⃣1️⃣
به نیابت از #شهید_مدافع_حرم_حاج_سید_محمد_تقوی_فر
نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ و رفع بیماری منحوس،بلا و گرفتاری
حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
#یا_زهرا بگو، شروع کن✋
🕌 #چلہ_نشــین_ڪربلا_بشیمـ_ان_شاالله
#براےهم_دعــــــاڪنیـــمـ
📌👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🏴 @asheghaneruhollah
#قرار_روزانه
#سلام_امام_زمانم✋
ما عهد کردهایم به هر بزم روضهای
اول برای روز ظهورت دعا کنیم ...
▪️اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
▫️منتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیها
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✍️ #چله_حدیث_کسا
روز3️⃣1️⃣
به نیابت از #شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری
نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ و رفع بیماری منحوس،بلا و گرفتاری
حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
#یا_زهرا بگو، شروع کن✋
🕌 #چلہ_نشــین_ڪربلا_بشیمـ_ان_شاالله
#براےهم_دعــــــاڪنیـــمـ
📌👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🏴 @asheghaneruhollah
4_5823362907571749704.mp3
10.38M
«وصیٺنآمہ
شهیدمدافعحرمبابڪنورےهریسـ»
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✍️ #چله_حدیث_کسا
روز3️⃣1️⃣
به نیابت از #شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری
نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ و رفع بیماری منحوس،بلا و گرفتاری
حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
#یا_زهرا بگو، شروع کن✋
🕌 #چلہ_نشــین_ڪربلا_بشیمـ_ان_شاالله
#براےهم_دعــــــاڪنیـــمـ
📌👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #دهم #هوالعشق #مجنون_بی_لیلی #سوها_نوشت فردا شب شهادت حضر
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #یازدهم
#هوالعشق
#حضرت_زهرا
صدای مداحی می آمد٬
تازه یادم امد امشب شب شهادت #حضرت_زهرا س است. جلوی ضریح زانو زدم٬درفکر بودم اما نمیدانم چه فکری!صدای مداحی می آمد٬نمیدانم چه میگفت فقط یک کلمه شنیدم و آن این بود: #مادر
و احساس کردم جمعیت کم کم پراکنده میشوند و مراسم تمام میشود٬
کم کم چشم هایم سنگین شد و روی هم رفت٬دوباره خواب دیدم٬هیچ چیز نمیدیدم فقط صداهارا میشنیدم
🌸٬صدای ارامی امد٬دخترم پاشو ٬مادرت همیشه کنارت هست بلند شو پسرم منتظرته٬این هدیه من به توعه ازش مواظبت کن...🌸
و احساس کردم پارچه ای روی چشمانم امد و به کنار رفت
٬عطر 🌼گل نرگس نوازش روحم شد٬دستی به شانه ام خورد که بیدار شدم.
-دخترم پاشو ٬نماز صبح نزدیکه ها خواب نمونی مادر
پیرزن مهربانی بود که مرا از خواب بیدار کرد٬
خوابم را به یاد اوردم ٫#دخترم٬#مادرت؟مادر من؟او که بود؟
هنوز نوای دلنشینش در ذهنم چرخ میزد٬هدیه؟چه هدیه ای؟
به نماز ایستادم
تعجب کردم که چه روان خواندم !اخر من نماز خواندن بلد نبودم٬دست هایم را به حالت قنوت گرفتم
و از خدایی که تنها نامش را میدانستم کمک خواستم٬از او خواستم مرا در آغوش بگیرد٬نوازشم کند تا ارام بگیرم٬نمیدانم این راز و نیازها چگونه برزبانم می آمد..
بعد از اتمام نمازم به سرجایم برگشتم که از دور چشمم به پارچه مشکی که کنار کیفم بود افتاد٬سریع به سمتش دویدم ٬نه ممکن نیست٬از کجا امده بود؟
من چادر مشکی نداشتم😭
٬#هدیه٬اری هدیه!روبه روی صورتم گرفتم عطر نرگس میداد تا اعماق وجودم را با ان عطر پر کردم٬هربار اطرافم را نگاه کردم چیزی ندیدم
٬فقط٬فقط یک خانم چادری دیدم که از سمت من درحال بازگشت بود٬سریع صدایش زدم و به سمتش دویدم.
-خانم٬خانم صبر کنید
-جانم؟
چقدر چهره اش زیبا و دلنشین بود
لحظه ای محوش شدم انگار فرشته بود٬
-شما این چادرو برام گذاشتید؟فکر کنم به خاطر این بوده که حجابم مناسب نبوده درسته؟خیلی ببخشید الان درستش میکنم اما نیازی به چادر نیست ممنو..
