✋ بفداک کلنا یا ریحانه الحسین(سلام الله علیها)
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
💐مراسم جشن باشکوه میلاد #نازدانه_ارباب ،حضرت رقیه(س)
#یاد_بود_شهدای_مدافع_حرم
👈به کلام خطیب توانا:
حجت الاسلام #سلیمانی
🎤به نفس گرم:
کربلایی #علی_صدر
📆چهارشنبه11 اردیبهشت 1398
🕖راس ساعت 21
🚩اصفهان،درچه،بلوار شهدا(اسلام آباد) کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_خواهران_و_برادران
😘دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_سی_وششم اگر چه جوابم شبیه همه پاسخهای پُر نازِ دخترانه د
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_وهفتم
گلهای سفید مریم در کنار شاخههای سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند گل لیلیوم عطری در دلِ سبدی حصیری نشسته بود، رایحه خوشی را در فضای آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانیام میکاست که مادر در چهارچوب در ظاهر شد و با صدایی آهسته گفت:
_«الهه جان! چایی رو بیار!»
☕️فنجانها☕️ را از قبل در سینی چیده و ظرف رطب 🍠را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی سماور، آماده پذیرایی از میهمانان بود.
دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن ✨«بسم الله!»✨ قدم به اتاق پذیرایی گذاشتم.
با صدایی که میخواستم با پوششی از متانت، لرزشش را پنهان کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی پاسخم را دادند. برای اولین بار بود که پس از فاش شدن احساسش،
👀نگاهمان درچشمان یکدیگر می نشست،👀 هرچند همچون همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش میدرخشید، سرش را به زیر انداخت.
حالا خوب میتوانستم معنای این نگاههای دریایی را در ساحل چشمانش بفهمم و چه نگاه متلاطمی بود که دلم را لرزاند!💓🙈
کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار پیراهن سپیدش، جلوه خاصی به صورتش میبخشید. سینی
چـــ☕️ـــای را که مقابلش گرفتم، بیآنکه نگاهم کند، با تشکری گرم و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته میلرزد.
میهمانان طوری نشسته بودند که جای من در کنار مریم خانم قرار میگرفت. کنارش که نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خندهای شیرین حالم را پرسید:😊
_«حالت خوبه عزیزم؟»
و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم را به گلهای سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی قاطع عمو جواد را مخاطب قرار داد:
_«آقا جواد! حتماً میدونید که ما سُنی هستیم. من خودم ترجیح میدادم که دامادم هم اهل سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با هم راحتتر زندگی میکنن. ولی خُب حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید و ما هم به احترام شما قبول کردیم.»✋
از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک برداشت و احساسم فرو ریخت😔💔 که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد:
_«حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم، خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق میکنه.»
که پدر به میان حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند:
_«خُب نظر شما چیه آقا مجید؟»
بیاراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پردهای از نجابت، با چشمانی لبریز از آرامش به پدر نگاه میکرد. در برابر سؤال بیمقدمه پدر، به اندازه یک نفس عمیق ساکت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر میآمد، شروع کرد:
_«حاج آقا! من اعتقاد دارم 🌸شیعه و سُنی🌺 برادرن. ما همهمون #مسلمونیم. همهمون به #خدا ایمان داریم، به #پیامبری حضرت محمد (صلیاللهعلیهوآله) اعتقاد داریم، کتاب همهمون #قرآنه و همهمون رو به یه #قبله نماز میخونیم. برای همین فکر میکنم که 🌸شیعه و سُنی🌺 میتونن خیلی راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس میکردم کنار خونواده خودم هستم.»😊
پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی پرسید:😠
_«یعنی پس فردا از دختر من ایراد نمیگیری که چرا اینجوری نماز میخونی یا چرا اینجوری وضو میگیری؟!!!»
لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هالهای از ناراحتی😒 فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه ملامتبار مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد:
_«حاج آقا! من به شما قول میدم تا لحظهای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر #اختلافات_مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال مذهبی شون #آزادی کامل دارن، همونطوری که #هرمسلمونی این حق رو داره!»
لحنش آنچنان با صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت✋ و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس #امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد:
_«مجید جان! همین عقیدهای که داری، خیال منو به عنوان برادر راحت کرد!»
و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن
_«بفرمایید! چیز قابل داری نیس!»
از میهمانان پذیرایی کرد.☕️🍰🍇
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_وهشتم
مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد:
_«حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!»
مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به 🌴حیاط🌴 رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند.
مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخلها، مریم خانم را به گوشهای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحتتر صحبت کنیم.
با اینکه فاصلهمان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلبهایمان💓💓 را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریههای نماز مغرب، از خدا خواسته بودم،
گرچه🌸شیعه🌸 بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهیام را میدرید و تهِ دلم را میلرزاند و باز به خیال هدایتش به مذهب🌺اهل تسنن🌺 قرار میگرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود.
نغمه نفسهایمان در پژواک پرواز شاخههای نخل ها در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پُر میکرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد:
_«من به پدرتون، خونوادهتون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!»😊 صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت احساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد:
_«بعد از #رضایت_خدا، #آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم #اسباب آرامش شما رو فراهم کنم.»☺️
سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت:
_«من سرمایهای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پسانداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.»
سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
_«به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی میکردید...»
که از پسِ پرده سکوت بیرون آمدم و به اشارهای قدرتمند، کلامش را شکستم:
_«روزی دست خداست!»
کلام قاطعانهام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطهای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم:
_«من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!»
و شاید همراهی صادقانهام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند.🙂✨
به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار میچرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد:
_«حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.»
پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد:
«ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم.»
و با این جمله پدر، ختم جلسه ✋ اعلام شد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_اول صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیو
عرض سلام خدمت همه ی دوستان،ضمن خوش آمد گویی به عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند
شروع ✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت از #قسمت_اول
‼️رمان هرشب دو قسمت ،حوالی ساعت 10 قرار داده میشه
بار سفر ببند ، خراسانم آرزوست
صحن و سرای حضرت سلطانم آرزوست
دلتنگ روی حضرت خورشید در شبم
کنج حیاط ، دیدن ایوانم آرزوست
از چشمههای روشن اذکار مختلف
در این حریم ذکر رضا جانم آرزوست
مست است هر که آمده یکبار در حرم
مستی در این حریم ، دوچندانم آرزوست
حسرت نمانده در دل ما جز هوای دوست
بار سفر ببند ، خراسانم آرزوست
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ..
التماس دعا ..
❤️روزتون امام رضایی❤️
🆔 @asheghaneruhollah
33.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دلتنگ_امام_رضا_ع_
#نماهنگ
منو صدا بزن که من هوائیم
خدا را شکر منم #امام_رضائی_ام 😭
🎤کربلایی #حمید_علیمی
👈درد و دل با حضرت سلطان
❤️روزتون امام رضایی❤️
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_سی_وهشتم مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و د
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سی_ونهم
وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خندهای بلند سر داد و در میان خنده با صدایی بریده گفت:😂
_«انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره نمکگیر شد!»
ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد:😏😠
_«گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد!»
که این حرفش، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت:😐
_«حالا هر کی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده!»
و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد:😠
_«ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا چشم چرونی؟!!!»
از حرف تندش، قلبم شکست💔😞 که مادر اخم کرد و تشر زد:
_«ابراهیم! خجالت بکش! تو خودت چند بار باهاش سرِ یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به الهه چشم داشته باشه؟ هان؟»
ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد:
_«من نمیدونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو بُرده؟!!! پول داره؟!!! خونواده داره؟!!! مذهبش به ما میخوره؟!!!»😏😠
پدر مثل اینکه از حرفهای ابراهیم باز مردد شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد:
_«مگه مذهبش چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری میگی؟!!! مگه این مدت ازش لاقیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدامِ ذلیل مردهاس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا میرسونه! جوونه، کار میکنه، خدا هم ان شاءالله به کار و بارش برکت میده!»😠
اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید:😡
_«یعنی شما راضی میشی خواهر من بره تو یه خونه اجارهای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد سرخونه؟!!!»
و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد:
_«من و تو هم که زندگیمون رو تو همین خونه اجارهای شروع کردیم! تازه اگه این بنده خدا پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی میکردیم!»😏☝️
و سپس با لحنی قاطع ادامه داد:
_«من که به عنوان برادر راضیام!»😊
جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود که زبان ابراهیم را بست و عطیه با لبخندی پشت حرف شوهرش را گرفت:
_«من که چند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد!»
و لعیا هم تأیید کرد:
_«به نظر منم پسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه ازدواج کرد. الان هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی میکنن! یه بارم نشده که بشنوم مشکلی داشته باشن.»😇
ابراهیم که در برابر حجم سنگین انتقادات کم آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد:
_«من میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سُنی هستن، چرا انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟»😐
و این گلایه ابراهیم، بلاخره حرف گلوگیرِ پدر را به زبانش آورد:
_«به خدا منم دلم از همین میسوزه!»
