eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
584 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
264 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ اولین جلسه هفتگی سال 98 💐جشن باشکوه میلاد سرداران کربلا 🚩دوستان اطلاع رسانی شود....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنوز هم شهید فهمیده ها هستن تا بینی آمریکا را به خاک بمالند ... بسیجی ١٣ساله که مشغول خدمت به مردم گرفتار سیل است؛ آرزویش شهادت و الگویش شهید بابایی است. 🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سید جواد رضویان در حین خدمت رسانی به سیل زدگان: پای مملکت وایسادن، باید پاشون وایسیم، خیلی بدهکارشون هستیم 🆔 @asheghaneruhollah
🌄 شما در تصویر دو تروریست با سلاح فوق پیشرفته #بیلانینکف و در حال انجام عملیات تروریستی مشاهده می کنید!! #من_یک_سپاهی_ام 🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقتدار،نظم و صلابت سپاه پاسداران 💠گوشه ای ازمراسم میثاق پاسداری که موجب شگفتی رهبر انقلاب شد و سپاه را نامید. 💠میلاد امام حسين عليه السلام و روز پاسدار مبارک🌺🌺🌺 🌐 افتخار کنید و انتشار دهید 🆔 @asheghaneruhollah
⛔ سخن‌نگاشت | نقشه ترامپ و شیاطین علیه سپاه و انقلاب به جایی نمی‌رسد 🔻 رهبرانقلاب، شب گذشته: دستگاه وسیع و همه‌کاره‌ی ، امروز یک دستگاه برجسته است در کشور... برای همین است که میبینید چه گربه رقصانی برای سپاه، آمریکایی‌ها میکنند. البته به جایی هم نمیرسد. آنها کید میکنند، آنها به خیال خودشان علیه سپاه و در واقع علیه انقلاب و علیه کشور نقشه میکشند، اما قرآن میگویند والَّذِينَ كَفَرُوا هُمُ الْمَكِيدُونَ. آنی که در واقع دارد فریب میخورد، آنی که دارد حرکت میکند به خیال اینکه به سمت قلّه میرود، در حالیکه دارد به سمت حضیض میرود، او «الَّذِينَ كَفَرُوا»اند یعنی ترامپ، یعنی همین شیاطین، اشرار و احمقهای دور و بر نظام حاکمه‌ی آمریکا. اینهایند. خیال میکنند دارد پیشرفت میکنند. ۹۸/۱/۱۹
#حضرت_عباس تـو بهترین درمان هـر دردی «اباالفضل» تـو در ولادت هم ادب کردی «اباالفضل» «یک روز» بعـد از روز میـلاد «حسینت» دیده گشودی،بس که تو مردی اباالفضل 🌷ولادت حضرت ابوالفضل (ع) و روز جانباز بر شما مبارک 🆔 @asheghaneruhollah
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 شادمانه ولادت حضرت ابوالفضل العباس 🌺 لشگر حالا شد تار و مار از راه اومده.... 🎤کربلایی 👌شور 👏👏👏👏👏 🆔 @asheghaneruhollah
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 شادمانه ولادت حضرت ابوالفضل العباس 🌺 عشق ارباب رو قلبم قاب 🎤کربلایی 👌شور 👏👏👏👏👏 🆔 @asheghaneruhollah
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 شادمانه ولادت حضرت ابوالفضل العباس 🌺 قلبه ی حاجاتی روح مناجاتی دلبر ارباب و عموی ساداتی... 🎤حاج 👌شور 👏👏👏👏👏 🆔 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 شادمانه ولادت حضرت ابوالفضل العباس 🌺 اگه نوکر به دربار حسینم زیر دین حسینم 🎤کربلایی 👌شور 👏👏👏👏👏 🆔 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 شادمانه ولادت حضرت ابوالفضل العباس 🌺 قطعه : موسیقی: دریا دل قبیله آمده تنها برای منسب آمده هر مرده زنده می شود اما به امر او ملک مسیحایی آمده 🎤 👏👏👏👏👏 🆔 @asheghaneruhollah
🌴 🌴 صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91.... با سبک شدن آفتاب بندرعباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگیاش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند. از حیاط با صفای خانه که با 🌴نخلهای بلندی🌴 حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم..... مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون بُرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد : _«حاجی! اثاث نوعروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و... » که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن «خیالت تخت مادر! »😊 درِ بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید... و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم. شاید ردّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: «فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه! » محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: _«آیت الکرسی یادتون نره! » و ماشین به راه افتاد.... ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد: _«ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... » لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید:😯 «ابراهیم! زشته! میشنون! » اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: _«دروغ که نمیگم، خُب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! » همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله.😒😕 این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: _«ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟ » و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: _«با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! » ولی پدر که انگار غُر زدنهای ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد 😠و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود... که بیتوجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت : _«مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم. » که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن «برو مادر، خیر پیش! » داخل حیاط شد. ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست می‌کرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم،... متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد.... ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌴رمان زیبای 🌴 کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: _«حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب می‌بره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.» صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: _«عبدالرحمن! ما که نمی‌خوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچه‌هاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه.» پدر پیراهن عربی‌اش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین می‌نشست، با اخمی سنگین جواب داد: _«مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلاً خبری نیس، شلوغش می‌کنی!» ولی مادر می‌خواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: _«ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن.» که پدر تکیه‌اش را از پشتی برداشت و خروشید: _«زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!»😠 مادر غمزده از برخورد تلخ پدر،...😔نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: _«من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده.» و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: _«آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال می‌کنه الآن یه مشت زن و بچه می‌خوان بریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق می‌خواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونداری.» که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد.😔😒 چند لقمه‌ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن _«حتماً حائریه!» سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: _«من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم.» و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: _«الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن.»😊 محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری می‌آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی می‌کرد: _«داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم می‌شنوی. این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستون‌های خود حاجیه. حیاط هم که خودت سِیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونه‌ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد.» و صدای مرد غریبه را هم می‌شنیدم که گاهی کلمه‌ای در تأیید صحبت‌های آقای حائری ادا می‌کرد. فکر آمدن غریبه‌ای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلاً برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهراً مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و می‌خواست به نحوی دلداری‌اش دهد که با مهربانی آغاز کرد: _«غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی‌اومد. پسر ساکت و ساده‌ای بود.»😊 که مادر تازه سرِ درد دلش باز شد: _ «من که نمی‌گم آدم بَدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!»😕 سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: _«اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد.» با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت:😅 _«شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!» ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐ولادت سید عابدان، پیشوای زاهدان، زیور صالحان، مهتر پرهیزگاران، امام مؤمنان، حضرت امام سجاد ع فرخنده باد. 🆔 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 شادمانه ولادت حضرت زین العابدین(ع) 🌺 مادر نه ستاره ی روی زمین ام ائمه بعد زین العابدین 🎤حاج 👌سرود 👏👏👏👏👏 🆔 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 شادمانه ولادت حضرت زین العابدین(ع) 🌺 توآغوش اربابه،آروم میخوابه دنیا پای دیدن آقا بی تابه 🎤حاج 👌سرود 👏👏👏👏👏 🆔 @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 شادمانه ولادت حضرت زین العابدین(ع) 🌺 هیچکس نمیرسه به رتبه ی رفیع تو ایرانی ها میسازن آخرش بقیع تو 🎤کربلایی 👌شور 👏👏👏👏👏 🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«سرلشکر جعفری» فرمانده سپاه در حاشیه دیدار با فرمانده ارتش: 🔹با اقدامی که آمریکایی‌ها انجام دادند مطمئن باشید سیستم دفاعی تهاجمی ما در یک سال آینده قوی‌تر از قبل خواهد شد 🔹به کوری چشم دشمنان، سپاه و ارتش کنار هم خواهند بود و در همه جای دنیا حامی محرومان و مظلومان خواهند بود و هراسی نخواهند داشت. #من_یک_سپاهی_ام 🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی حماسی حاج سیدمجید بنی‌فاطمه با لباس سپاه اگر خار چشمان‌تان این سپاه است که ای خصم پایان‌تان این سپاه است که کابوس دوران‌تان این سپاه است فقط دشمن جان‌تان این سپاه است 🆔 @asheghaneruhollah
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من اهل بصیرت و آگاهی ام تا مرز من راهی ام تکلیف منو روشن کرد تا آخر عمر من 🎤کربلایی 👌شور حماسی 🆔 @asheghaneruhollah