-دختر گل٬یه خانومی این چادر رو به من دادن و گفتن به شما بدم و #هدیه است ٬گفت حتما بهش برسون خودش میدونه ٬هدیه رو که پس نمیدن.
از کلماتش دلم ریخت😧😭
زانوهایم خم شد و روی زمین افتادم٬به پهنای صورتم اشک میریختم نمیدانم برای چه؟
-خانوم بهت نظر کرده گلم٬خوش به سعادتت
دیگر چیزی نفهمیدم
و از اعماق وجودم گریه کردم وچادر را ناخودآگاه در اغوش گرفته بودم و میگریستم٬بوی گل نرگس🌼 میداد چه هدیه ای بود چه ساده اما دلربا ٬این چه بود؟آن خانم چه کسی بود؟
چادر را روی سرم انداختم
لطیف بود٬مانند برگ گل٬تا روی سرم امد سرتاسر وجودم غرق لذت شد منشأ این حس را نمیدانستم
٬دوباره سوال ها به سمت مغزم هجوم اورد٬#پسرم منتظرت هست!!!پسرش کیست؟
قدم هایم به حیاط کشیده شد
در هوای بی هوایی به سر میبردم به سمت انسوی خیابان قدم برمیداشتم و درفکر اتفاقات بودم که کامیونی 💨🚚به سمتم میامد چراغش را چندبار روشن و خاموش کرد از ترس درجایم میخکوب شده بودم و چشم هایم را که بستم تمامم اتفاقات جلوی چشمانم رژه رفت٬
صدای من بود که با جیغ علی را صدازدم...
-علییییییییی😰😲
ماشین ترمز شدیدی زد اما به من برخورد نکرد که دست هایم داغ شد٬
-جانم فاطمه😨
وسط خیابان راه را سد کرده بودیم٬
دست هایم در دست های علی بود و چشم هایمان تنها هم را میدید٬همه چیز را به یاد اوردم ٬علی٬علی٬علی و
از حجوم افکار و خاطرات قبل مغزم فشرده شد
و بیهوش شدم....
🌺🍃ادامه دارد...
نویسنده: نهال سلطانی
#فاطمه_فاطمه_است😭✋
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #دوازدهم
#هوالعشق
#بالهایم_هوس_با_تو_پریدن_دارد
#علی_نوشت
فاطمه را با کمک خانمی روی صندلی ماشین گذاشتیم
٬قلبم💓 روی هزار بود٬فقط تا بیمارستان گاز دادم و مطمئنم جریمه هم شدم
٬سریع او را به بخش رساندم
و پزشک معالجش گفت
که باید برایش فضای ارامی فراهم کنیم تا پیام های عصبی را بهتر دریافت کند و گذشته را به یاد بیاورد٬گفت معجزه شده که فاطمه ام مرا به یاد اورده چون چنین فراموشی هایی تا دوماه طول میکشید.
به فاطمه سرم وصل کردند
و من رفتم برایش تنقلات خریدم٬ احساس کردم خیلی لاغر و ضعیف شده ٬به اتاق که امدم
او چشم هایش بسته بود و رد اشک روی صورت سفیدش نمایان بود٬
به یاد لمس دستانش لبخندی زدم٬اولین بار بود که دستان لطیفش را لمس میکردم
ماهنوز به هم محرم بودیم😍٬دوهفته تا زمان اخر مانده بود٬
کاش در موقعیت بهتری دستانش را میگرفتم کاش دستانش انقدر سرد نبود که سرمایش تا اعماق وجودم رسوخ کند٬
ارام ارام چشم هایش باز میشد
و چشم های.. اری چشم هایش دقیقا همرنگ چشم های من است نمیتوانستم لحظه ای نگاهش نکنم اما قرمزی اطراف مردمکش را گرفته بود
معلوم بود فاطمه ام فشار زیادی را متحمل شده
-فاطمه جان
-عل..علی
-جان علی٬خوبی؟😊😍
-کجا بودی؟چرا منو تنها گذاشتی😨
و چشم های هردویمان اشک بار بود از این دوری وحشتناک..
-مهم الانه خانوم الان که اینجام پس حالشو ببر😉
و لبخند زیبایی روی لب هایش نقش بست که دلم ارام شد
-چه شیطون شدی سید😍😊
-خانوم ما برای شما شیطون نباشیم برا کی باشیم؟راستشو بگو فاطمه خانوم برام کسیو زیر سر دار..😜
حرفم تمام نشده بود
که نیم خیز شد و متکایش را روبه من پرتاب کرد هردویمان خندیدیم😁😁 از ته ته دل٬خدایا شکرت که فاطمه ام را به من برگرداندی
شکر٬البته اگر خانواده اش..
