eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
600 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹احترام فوق العاده امیرالمومنین(ع) به اباعبدالله(ع) 🔹روایتی شنیدنی از زبان استاد انصاریان 📌پیشنهاد دانلود 🌙شب زیارتی مخصوص❤️ارباب❤️ 🏴 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اهمیت فوق العاده اربعین امسال (حتما ببینید) 🎤حاج 📌حتما ببینید 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#لبیڪ_یا_حسیـن_ع تب شش گوشه گرفتم بدنم میسوزد زده تاول جگرم جان و تنم میسوزد بس که داغ حرمت مانده بر این قلب خراب کربلا گفتم و دیدم دهنم میسوزد😭 😭میترسم جا بمونم ارباب😭 🏴 @asheghaneruhollah
حاج_مسعود_پیرایش_94.mp3
2.08M
ارسالی اعضای عزیز🌹 جامونده های اربعین😭 مسافرا، دل ما همراه شما هواییه مسافرا، راه نجف تا کربلا خداییه مسافرا، ایشالله که دل ما کربلایی جاموندم ارباب/ دلم پُرِ از شور و شینه جاموندم😭 ارباب/ دل تویِ موکِب الحسینه جاموندم😭 ارباب/ دلم میونِ زائراته جاموندم😭 ارباب/ دلم تو بین الحرمینه 🎤حاج 🔺شور احساسی به یاد ماندنی 😭میترسم جا بمونم ارباب😭 🏴 @asheghaneruhollah
Mojtaba Ramzani91 (BaroonAva.ir) (1).mp3
6.58M
ارسالی اعضای عزیز🌹 من یه در به درم چندساله همش منتظرم اسمم دربیاد برم وای وای وای لیست زائرات دست کیه هی خط میخورم چه سریه😭 ؟؟ 🎤حاج 🔺واحد احساسی 😭میترسم جا بمونم ارباب😭 🏴 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | حتما ببینید کلیپ 15 ثانیه ای مخصوص با نوای ‼️ رفیق جانمونی ! 😭میترسم جا بمونم ارباب😭 🏴 @asheghaneruhollah
‼️‼️‼️ سلام و عرض ادب و احترام خدمت همه ی دوستان 🔹اگه دقت کرده باشید رهبر انقلاب در سخنرانی هاشون مدام از ایجاد امید در جامعه سخن میگن 🔻در همین سخنرانی اخیرشون فرمودند: ▫️تصویرسازی غلط و منفی و ناامیدکننده از اوضاع ایران، مهم‌ترین دستور کار امروز دشمن است. اما به فضل الهی تصویر واقعی کشور در مجموع، نقطه‌ی مقابل تصویرسازی نظام سلطه است. ۹۷/۷/۲۵ 🔻و در همین سخنرانی در جای دیگه ای فرمودند: ▫️مهمترین کار دشمن، تصویرسازی غلط علیه جمهوری اسلامی است. باید سهمشان را در علیه کشور ایفا کنند. ۹۷/۷/۲۵ یعنی آقا از نخبگان درخواست کردند که با این جنگ تبلیغاتی دشمن مبارزه کنند. 💢ان شاء الله در همین راستا دستاوردها در قالب مطالب متعدد در کانال منتشر می کنیم... 👈عضویت در 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
‼️‼️‼️ سلام و عرض ادب و احترام خدمت همه ی دوستان #انقلابی 🔹اگه دقت کرده باشید رهبر انقلاب در سخنرا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️به شنیده ها بسنده نکنیم 💠 واقعاً این اعداد رتبه ایران در جهان است واکنش مردم وقتی که میفهمن توی این 40 سال چه قدرت و اقتداری به دست آورده... مردم اونقدر تحت تاثیر شبکه های ماهواره و فضای مجازی قرار گرفتن که رو نمی‌بینن... 👈نشر دهید 👈عضویت در 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 1⃣9⃣1⃣ ابرویی در هم کشیدم " چرا دیگه نبینمتون؟؟