که مادر بلافاصله جواب داد:
_«عبدالرحمن! ابراهیم جوونه، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو میزنی؟ هر کسی یه کُفوی داره! قسمت هر کی از اول رو پیشونیش نوشته شده! اگرم این وصلت سر بگیره، قسمت بوده!»
که در اتاق باز شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد:
_«آقا معلم! تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟»😏
عبدالله که از سؤال بیمقدمه ابراهیم جا خورده بود، با تعجب پرسید:
_«کی رو میگی؟»😟
و ابراهیم طعنه زد:😏
_«این شازده دوماد رو میگم!»
عبدالله به آرامی خندید و گفت:
_«خود الهه هم نفهمیده بود، چه برسه به من!»
و ابراهیم با گفتن «آخِی! چه پسر سر به زیری!!!» پاسخ عبدالله را به تمسخر داد و رو به مادر کرد:
_«خُب مامان، ما دیگه زحمت رو کم کنیم!»
سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد:
_«علف هم که به دهن بزی شیرین اومده! مبارک باشه!»😏
و با اشارهی دست، لعیا را هم بلند کرد و در حالی که دست ساجده را میکشید، خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن ابراهیم، گفتگوها خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند.😔
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_چهلم
مادر خسته و کلافه از مجادلهای که با ابراهیم کرده بود،😣 روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشار میداد، ناله زد:
_«نمیدونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت!»
پدر بیتوجه به شِکوه مادر، تلویزیون📺 را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر🕓 نشست، اما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم:
_«حتماً از حرفهای ابراهیم عصبی شدی.»😒
و عبدالله به سمتمان آمد و گفت:
_«ابراهیم همینجوریه! کلاً دوست داره ایراد بگیره و غُر بزنه!»😐
سپس به صورت مادر خندید😊 و ادامه داد:
_«مامان! غصه نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمیتونه مانعش بشه!»
از فرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرفهایش مادر را آرام میکرد، به آشپزخانه رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد. لیوان را که به دستش دادم، هنوز داشت گِله حرفهای نامربوط ابراهیم را به عبدالله میکرد.از یادآوری حرفهای تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و ساکت در خودم فرو رفتم 😔😣که عبدالله صدایم زد:
_«الهه جان! میخوام برای شاگرد اول کلاس جایزه بخرم. تو خوش سلیقهای، میای با هم بریم کمکم کنی؟»😌😊
بحثهای طولانی و ناخوشایند بعدازظهر، حسابی رمقم را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را رَد کنم. نگاهی به مادر انداختم که نگرانیام را فهمید و با لبخندی پُر محبت گفت:😊
_«حالم خوبه! خیالت راحت باشه، برو!» با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن شدم.
به سرِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیرِ منتهی به ساحل کج کرد. با تعجب پرسیدم:😟
_«مگه نمیخوای هدیه بخری؟»
سرش را به نشانه تأیید تکان داد و با لبخندی مهربان گفت:😊
_«چرا! ولی حالا عجلهای نیس! راستش اینجوری گفتم که با هم بیایم بیرون، باهات حرف بزنم! حالا موقع برگشت میریم یه چیزی میخریم.»
میدانستم که میخواهد در مورد آقای عادلی و تصمیمی که باید در موردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم میزد و هیچ نمیگفت. شاید نمیدانست از کجا شروع کند و من هم نمیخواستم شروع کنم تا مبادا از آهنگ صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد.
در انتهای مسیر، آبی مایل به سبزِ خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبدالله هم شروع کرد:
_«الهه! فکراتو کردی؟»
و چون سکوتم را دید،🙊 خندید و گفت:😁
_«دیگه واسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن!»
از حرفش من هم خندیدم 😅ولی باز هم چیزی نگفتم. با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که دریا خودش را روی ساحل میکشید، خیره شد و ادامه داد:
_«الهه جان! مجید پسر خیلی خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابت چیزی ازش ندیدم! مردِ آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!»