به اصرار من فاطمه کمپوتی🍺 را کامل خورد و بعد یک مسکن 💊به خواب رفت
٬هوا داشت روشن میشد
و من به اقای پایدار تلفن زدم که به بیمارستان بیاید میدانستم دوباره غوغا میکند.
در راهرو اقای پایدار را دیدم٬تنها بود٬با عصبانیت😡 به سمت من می آمد.به چند قدمی من که رسید یقه ام را چسبید و مرا به دیوار فشرد.😡🗣
-پسره بیشعور مگه نگفتم دور و بر دختر من افتابی نشو حرف حالیت نیست؟؟قصد جون دخترمو کردی که هربار باید تو بیمارستان پیداش کنم اره؟اخه باید که تو رو ...
-بابا بسه تمومش کنید!!😞
و این صدای فاطمه بود که دست اقای پایدار را درهوا گذاشت اما هنوز به یقه ام چنگ زده بود٬
با چشم هایم خواهش کردم به اتاق برود و خودش را ناراحت نکند٬اما..
-الان حاضر میشم بریم بیرون صحبت کنیم ٬برگه ترخیصمو بگیرید بابا
-اخه مگه خو..
-اره خوبم علی
پدر فاطمه که متعجب بود
او مرا به یاد اورده دست هایش شل شد و متعجب به ما نگاه کرد.فاطمه به اتاق رفت و با ان چادر مشکی که صورت زیبایش را زیباتر از همیشه کرده بود به بیرون امد.
لحظه ای محو زیباییش شدم٬فرصت نکردم بگویم داستان این چادر چیست!
اما هرچه بود داستان زیبایی بود...
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده؛ نهال سلطانی
#من_به_وجودت_بیمارم_بیا_درمانم_کن
#هرچه_باشد_داستان_زیباییست
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
' گاهـےبھدیدهاشکغموگاھاشکِشـوق
ایناستحالِما؛ ز فِـراقووصالِتو ..
#مولای_یا_مولای 🍂
✅ @asheghaneruhollah
520594604(9).mp3
2.87M
#احیا_فاطمیه 1️⃣
🔹4سال فدک دست حضرت زهرا بود ولی شب ها گرسنه می خوابید...
🎤حجت الاسلام #دارستانی
👌پیشنهاد دانلود
✍️ادامه دارد...
#ریشه_محبت
🌙هر شب یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#️⃣ #حضرت_زهرا سلام الله علیها 🎵 #اشک_یاس 4️⃣ #مادر !! خونمون این طرفه ، کجا میری؟؟ بیا بیا 😭😭 چیز
04-Karimi-Ashke-Yas.mp3
6.08M
#️⃣ #حضرت_زهرا سلام الله علیها
🎵 #اشک_یاس 5️⃣
#حیدر حیرونت
عالم گریونت...
🎤حاج #محمود_کریمی
👌پیشنهاد دانلود
#ریشه_محبت
🌙هر شب یک ذکر توسل به حضرت❤️ مادر❤️
🏴 @asheghaneruhollah
هیچ نمازی ندیدم که احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند.
🌷سردار شهید حاج احمدکاظمی🌷
به روایت سردار شهیدحاج قاسم سلیمانی
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ __ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✍️ #چله_حدیث_کسا
روز5️⃣1️⃣
به نیابت از #شهید_حاج_احمد_کاظمی
نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ و رفع بیماری منحوس،بلا و گرفتاری
حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه
#یا_زهرا بگو، شروع کن✋
🕌 #چلہ_نشــین_ڪربلا_بشیمـ_ان_شاالله
#براےهم_دعــــــاڪنیـــمـ
📌👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #دوازدهم #هوالعشق #بالهایم_هوس_با_تو_پریدن_دارد #علی_نوشت
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #سیزدهم
#هوالعشق
#با_وکالت_شهدا
#فاطمه_نوشت
لحظه ای از نگاه علی آب شدم☺️🙈
٬آنقدر نگاهش حس تحسین داشت که در دلم کیلو کیلو قند آب میشد٬
به خود آمدم
و به گام هایم شتاب دادم٬لرز بدی به جانم افتاده بود ٬اما تصمیم را گرفته بودم باید تکلیفم را مشخص میکردم تا کی این جدال بین من و خانواده ام باید ادامه پیدا میکرد؟؟😐
-فاطمه جان میخوای چی کار کنی؟لطفا اگر به خاطر من...