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 2⃣9⃣1⃣ " اینجا ایرانه.. سرزمین دست نیافتنی واسه ابرقدرت های دنیا.. مرزامون رو تو اون کشورها نگه می داریم تا دشمن نزدیک مرزای ما نشه و ما اونوقت تازه به این فکر بیفتیم که باید جلوی پیشروی شون رو بگیریم تا وارد خاکمون نشن... ما تو سوریه و عراق و لبنان و فلسطین و الی آخر... نفس دشمن رو می بریم تا لب مرز از ترس ورودشون به خاک ایران، نفسمون بند نیاد.. " منطق حرفهایش، خاموشم کرد.. من فقط نوک بینی ام را تماشا می کردم و او.. سکوت و نفس عمیقم را که دید با خداحافظی از اتاق بیرون زد. و من ماندم حسرت زده که ای کاش برای یک بار هم که شده آواز قرآنش را ضبط می کردم. بسته ی هدیه اش را باز کردم. یک روسری بزرگ با رنگهایِ در هم پیچیده ی شاد. خوش سلیقه نبود؟؟ این مرد بیشتر از ظرفیتش زیبابین بود.. چند روزی از رفتن حسام می گذشت و فاطمه خانم گه گاهی به خانه ی ما می آمد و با پروین هم کلام می شد. حرفایش برای جذاب بود از همسر شهیدش گفت و امیری مهدیِ تک فرزند، که هیچ وقت پدرش را ندید. از دلشوره ها و نمازهایِ شبانه اش که نذر می شد برایِ سلامتیِ تنها امیدِ نفس کشیدنش. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 3⃣9⃣1⃣ از دلتنگی ها و دلواپسی هایِ مادرانه اش در ثانیه ثانیه های زندگی.. از نگرانی هایِ ایرانی مَآبش برای توپ بازی هایِ کودکانه ی پسرش در کوچه هایِ بچگی گرفته، تا ماموریتش در آلمان و حالا وسطِ داعشی هایِ حیوان مسلک در سوریه.. من زیادی به این مادر بدهکار بودم.. مدتی از ماموریت حسام به سوریه می گذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم، از او هیچ اطلاعی نداشتم. روزهایم گرم می شد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش. حالا در کنار دانیال، دلم برایِ سلامتیِ مردی دیگر هم به در و دیوارِ سینه مشت می زد. جلویِ آینه ایستادم. کلاه از سر برداشتم و دستی به موهایِ تازه جوانه زده ام کشیدم. صورتم بی روح تر از همیشه به چشمانِ گود رفته ام دهن کجی می کرد. هیچ مردی می توانست این میتِ چند روز مانده به دفن را تحمل کند؟؟ بغض چنگ شد. زندگی درست زمانی زیرِ زبانم مزه کرد که به ته دیگش رسیده بودم. دیگر چیزی از من نمانده بود.. نه زیبایی.. نه سلامتی.. نه فرصتی بیشتر برایِ ماندن.. اما خدا بود.. دانیال بود.. و امیرمهدی محجوبِ فاطمه خانم.. راستی چرا نمی مردم.. دکتر که نا امیدانه از بودنم می گفت.. خبری هم از معجزه ی فیلمهایِ ایرانی نبود.. هنوز هم درد بود.. تهوع بود.. بی قراری و کلافه گی بود.. لبخند بر لبم نشست. معجزه از این بیشتر که با وجود تمام نام برده هایم، هنوز هم زنده ام؟؟ انگار یک چیز به شدت کم بود.. شاید نماز.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 4⃣9⃣1⃣ خدا آمد، علی آمد، حجاب آمد، ایمان آمد، اما نماز.. باید یاد می گرفتم و امیدی به پروین نبود، چون قاعدتا زبانم را نمی فهمید. سراغ لپ تاپم رفتم. طریقه نماز خواندن را سرچ کردم.. همه چیز را در کاغذی یادداشت کردم و یکی یکی طبق دستوری که نوشته بود، اعمالش را انجام دادم.. اما نمی شد. گفتن آن جملات عربی از من ساخته نبود. چون من اصلا زبان عربی نمی دانستم.. به سراغ پروین رفتم. از او هم خبری نبود. اتاقها را به دنبالش زیر و رو کردم نبود. نه خودش .. نه مادر.. به ساعت که نگاه کردم یادم آمد، مادر را به امامزاده برده .. اما من دلم نماز می خواست.. دوست داشتم مانند دختر بچه ای لجباز پا بکوبم و جیغ بزنم تا کسی به کمکم بیاید.. کاش حسام بود.. ناامید رویِ مبل نشستم و به پنجره ی باران زده ی سالن خیره شدم.. دیدن درختان عریان از پشت شیشه، زیادی دلنوازی می کرد.. صدایِ زنگ خانه بلند شد. پروین کلید داشت. پس چه کسی بود..؟؟ به آیفون تصویری که به لطف حسام نصب شده بود خیره شدم. کسی در مانیتور دیده نمی شد.. اما زنگ دوباره تکرار شد.. ترسیدم.. کسی در خانه نبود.. اگر دوستان عثمان به سراغ آمده باشن چه؟؟ قهرمانِ داستانم که در سوریه به سر می برد.. لرزه به تنم افتاد.. و طنین خطر چندین و چندبار تکرار شد. نباید در را باز می کردم.. اما.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 5⃣9⃣1⃣ صدایِ تیکی از در بلند شد. پشت پنجره ایستادم. کلید.. کلید داشتند.. در باز شد و من بدون تامل، با وجودی سراسر نبض به طرف اتاقم دویدم.. در اتاق را بستم و به آن تکیه دادم . خواستم کلیدش کنم، اما نشد.. یادم آمد، حسام کلید را از روی در برداشته بود تا نتوانم خودم را در اتاق حبس کنم و اون مجبور به شکستن در شود.. با تمام سلولهایم خدا را صدا میزدم. این بار اگر دستشان به من می رسید، زجرکُشم می کردند. کاش حسام بود.. چشمانم از شدت اشک دو دو میزد. به سمت تخت هجوم بردم و زیرش پنهان شدم. امن تر از آن هم مگر جایی وجود داشت؟؟ صدایِ قدمهای فردی در سالن پیچید.. وارد شده بود و در خانه سرک می کشید.. نه.. خدا کند به اتاق من نیاید.. تضمین نمی دادم که جیغ نکشم. به همین خاطر تیغه ی دستم را فرش دندانهایم کردم و فشار دادم با تمام نیرو.. طنین گامها نزدیک و نزدیک می شد. مقابل اتاقم ایستاد. نفسم بند آمد. اما ناگهان مسیرش را عوض کرد. از اتاق دور شد.. مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر میرود. چون دیوار به دیوار با من بود. چرا هیچکس وجود نداشت تا با فریاد از او کمک بخواهم. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
👈کمپین بزرگ 🚩هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله🚩 🔺پاس و ویزا و بلیط نجف و پیگیری 🔻صاحب صبر! بگو دست مرا میگیری 💠اگر شما هم اربعینی هستیدبا استفاده از هشتک در پستها وکامنت هاتون خادم اربعین حسینی باشید. 💠ان شاء الله با این فعالیت دیگران را هم اربعینی کنید. 🏴کمپین بزرگ
✅ ۱۱ روز تا اربعین 🚩ای امید همه دلهای شکسته برگرد دختری در عقب قافله جامانده هنوز 🚩همه حاجات مرا داده ای آقا اما.. با شما یک سفر کرببلا مانده هنوز #منم_اربعین_کربلام 🏴 @asheghaneruhollah
shab avai005.mp3
9.46M
👈قدم به قدم با زائران جانم جانم به صدای به دلای مبتلات به مسیر به تا 📌فوق العاده زیبا و شنیدنی 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#خودباختگی 6⃣ 💠یک عده از عشق صحبت میکنن که عاشق شدن😊 اونم عاشق مثلا جنس مخالفشون عشق به معنای واق
7⃣ 💠دختروپسری که روز و شب بیکاره و هیچ برنامه ای واسه زندگیش نداره چطور میتونه قوه ی تخیلش رو کنترل کنه؟! 💢طرف پیام میده یک اشتباهی کرده یک شکستی خورده حالا اتاقش رو کرده کلبه ی غم های دنیا😤 اینم شد زندگی؟ اول اینکه چرا کاری کنی ک بعد پشیمون بشی؟ دوم اینکه حالا که اشتباه کردی پاشو برنامه بریز زندگی آیندتو بساز روز و شب کنج اتاق زانو در بغل کرده موسیقی های غمناک گوش میکنه و گریه نمیدونم گریه کنم به حال این طور افراد که دارن عمرشون رو میسوزونن یا بخندم بخاطر این بچه بازیا😁 زندگی که به آخر نرسید بجای غم کده کردن زندگیت پاشو استعدادهای زیباتو بریز بیرون و فعالیت کن 😊 بیشتر خدارو عبادت کن نه اینکه بشینی صبح و شب باز دعا کنی بعدم باز اونطوری ک خواست نشد از خدا هم زده بشی نه کلا بشین با خدا حرف بزن بهش نزدیک شو بعد ببین چه حس آرامشی بهت دست میده خصوصا با خوندن مناجات مسجد کوفه امام علی (ع) که توی مفاتیح هم اومده توی اینترنتم بزنین میاد😊 ‼️ ادامه دارد.........↙️ 👈عضویت در 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 5⃣9⃣1⃣ صدایِ تیکی از در بلند شد. پشت پنجره ایستا