هر چه عبدالله بر زبان میآورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، 😇هرچند شنیدن دوباره این نغمه گوشنواز، برایم لذت بخش بود و ساکت سر به زیر انداخته بودم تا باز هم برایم بگوید:
_«الهه! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف میزد، من از چشماش میخوندم که مرد و مردونه پای تو میمونه!»😎👎
از شنیدن کلام آخرش، غروری شیرین😌 در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد که با دست اشاره کرد تا روی نیمکتِ کنار ساحل بنشینم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_چهلم مادر خسته و کلافه از مجادلهای که با ابراهیم کرده بود،
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_چهل_ویکم
کنار هم نشستیم و او با لحنی برادرانه ادامه داد:
_«اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سِری از مسائل رو نادیده بگیری!»😊
و در برابر نگاه پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد:
_«الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما #مسلمونه! منم میدونم خیلی از مصیبتهایی که الان داره کشورهای اسلامی رو تضعیف میکنه، از #تفرقه ریشه میگیره! منم میدونم که #رمزعزت امت اسلامی، #اتحاده! اما دلم میخواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون مثل تو نماز نمیخونه! مثل تو وضو نمیگیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد کلی هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!»😕
همچنانکه با نوک پایم ماسههای لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرفهای عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گسی در مذاق جانم نقش میبست که سکوت غمگینم، 😔دلش را به درد آورد و گفت:
_«الهه جان! من اینا رو نگفتم که دلِ تو رو از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع میکنی! من اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو میزنم، چون خیالم از مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده، نه میخواد ما رو گول بزنه! 👌ولی میخوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ وقت اجازه ندی تفاوتهای مذهبی، اختلافِ زندگی تون بشه!»
نگاهم را از زمین ماسهای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم:
_«عبدالله! اما حرف دل من یه چیز دیگهاس!»
از جواب غیر منتظرهام جا خورد و من در مقابل نگاه کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر میآمد، ادامه دادم:
_«عبدالله! من همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم این تفاوتِ مذهبی باعث ذرهای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون میدونم اگه این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رو ناراحت کردم. چون خوب میدونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوض اون چیزی که دلِ خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رو شاد میکنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن👉 هدایت بشه!»
سپس در برابر چشمان حیرت زدهاش،😳😧 نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیشبینی کردم:
_«عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق میافته! میدونم که خدا به هردومون کمک میکنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم!»
با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید:
_«الهه! تو میخوای چی کار کنی؟»😧 لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج میزد، پاسخ دادم :
_«من فقط دعا میکنم! دعا میکنم تا دلش به سمت سنت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هدایت شه و مذهب اهل سنت رو قبول کنه! دعا میکنم که به خدا نزدیکتر شه! میدونم که الان هم یه مسلمون معتقده، ولی دعا میکنم که بهتر از این شه!»😇😌
و پاسخم برایش اگرچه غافلگیرکننده، اما آنقدر پُر صلابت بود که دیگر هیچ نگفت.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_چهل_ودوم
برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. 🌟چادر سپیدی🌟 که نقشی از شاخههای سرخابی در زمینه ملیحش خود نمایی میکرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب میشدم.
شب طولانی و به نسبت سردِ 26 بهمن❄️ ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدیِ ✨من با یک جوان شیعه✨ باشد!
تعریف و تمجیدهای محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام کارساز افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه رضایت دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پُر چین و چروک و آفتاب سوختهاش نشانده و به چهرهاش مهربانیِ کم سابقهای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسمهای مهم استفاده میکرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را میکشید.
لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری شکلاتی رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی🍰 و میوه بودند و مادر چای☕️ را دم کرده بود
که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه کیک بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش مریم خانم و میهمان جدیدی که عمهی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه" صدایش میکردند.
آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گامهایی متین و چشمانی که بیش از همیشه میدرخشید، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی💐 را که خوشهی پُرباری از گلهای رُز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد. موهای مشکیاش را مرتبتر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری مشکی و پیراهنی سپید، غرق آب و عرقِ شرم و حیا شده بود.
عمه فاطمه با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید.صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگیاش میداد، گرچه لحظهای خنده از رویش محو نمیشد. مثل اینکه از کمردرد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته کادو پیچ شدهای را از زیر چادر مشکیاش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت. چهرهی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود.
حالا با حضور آقای عادلی، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش میداد، #آرامشی که میتوانستم در خنکای لطیفش، تمام رؤیاهای دست نیافتنیام را نه در خواب که در بیداری ببینم! صورتش روشنتر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف میدرخشید، که حتی در پشت پردهی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی میکردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم! امنیتی که انگیزه همراهیاش را بی هیچ ترس و تردیدی به من میبخشید و تمام این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست
وقتی عمه فاطمه انگشتر💍 طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه
کرد:😊😘
_«ان شاء الله سفید بخت بشی دخترم!» و صدای صلوات فضای اتاق را پُر کرد. احساس میکردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگهای شقایق در دلِ باد، به لرزه افتاده 💗و دلم بیتاب وصالی شیرین، در قفسه سینهام پَر پَر میزد.💓🙈
بیآنکه بخواهم نگاهم👀 به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، میدرخشید و نجیبانه میخندید!☺️ مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد:
_«الهه خانم! این پارچه ی چادری رو عزیزِ خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروسِ مجید اُورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه!»