-علی بهم اعتماد کن😊
و سرش را به نشانه تایید کلافه وار تکان داد٬
همراه هم به حیاط بیمارستان رسیدیم به علی گفتم
_من با پدرم میروم و تو به دنبال ما بیا.
سوار ماشین شدم
و عصبانیت را در صورت پدرم به راحتی دیدم٬منتظر من بود که مکان را تایین کنم.
-کجا؟
-اهم٬مزارشهدا..🇮🇷👣
-چی؟منو به مسخره گرفتی؟😠
-نه بابا لطفا بریم٬حداقل یه بار بنظرم احترام بزارید.😊
و در سکوت به ماشین💨🚙 گاز داد و راه افتادیم٬دعا دعا میکردم انتخابم درست باشد ٬درست...
-همینجاست بابا
در را باز کردم
و حجم خاک های سرد سریعا به روی روحم نشست٬لحظه ای بغض گلویم را فشرد و سرم گیج رفت
اما حالا وقت جا زدن نبود باید برای زندگیم میجنگیدم برای پاک بودنم ٬برای.. قدم هایم را مصمم تر برداشتم٬قلبم ارام بود خیلی آرام...
دسته ای 💐گل خریدم
و علی ماشین را پارک کرد و به سمت من آمد٫انگار این خاک سرد برقلب اوهم نشسته٬شیشه ای گلاب خرید و چند دسته گل دیگر که بعد جویا شدن دلیلش فهمیدم برای قبور دیگر میخواهد٬
پدرم با اکراه قدم برمیداشت و اخم هایش درهم گره بود😠 ٬
رسیدیم ٬#مزار_شهید_گمنام
محل شهادت:#کربلا علی با تعجب و سوال به من نگاه میکرد و من محو این مزار بودم٬باید شروع میکردم😊😌
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده: نهال سلطانی
٬#بسم_رب_شهدا..
#قراره_این_نوشته_طبق_واقعیت_قلب_خودم_باشه☺️😞
#با_وکالت_شهدا
#دلتنگم_با_هیچکس_میل_سخن_نیست_در_اینجا_کسی_به_دلتنگی_من_نیست
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #چهاردهم
#هوالعشق
#آن_اتفاق
#فاطمه_ی_نهال_نوشت
شروع کردم....
-یه روز با دوستم رفتیم خرید ٬بعدش که اومدیم نزدیک خونه بودیم که ماشینی جلوی پامون ترمز زد٬
-خانوم کوچولو برسونیمت😏
-عصبی از لحن چندش و چشمای کثیفش یه اخم حسابی کردم و دست دوستمو کشیدم بردم٬دنده عقب گرفت و دوباره ترمز زد٬اینبار درماشین رو باز کرد و خودشم پیاده شد٬
دیگه حرصم دراومده بود که دستشو جلو در ماشین دیدم٬در ماشینو با تمام قدرتم روی دستش کوبوندم٬😠👊صورتش به سرخی میزد٬میخواستم برم که کیفمو👜 کشید یک لحظه تمام تعادلمو از دست دادم و روی کاپوت جلوی ماشین افتادم٬خنده ی شیطانی😏 دوتاشون بلند شد٬
دوستم که منو وادار میکرد بریم٬گریش شروع شده بود٬اون اطراف کسی نبود٬ماشینا رد میشدن و توجهی نمیکردن٬اونا شروع کردن مثل دستگاه اسکنر منو برانداز کردن حالم از نگاه های کثیفشون بهم میخورد٬خونم بجوش اومد دیگه نفهمیدم ٬هر فنی که از مربی دفاع شخصیم یاد گرفته بودم پیاد کردم و یکیشون به خاطر ضعیف بودنش به خودش میپیچید و فوحش میداد٬اون یکی هم با یه حرکت چاقوشو درآورد و جلوم گرفت وگفت
-ببین...اگه الان سوار نشی با اون خاله سوسکه٬مجبورم سرتونو واس ننه باباتون بفرستم٬حالا نظرتون چیه ؟تنه لشتو سوار میشی یا بزور بفرستم اون تو؟😠😏
تمام وجودم پر ترس 😰شده بود ٬دستام میلرزید٬دوستمم که دیگه از ضعف روبه موت بود٬موهام کلا بیرون بود٬تازه دیدش با یه حرکت منو به ماشین چسبوند اون یکی دوستمو گرفت و اون به من نزدیک تر میشد
فقط جیغ میزدم😰😥 و دست و پامو تکون میدادم٬بوی الکل میداد داشتم بالا میاوردم٬شب بود اما نورافکنا روشن بود...