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 6⃣9⃣1⃣ اصلا در این روزِ بارانی چه وقتِ امامزاده رفتن بود که بی پروین و مادر در این خانه تنها بمانم.. برگشت.. آرام و شمرده گام برمی داشت. در را باز کرد و در چارچوبش ایستاد. حالا پاهایش در تیررس نگاهم بود. ازفرط ترس، صدایِ بلندِ تپش قلبم را می شنیدم و وحشت زده از اینکه نکند به گوش اوهم برسد؛ این کوبشِ سرکشِ نبض.. به سمت تخت آمد. کنارش ایستاد و مکث کرد. یعنی.. یعنی قصد داشت تا زیر تخت را بگردد..؟ صدایش بلند شد و وجودم سکته وار لرزید " تو دهات هایِ آلمان، اینجوری قایم می شدن؟؟ نصف لنگت وسط اتاقه، اونوقت کله ات رو بردی زیر تخت که مثلا پیدات نکنم؟؟ من موندم اون حسام بدبخت با این خنگ بازی هات چی کشید.. البته شاید شیوه جدید استتاره ما بی خبریم.." زبانم بند آمده بود. از شدت هیجان سرم را بلند کردم که محکم به کفی تخت خورد و آه از نهادم بلند شد. دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید. باورم نمی شد. با بهت به صورتش خیره شدم. همان چشمان رنگی و صورت بور که حالا به لطفِ ته ریش بلند و طلائی اش، کمی آفتاب سوخته تر از همیشه نشان می داد. نگاه رویِ چهره ام چرخاند. غم در چشمانش نشست.. حق داشت، این مرده ی متحرک چه شباهتی به سارایِ دانیال داشت..؟ محکم بغلم کرد.. آنقدر عمیق که صدای ترق ترق استخوانهایم را می شنیدم و من آنقدر در شوک غرق بودم که نمی دانستم باید بدوم..؟؟ فریاد بزنم..؟؟ یا ببوسمش..؟؟ ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 7⃣9⃣1⃣ دانیال، برادر من .. در یک نفسی ام قرار داشت و من رویِ ابرها، رقصِ باله را تمرین می کردم.. مرا از خودش دور کرد.. چشمانش خیس بود.. اما سعی کرد به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم. " چیه..؟؟ نکنه طلبکارم هستی.. می خوای بفرستمت مناطق اشغالی، روش هایِ نوینِ مخفی شدن رو به بچه ها یاد بدی..؟؟؟ خدایی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.. اصلا اشک تو چشام حلقه زد وقتی لنگتو وسط اتاق دیدم. بعد میگم خنگِ داداشی، بهت برمی خوره.. " با لبخند به صورتش خیره ماندم.. کاش دنیا این لحظه ها را از فرصتِ زنده بودنم کم نمی کرد.. دوست داشتم او حرف بزند و من تماشا کنم.. از جک هایِ بی مزه اش بگوید و من فقط تماشا کنم.. از خالی بندی هایِ مردانه اش بگوید و من باز هم فقط تماشایش کنم.. چقدر فرصت کم بود برایِ تماشایِ این تنها برادر.. طلبکارانه سری تکان داد " چیه عین قورباغه زل زدی به من..؟؟ خوشگل، خوش تیپ ندیدی؟؟؟ یا اینکه الان می خوای بگی که مثلا خیلی مظلومی و از این حرفا؟؟ بیخود تلاش نکن.. جواب نمیده.. من حسام نیستم که سرم شیره بمالی.. خدایی چه بلایی سر اون بخت برگشته آوردی که از وقتی پاشو گذاشت سوریه دنبال شهادته. روزی سه بار میره تو تیرس دشمن وایمیسته میگه داعش بیا منو بکش.. " خندیدم، بلند.. خودِ خودِ دیوانه اش بود.. بی هیچ تغییری.. اما دلم لرزید، کاش بی قرارِ حسام نبودم. یک دل سیر خواهرانه براندازش کردم. بوسیدم، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خدا کند که امروز هیچ وقت تمام نشود. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است