و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریرِ شیری رنگ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوتِ صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان، آسمان ِاتاق را پُر کرد.😇✨
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهار چیز #عطش میاره....😭
#یا_حسین
🎤حاج #غلامرضا_سازگار
😔روضه سوزناک ارباب
👈تو خلوت ببینید.التماس دعا
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
..مطمئنم حاجتم را با دعا خواهم گرفٺ دامنٺ را در میان اشڪها خواهم گرفٺ ...با دم یاڪاشف الڪرب الحسینم
03-Zamine-Nariman Panahi-Moharam (Roze 9 ) 970628.mp3
11.07M
#یا_ابوالفضل_العباس_علیه_السلام
امشب کربلای ما رو امضا کن✋
ای همه لشگرم
یار و برادرم
پاشو بریم حرم،حرم
🎤کربلایی #نریمان_پناهی
😔زمینه روضه ای حضرت قمربنی هاشم
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته #شهیدانه_باشیم زندگی داستانی حر مدافعان حرم #شهید_مجید_قربانخانی 📕کتاب #
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته
کتابی که رهبر انقلاب #امام_خامنه_ای_حفظه_الله
پیشنهاد کردند خانم ها بخوانند...
📕کتاب #خاطرات_سفیر
✍اثر نیلوفر شادمهری
🚩کتاب #خاطرات_سفیر ، خاطرات نویسنده (نیلوفر شادمهری) درباره ی خاطرات حضورش در خوابگاهی دانشجویی در فرانسه است. از همان ابتدای کتاب با چالش هایی رو به رو می شویم که یک ایرانی و در واقع یک خانم مسلمان شیعه در خارج از کشور ممکن است با آن مواجه شود.
📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته کتابی که رهبر انقلاب #امام_خامنه_ای_حفظه_الله پیشنهاد کردند خانم ها بخوا
لحن داستان، لحنی کاملا دوستانه و خودمانی است. مخاطب به راحتی با آن ارتباط برقرار می کند و از آنجایی که به صورت خاطره نوشته شده است، کشش خاصی دارد که اجازه نمی دهد تا پایان کتاب، آن را زمین بگذارید. اگر چه نویسنده سعی می کند دیدگاه مردم تمدن های مختلف با گرایش های مختلف دینی را به ایران و اسلام بررسی کند اما زبان طنز نویسنده باعث می شود، این کتاب در شاخه ی کتاب های مذهبی با لحن سنگین طبقه بندی نشود.
شخصیت اصلی داستان، نیلوفر، در خوابگاه دانشجویی با انسان هایی رو به رو می شود که هر کدام از جایی از این کره خاکی آمده اند. با طرز فکر ها، اعتقادات، ملیت ها و نگرش های مختلف و گاه ضد و نقیض. اگر دقت کنیم می توانیم به هرکدام به دید نماینده ی یک قشر خاص از جامعه ی خودمان نگاه کنیم: افرادی که دین را در متن زندگی نیافته اند و احساس پوچی می کنند؛ افرادی که به دین اعتقادات دارند اما لزومی به اجرای دستورات دینی نمی بیند؛ افرادی که غیرمسلمانند اما فطرت درونی، آنها را به سمت اسلام می کشاند و ...
نیلوفر در باره ی هرکدام دیدگاه جالبی دارد و سعی می کند با بحث های شبانه هر کدام از این افراد را به گونه ای به چالش بکشد و در نهایت، دیدگاه های مختلف را لخت و برهنه در برابر مخاطب کتابش به نمایش بگذارد.
در کنار همه این ها، ما را با فرهنگ ها و باور های مردم فرانسه آشنا می کند. گاهی نقد می کند و گاهی تحسین...
🔺 قسمتی از کتاب را باهم میخوانیم:
پایم که رسید بع فرانسه، با اولین رفتار ها و سوال هایی که در مورد حجابم می شد و به خصوص درباره ی وضعیت و شرایط ایران،متوجه شدم آنجا کسی من را نمی بیند. آن که آنها می دیدند و با او سر صحبت را باز می کردند یک مسلمان ایرانی بود؛ نه نیلوفر شادمهری.... و من شدم «ایران»! من باید پاسخگوی همه ی نقاط قوت و ضعف ایران می بودم. انگار من مسئول همه ی شرایط و وقایع بودم. چاره ای نبود و البته از این ناچاری ناراضی هم نبودم. من ناخواسته واسطه ی انتقال بخشی از اطلاعات شده بودم و این فرصتی بود تا آن طور که باید و شاید وظیفه ام را انجام دهم. تصمیم گرفته شده بود! من سفیر ایران بودم و حافظ منافع کشورم و مردمش.
🔷
من که خودم اهل شعر و شاعری بودم، اونا هم که با احترام دو جفت گوش مفت در اختیارم گذاشته بودند، دیدم وقتشه که یکی از برگای برنده ی ایران رو رو کنم. گفتم:«البته ادبیات در ایران جایگاه خاصی داره. ما شعرایی داریم که منحصر به فردن و جدا برای من سخته که مفاهیم شعراشون رو براتون به فرانسه بگم. چون خیلی فراتر از ظاهر شعر محتوا دارن.»
🔺
...اواسط سخنوری شاعرانه ی من من سیلون هم به جمع سه نفره ی ما اضافه شد. سیلون با اینکه دانشجوی دکترای تاریخ بود،در حیطه ی ادبیات هم دستی بر آتش داشت. موضوع بحث ما که دستگیرش شد، شروع کرد به تعریف و تمجید از ادبیات ایران و با سربلندی توضیح می داد که شاعرایی مثل حافظ و فردوسی رو می شناسه و چی و چی و چی...از اینکه میدونست چی به چیه کلی کیف کردم.
🔻
منم سنگ تموم گذاشتم و درباره ی اینکه کلا چقدر مردم ما آدمای فرهیخته ای هستن صحبت کردم. دوباره چند بیت شعر هم خوندم و حالیشون کردم که اولا شعری که خوندم خیلی قشنگه، ثانیا مضامین بسیار ویژه ای داره، ثالثا طبیعیه که لازمه ی فهم ارزش اون اشعار اینه که شنونده هم از نظر ادبیات فرهنگی غنی داشته باشه. همین سه مورد کافی بود تا باعث بشه با هر بیتی که میخونم همگی به به و چه چه کنن!
🔷
....اونقدر از «لایه های پنهان» اشعار فارسی گفتم و تحسین کنان اشعار سنگین و وزنمون رو به رخشون کشیدم که در پایان جلسه ی ادبیمون هر سه نفر جامه دران و بر سر زنان اتاقم رو ترک کردن!
- —----------------------------------------------
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته
کتابی که رهبر انقلاب #امام_خامنه_ای_حفظه_الله
پیشنهاد کردند خانم ها بخوانند...
📕کتاب #خاطرات_سفیر
✍اثر نیلوفر شادمهری
📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_چهل_ودوم برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. 🌟چادر
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_چهل_وسوم
🌴🌴فصل دوم🌴🌴
با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دست بردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست:
_«الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه.»
نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. 😟🙈پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه🌸 سال 92، به چشمان خمار و خوابآلودم، دست میکشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم.
❤️در این چند روزی که از شروع زندگیمان میگذشت،❤️
هر روز من او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحتتر از من دل از خواب کَنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آشپزخانهای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پُر زرق و برق من، جلوهای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینتها چیده بودم، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعات کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم😋 تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک 😍صبحانه نو عروسانه😍 باشد که مجید در چهارچوب درِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت:
_«چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونهها ندارم!»😉
در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم:
«حالا شیر میخوری🍶 یا چایی☕️؟» صندلی فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که مینشست، پاسخ داد:
_«همون چایی خوبه! دستت درد نکنه!» فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم:
_«بفرمایید!»
که لبخندی زد و با گفتن _«ممنونم الهه جان!» فنجان را نزدیکتر کشید و من پرسیدم:
_«امشب دیر میای؟»
سری جنباند و پاسخ داد:
_«نه عزیزم! انشاءالله تا غروب میام.»😊
و من با عجله سؤال بعدیام را پرسیدم:
_«خُب شام چی میخوری؟»😌😋
لقمهای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد:
_«این یه هفته همه غذاها رو من انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی میخواد!»😊
با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم:
_«من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟»😇
و او با مهربانی پاسخم را داد:
_«منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیرِ زبونمه!»😅
از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم:
_«اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!»
به چشمانم خیره شد 👀و با لبخندی شیطنتآمیز گفت:
_«من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزهتر میشه!»😍😄
و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پُر شد.
از خانه که بیرون رفت،🚶
طبق عادت این چند روزه زندگیمان، با عجله چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوریاش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، آیتالکرسی خواندم و به اتاق برگشتم.
حالا تا غروب که از پالایشگاه باز میگشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم میکردم. خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پُر شده از سرویسهای کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پردههای اتاق را از حریر سفید با والانهای ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد.
دلتنگیهای مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمک دستِ تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین 👈طبقه اجارهای👉 از خانه پدری زندگی کنیم.
البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت میکرد و پول پیش خانه هم در گاوصندوق پدر جا خوش کرده بود،😕 نه مثل ابراهیم و محمد که بیهیچ هزینهای تا یکسال در این طبقه زندگی کردند.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_چهل_وچهارم
تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر 🌇بود که دلم هوای مادر را کرد. 😍پیچهای گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم.
در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی نشسته و عدس پاک میکند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. با دیدنم، لبخندی زد و گفت:
_«بَه بَه! عروس خانم!»☺️
خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم:
_«مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم!»😋😝
خندید و به شوخی گفت:
_«حالا نهار رو با من بخوری! شام رو میخوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟»😄
دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم:
_«نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم!»😌
از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید:
_«ماشاءالله! حالا بلدی؟»😳😟
و مثل اینکه پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم:
_«نه! میترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم!»☹️😦
مادر از این همه پریشانیام خندهاش گرفت و دلداریام داد:😄
_«نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزهاس!»
سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگهای از نگرانی که در صدایش موج میزد، پرسید:😟
_«الهه جان! از زندگیات راضی هستی؟» دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم، باز سؤال کرد:
_«یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟»
نمیفهمیدم از این بازجویی بیمقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد:
_«مثلاً بهت نمیگه چرا اینجوری وضو میگیری؟ یا مثلاً مجبورت نمیکنه تو نمازت مُهر بذاری؟»
تازه متوجه نگرانی مادرانهاش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم:
_«نه مامان! مجید اصلاً اینطوری نیس! اصلاً کاری نداره که من چطوری نماز میخونم یا چطوری وضو میگیرم.»😊😍
سپس آهنگ آرامبخش رفتار پُر محبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم:
_«مامان! مجید فقط میخواد من راحت باشم! هر کاری میکنه که فقط من خوشحال باشم.»😌
از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید:😊
_«تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟»
در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که میبینم در وضو پاهایش را مسح میکند، هر بار که دستهایش را در نماز روی هم نمیگذارد و هر بار که بر مُهر سجده میکند، تمام وجودم به درگاه خدا دستِ دعا میشود تا یاریاش کند که به سمت مذهب اهل تسنن هدایت شود.😊
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دستهایش پُر از کیسههای میوه🍎🍇 بود و لبهایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمیگرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش میدادم، میخرید. پاکتهای میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد:😍😋
_«الهه جان! برات پسته گرفتم!»
با اشتیاق به سمت پاکتها رفتم و با لحنی کودکانه👶 ابراز احساسات کردم:
_«وای پسته! دستت درد نکنه!»😋
خوب میدانست به چه خوراکیهایی علاقه دارم و همیشه در کنار خریدهای ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت.😍
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_چهل_وپنجم
دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت:
_«الهه! غذات چه بوی خوبی میده!»😇😋
خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیدهام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم:
_«نه! خیلی خوب نشده!»
و او همانطور که روی صندلی مینشست، با قاطعیتی مردانه جواب دلشورهام را داد:
_«بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه!»😉
ولی خودم حدس میزدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد.😬 حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت میبُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد. چند لقمهای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کردهام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن
_«صبر کن ترشی بیارم!»😆🙈
به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دنیایی دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد:
_«صبر کردن برای ترشی که آسونه!» سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد:😃😍
_«من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!»
شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم:
_«مثلاً کجا؟»😟
و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت:
_«یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقی نیفته!»😎🙏
با جملات پیچیدهاش، کنجکاوی زنانهام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت:
_«اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟»😅
و چون تأیید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد:
_«سرِ سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصلاً نفهمیدم شام چی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون! میترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!»😃😍
از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بیاختیار لبخند زدم.☺️ از لبخند من او هم خندید و گفت:
_«ولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی!»😌
سپس با چشمانی که از شیطنت میدرخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید:
_«حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!!»😉☝️
و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید😃 که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم:😌
_«نخیرم! من اصلاً بهت فکر نمیکردم!» چشمان مشکی و کشیدهاش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانهام را داد:
_«ولی من بهت فکر میکردم! خیلی هم فکر میکردم!»😍
از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیقمان در راه پله و حیاط و مقابل درِ خانه، پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم و حالا خود او برایم میگفت در آن لحظات چه بر دلش میگذشته:
_«الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که میدیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم»😇
و شاید نمیتوانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پردهای از لبخند، در سکوتی عاشقانه فرو رفت.
دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم:
_«حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر میکردی؟»
سرش را پایین انداخت و با نغمهای نجیبانه پاسخ داد:😊
_«آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، 🏴اواسط محرم🏴 بود و من نمیتونستم قبل از تموم شدن ماه صفر کاری بکنم.»👌
تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم:
_«خُب مگه گناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری؟»🙁
لبخندی بر چهرهاش نقش بست و جواب داد:
_«نه! گناه که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم!»😊
برای لحظاتی احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد:
_«بخاطر امام حسین (علیهالسلام) صبر کردم و با خودشم معامله کردم که تو رو برام نگه داره!»
از شنیدن کلام آخرش، دلگیر شدم.😒 خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسانهای زنده و البته خداست، درمورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز میآمد😟 و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد:
_«الهه جان! دستپختت حرف نداره! عالیه!»😊
ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتیام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم.
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻#قسمت_چهل_وششم
عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. 💞یک ماهی از ازدواجمان میگذشت💞 و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمیآمد.
مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم.😇 بیحوصله دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم. اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزردهام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون📺 را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کنندهای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم.
هر چه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما 🍠و مقداری نان🍪 اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم📲 بلند شد. همین که عکس مجید😍 روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم:
_«سلام مجید!»
و صدای مهربانش در گوشم نشست:
_«سلام الهه جان! خوبی؟»
ناراحتیام را فروخوردم و پاسخ دادم:
_«ممنونم! خوبم!»
و او آهسته زمزمه کرد:
_«الهه جان! شرمندم که امشب اینجوری شد!»
نمیتوانستم غم دوریاش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهیاش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد.از شرح دلتنگی و بیقراریاش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش میکردم.😍☺️ شنیدن نغمهای که انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژهای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانهی بدون مجید فرو رفتم.
برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیهاش برای چشمان بیخوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. 🛌چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارم نمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراریام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله،🌌 پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد.
برخاستم و وضو گرفتم و حالا ✨نماز صبح✨چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجادهام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت.
سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب 🌄به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانیاش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان طلاییاش از لابلای شاخههای نخلها به خانه سرک میکشید.
هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدنِ مجید، بهجت آفرین بود.😌 هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه اینهمه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر شورش را داشت!
ساعت هفت صبح🕖 بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نردههای بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خندهاش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید:
_«مگه تو خواب نداری؟!!!»😄
و خودش پاسخ داد:
_«آهان! منتظر مجیدی!»😌
لبم را گزیدم و گفتم:
_«یواش! مامان اینا بیدار میشن!»😬
با شیطنت خندید و گفت:
_«دیشب تنهایی خوش گذشت؟»😉
سری تکان دادم و با گفتن_«خدا رو شکر!»، تنهاییام را پنهان کردم که از جواب صبورانهام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت:
ُ_«پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شیفت شب باشه! خوبه؟»😄😜
و در حالی که سعی میکرد صدای خندهاش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم.☺️
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم جشن میلاد نازدانه ارباب،حضرت رقیه(سلام الله علیها)
🔻به کلام خطیب توانا:
حجت الاسلام #سجاد_نصر
🎤به نفس گرم:
کربلایی #علی_صدر
👈 #یاد_بود_شهدای_مدافع_حرم
📆چهارشنبه4 اردیبهشت ماه1398
💥💥#هیئت_عاشقان_روح_الله
💠پیشنهاد ویژه دانلود
👇👇👇👇👇
❤️💛💚💙💜💔
@asheghaneruhollah
❤️💛💚💙💜💔
ولادت حضرت رقیه(س)1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (8).mp3
38.36M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم جشن میلاد نازدانه ارباب
حضرت رقیه(سلام الله علیها)
👈 #یاد_بود_شهدای_مدافع_حرم
#سخنرانی
#مقام_حضرت_رقیه
#مناجات_شعبانیه
#یاد_خدا
🎤حجت الاسلام #سجاد_نصر
💠پیشنهاد ویژه دانلود
#یارقیه_در_این_ماه_رمضان_نگاهی_به_دل_مردمان_کن
🆔 @asheghaneruhollah