-تمومش کن فاطمه😡
این علی بود که چشم هایش به سرخی میزد و از عصبانیت گردنش متورم شده بود ....
نگرانش شدم ٬اما باید میگفتم او خق داشت بداند٬پدرم هم فقط متعجب به من نگاه میکرد و سنگین نفس میکشید...
-نه حقتونه بدونید ٬مخصوصا شما بابا٬بابا هه..لحظه ای که میخواست منو هل بده تو ماشین ٬فقط بلند گفتم خدا😭😲 وصدای جیغ دوستم اومد
و من رها شدم و سرم محکم به تیغه ماشین خورد و بیهوش شدم٬
اما بیهوشیم دقیقه ای طول کشید چشم های نیمه بازم دید که یه مرد میونسال رو دیدم که داشت اونا رو کتک میزد
نمیدونم چیشد که فقط صدای جیغ لاستیکارو شنیدم٬دوستم بسمتم اومد و منو تکون میداد٬
وقتی به خودم اومدم اون مرد نبود٬فقط یه پلاک دیدم که نوشته بود#گمنام😥😭 نمیدونم ازکجا و چجوری اومده بود اما بهش چنگ زدم٬
وقتی بلند شدم من و دوستم فقط گریه میکردیم تمام بدنمون یخ شده بود٬من که مسلط ترشدم به رها زنگ زدم که بیاد دنبالمون٬با رها رفتیم بیمارستانو شبو خونه اون بودیم٬
مثلا پدر و مادر داشتم یه زنگم بهم نزدن که کجایی......!!!😞
اونموقع ٬بابا شما ترنتو بوذید و مامانم که مشغول شو لباسش بود٬....
تا رسیدم خونه رفتم اتاقمو گریه 😭کردم و گریه کردم
تأسف خوردم واسه خودم٬....وضعیتم.... ٬شکایت کردم از خانوادم که چرا خانواده نبودیم؟
چرا کسی روم غیرت نداشت !!!
چرا کسی بهم گیر نمیداد قبل ۸خونه باش٬
چرا کسی نمیگفت روسریتو بیار جلوتر٬رژتو کمرنگ کن ٬
چرااااا؟؟اون پلاکو دور گردنم انداختم نمیدونم اون مرد کی بودو این از کجا اومده بود٬فقط اینو میدونم اگر نبود من با اون وضعیت و پسره مست الان ....😭
علی سریع دور شد
و به 🌳سمت درختی رفت دستش را به درخت میکوبیدو شانه هایش میلرزید٬بابا هم روی زانوانم تشسته بود و دستانش را ستون بدنش قرار داده بود میلرزید٬
خودم هم وضعیت خوبی نداشتم٬
روی مزار افتاده بودم و زار میزدم😭٬
علی را کنارم حس کردم چادرم را بوسید و روی صورتم کشید٬
-علی
-جانم..
-من خیلی کثیفم به درد قلب پاک تو نمیخورم😥😭
-نگو فاطمه نگو اینطوری٬تو تمام وجود من..٬ منی...!!😢
به یکباره وجودم لرزید و از عشق پاکش گرم شدم ٬اینبار پدرم مرا مخاطب قرار داد
-حرفاتو زدی٬کنایه هاتو زدی٬همشم درسته٬همش٬من کوتاهی کردم٬😒پدر نبودم٬متاسفم دخترم٬با اینکه هنوزم مخالف ازدواجتم😐 اما انتخابو به عهده خودت میزارم٬حداقل تو خوشبخت شو...😒😓
و بعد از نگاهی سرشار از شرمندگی از ما دور شد
و به مزارها نگاه کرد٬نمیدانم چرا آنقدر با دقت٬انگار دنبال گمشده ای میگشت...
من ماندم و علی٬
مردی که مرد بودن را تمام کرده بود٬در چشمانم نگاه کرد انگار باورش نمیشد این من باشم٬اب دهانش را با سختی قورت داد و نگاهش را به سمت مزار شهید گمنام انداخت٬
-فاطمه خانوم؟😊
-بله سید
-مداحی مخصوصو بخونم؟
-وای سید اره بخون..😢.
و شروع کرد به مداحی
حال هردویمان عجیب بود خیلی عجیب ٬انگار تمام شهدا درکنار ما دم یا حضرت زهرا یا مادر گرفته بودند من انقدر گریه کردم که علی نگران شد و کم کم به مداحی پایان داد...😭😭
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده؛ نهال سلطانی
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah