✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻#قسمت_چهل_وششم
عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. 💞یک ماهی از ازدواجمان میگذشت💞 و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمیآمد.
مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم.😇 بیحوصله دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم. اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزردهام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون📺 را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کنندهای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم.
هر چه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما 🍠و مقداری نان🍪 اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم📲 بلند شد. همین که عکس مجید😍 روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم:
_«سلام مجید!»
و صدای مهربانش در گوشم نشست:
_«سلام الهه جان! خوبی؟»
ناراحتیام را فروخوردم و پاسخ دادم:
_«ممنونم! خوبم!»
و او آهسته زمزمه کرد:
_«الهه جان! شرمندم که امشب اینجوری شد!»
نمیتوانستم غم دوریاش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهیاش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد.از شرح دلتنگی و بیقراریاش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش میکردم.😍☺️ شنیدن نغمهای که انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژهای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانهی بدون مجید فرو رفتم.
برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیهاش برای چشمان بیخوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. 🛌چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارم نمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراریام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله،🌌 پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد.
برخاستم و وضو گرفتم و حالا ✨نماز صبح✨چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجادهام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت.
سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب 🌄به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانیاش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان طلاییاش از لابلای شاخههای نخلها به خانه سرک میکشید.
هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدنِ مجید، بهجت آفرین بود.😌 هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه اینهمه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر شورش را داشت!
ساعت هفت صبح🕖 بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نردههای بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خندهاش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید:
_«مگه تو خواب نداری؟!!!»😄
و خودش پاسخ داد:
_«آهان! منتظر مجیدی!»😌
لبم را گزیدم و گفتم:
_«یواش! مامان اینا بیدار میشن!»😬
با شیطنت خندید و گفت:
_«دیشب تنهایی خوش گذشت؟»😉
سری تکان دادم و با گفتن_«خدا رو شکر!»، تنهاییام را پنهان کردم که از جواب صبورانهام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت:
ُ_«پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شیفت شب باشه! خوبه؟»😄😜
و در حالی که سعی میکرد صدای خندهاش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم.☺️
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم جشن میلاد نازدانه ارباب،حضرت رقیه(سلام الله علیها)
🔻به کلام خطیب توانا:
حجت الاسلام #سجاد_نصر
🎤به نفس گرم:
کربلایی #علی_صدر
👈 #یاد_بود_شهدای_مدافع_حرم
📆چهارشنبه4 اردیبهشت ماه1398
💥💥#هیئت_عاشقان_روح_الله
💠پیشنهاد ویژه دانلود
👇👇👇👇👇
❤️💛💚💙💜💔
@asheghaneruhollah
❤️💛💚💙💜💔
ولادت حضرت رقیه(س)1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (8).mp3
38.36M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم جشن میلاد نازدانه ارباب
حضرت رقیه(سلام الله علیها)
👈 #یاد_بود_شهدای_مدافع_حرم
#سخنرانی
#مقام_حضرت_رقیه
#مناجات_شعبانیه
#یاد_خدا
🎤حجت الاسلام #سجاد_نصر
💠پیشنهاد ویژه دانلود
#یارقیه_در_این_ماه_رمضان_نگاهی_به_دل_مردمان_کن
🆔 @asheghaneruhollah
ولادت حضرت رقیه(س)1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (9).mp3
7.46M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم جشن میلاد نازدانه ارباب
حضرت رقیه(سلام الله علیها)
👈 #یاد_بود_شهدای_مدافع_حرم
🌺برکت خانه از دختر داشتن...😍
🎤کربلایی #علی_صدر
👏مدح حضرت زهرای سه ساله
💠پیشنهاد ویژه دانلود
#یارقیه_در_این_ماه_رمضان_نگاهی_به_دل_مردمان_کن
🆔 @asheghaneruhollah
ولادت حضرت رقیه(س)1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (1).mp3
3.44M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم جشن میلاد نازدانه ارباب
حضرت رقیه(سلام الله علیها)
👈 #یاد_بود_شهدای_مدافع_حرم
🌺سرنوشتم را چه دیدی
شایدم با #رقیه وارد محشر شدم ❤️
🎤کربلایی #علی_صدر
👏شعرخوانی فوق العاده
💠پیشنهاد ویژه دانلود
#یارقیه_در_این_ماه_رمضان_نگاهی_به_دل_مردمان_کن
🆔 @asheghaneruhollah
ولادت حضرت رقیه(س)1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (2).mp3
11.67M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم جشن میلاد نازدانه ارباب
حضرت رقیه(سلام الله علیها)
👈 #یاد_بود_شهدای_مدافع_حرم
🌺کاش مثل خوبها شم
من هم یه #مدافع_حرم باشم یارقیه...
🎤کربلایی #علی_صدر
👏شور احساسی
💠پیشنهاد ویژه دانلود
#یارقیه_در_این_ماه_رمضان_نگاهی_به_دل_مردمان_کن
🆔 @asheghaneruhollah
ولادت حضرت رقیه(س)1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (3).mp3
3.74M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم جشن میلاد نازدانه ارباب
حضرت رقیه(سلام الله علیها)
👈 #یاد_بود_شهدای_مدافع_حرم
🌺ایل و اجداد من گدای علی ❤️
🎤کربلایی #علی_صدر
👏شور مستانه حضرت حیدر
💠پیشنهاد ویژه دانلود
#یارقیه_در_این_ماه_رمضان_نگاهی_به_دل_مردمان_کن
🆔 @asheghaneruhollah
ولادت حضرت رقیه(س)1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (4).mp3
4.07M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم جشن میلاد نازدانه ارباب
حضرت رقیه(سلام الله علیها)
👈 #یاد_بود_شهدای_مدافع_حرم
🌺زینبی آمده و دل زینب می برد😍
🎤کربلایی #علی_صدر
👏مدح حضرت رقیه
💠پیشنهاد ویژه دانلود
#یارقیه_در_این_ماه_رمضان_نگاهی_به_دل_مردمان_کن
🆔 @asheghaneruhollah
ولادت حضرت رقیه(س)1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (5).mp3
3.98M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم جشن میلاد نازدانه ارباب
حضرت رقیه(سلام الله علیها)
👈 #یاد_بود_شهدای_مدافع_حرم
🌺هرچه دارم را فدای خاک پایش میکنم
آنقدر خوب است که بابایم صدایشش میکنم😍
🎤کربلایی #علی_صدر
👏شور به یادماندنی حضرت مولا
💠پیشنهاد ویژه دانلود
#یارقیه_در_این_ماه_رمضان_نگاهی_به_دل_مردمان_کن
🆔 @asheghaneruhollah
ولادت حضرت رقیه(س)1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (6).mp3
2.34M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم جشن میلاد نازدانه ارباب
حضرت رقیه(سلام الله علیها)
👈 #یاد_بود_شهدای_مدافع_حرم
🌺حقا که #علی حقیقتا حق باشد...
🎤کربلایی #علی_صدر
👏شور مستانه حضرت حیدر
💠پیشنهاد ویژه دانلود
#یارقیه_در_این_ماه_رمضان_نگاهی_به_دل_مردمان_کن
🆔 @asheghaneruhollah
ولادت حضرت رقیه(س)1398 هیئت عاشقان روح الله(ره) (7).mp3
6.22M
📢 #گزارش_صوتی
💐مراسم جشن میلاد نازدانه ارباب
حضرت رقیه(سلام الله علیها)
👈 #یاد_بود_شهدای_مدافع_حرم
🌺کی میتونه غیر عباس #عموی_رقیه باشه❤️
🎤کربلایی #علی_صدر
👏شور احساسی حضرت قمربنی هاشم
💠پیشنهاد ویژه دانلود
#یارقیه_در_این_ماه_رمضان_نگاهی_به_دل_مردمان_کن
🆔 @asheghaneruhollah
☘️اعمال شب اول ماه رمضان
🌹شب اول در آن چند عمل است :
❶ اوّل : آنكه طلب هلال كند و بعضى استهلال اين ماه را واجب دانسته اند✨
❷ دوم : غسل اول ماه🌹
❸ سوم : زیارت امام حسین علیه السلام
❹ چهارم : زمانی که هلال ماه مبارک رمضان مشاهده شد رو به قبله كند و دستها را به آسمان بلند كند و خطاب كند هلال را و بگويد:
«رَبّى وَرَبُّكَ اللّهُ رَبُّ الْعالَمينَ اَللّهُمَّ اَهِلَّهُ عَلَيْنا بِالاْمْن وَالاِْيمانِ وَالسَّلامَةِ وَالاِْسْلامِ وَالْمُسارَعَةِ اِلى ما تُحِبُّوَتَرْضى اَللّهُمَّ بارِكَ لَنا فى شَهْرِنا هذا وَارْزُقْنا خَيْرَهُ وَعَوْنَهُ وَاصْرِفْ عَنّا ضُرَّهُ وَشَرَّهُ وَبَلاَّئَهُ وَفِتْنَتَهُ✨
پروردگار من و پروردگار تو خدا پروردگار جهانيان است خدايا اين ماه را بر ما نو كن با امنيت و ايمان و سلامتى و اسلام و پيشى گرفتن بدانچه تو دوست دارى و خوشنود شوى, خدايا بركت ده به ما در اين ماه و خير و خوبى و كمك آن را روزى ما كن و بگردان از ما زيان اين ماه و شر و بلا و فتنه اش را🌹
❺ پنجم : از مستحبات شب اول ماه مبارک رمضان ، خواندن دعای جوش کبیر است .
❻ ششم : همچنین خواندن دعاهای وارده مخصوصاً دعای چهل وسوم و چهل چهارم صحیفه سجادیه در این شب شفارش شده است
🆔 @asheghaneruhollah
🌙آخرین نفس های شعبان است ....
و من نمیدانم ؛
آیا صدای مرا شنیده ای؟
زیر گوش تو، گفتم؛
مرا صدا بزن، برای یاری ات ...
و وارادم کن به اجابتت !
نمی دانم این رمضان،
من نیز در زمره ی آنان که برای خودت کنارشان گذاشته ای، نام نویسی می شوم یا نه ....
آخرین نفس های شعبان است؛ دلبرجان
مُهرت را "هـــا" کن ......
شاید هنوز برای زیر نامه ی من، جوهر داشته باشد ...
#افطارانه 🌜
التماس دعای فرج و شهادت
#جامانده
🆔 @asheghaneruhollah
🔰 دفتر مقام معظم رهبری: هلال ماه مبارک رمضان رؤیت نشد
🔴 فردا (دوشنبه) روز آخر ماه شعبان است
📄 متن اطلاعیه:
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹به اطلاع ملت مؤمن و شریف ایران می رساند، با توجه به اهمیت تعیین روز اول ماه مبارک رمضان گروههای زیادی در سراسر کشور به استهلال پرداختند و هیچگونه گزارش اطمینان بخشی از رؤیت هلال واصل نشد. لذا بر اساس موازین شرعی برای مقام معظّم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای (مدظله العالی) رؤیت هلال در شب دوشنبه به اثبات نرسید و روز دوشنبه ۱۶ اردیبهشت ۹۸ روز آخر ماه شعبان است.
دفتر مقام معظم رهبری
🔸بنابراین مؤمنینی که مایل به درک ثواب روزه آخرین روز ماه شعبان هستند، میتوانند به عنوان روزه مستحبی و یا قضا، روزه بگیرند.
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻#قسمت_چهل_وششم عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمان
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_چهل_وهفتم
آوای آواز پرندگان🕊 در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید🚶♂️ را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور که من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم. با دیدنم، صورتش به خندهای دلگشا😃 باز شد و سعی میکرد با حرکت لبهایش چیزی بگوید و من نمیفهمیدم چه میگوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم،🏃♀️ ولی او زودتر از من پلهها را طی کرده 🏃♂️و پشت در رسیده بود. در را گشودم 😍😍و با دیدن صورت مهربانش، همه غمهای دوری و تنهاییام را از یاد بُردم.
چشمان کشیده و جذابش زیر پردهای از خواب و خستگی خمیازه میکشید، اما میخواست با خوشرویی و خوشزبانی پنهانش کند که فقط به رویم میخندید و با لحنی گرم و عاشقانه به فدایم میرفت. خواستم برایش چای بریزم که مانعم شد و گفت:
_«قربون دستت الهه جان! چایی نمیخوام! زود آماده شو بریم بیرون!»😇
با تعجب پرسیدم:😟
_«مگه صبحونه نمیخوری؟»
کیفش 💼را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد:
_«چرا عزیزم! میخورم! برای همین میگم زود آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لب دریا بخوریم.»😍
نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم :
_«خُب چی آماده کنم؟»
که خندید و گفت:
_«اینهمه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟»😉
و من تازه متوجه طرح زیبا و رؤیایی صبحگاهیاش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم.😎😍
همچنانکه از پلهها پایین میرفتیم، چادرم را هم سر کردم و بیسر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین پاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به شانه هم میرفتیم که نگاهم کرد و گفت:
_«الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!»😊
لبخندی زدم و او با لحنی رنجیده ادامه داد:
_«دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متأهلم! به ارواح خاک امواتت دیگه برای من شیفت شب نذار!»😍😫😃
از حرفش خندیدم 😁و با زیرکی پاسخ دادم:
_«اتفاقاً بگو حتماً بعضی شبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!»😌
بلکه بر احساس دلتنگی خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد:
_«بخدا من همینجوری هم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!»😃😍
و صدای خنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست.
به قدری غرق دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانه سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحل را پُر میکرد.😇 روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زمان دیگری به رویم لبخند میزند و حس خوش زندگی را به یادم میآورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی 💞عاشقانه من و مجید💞 به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج میزد.
با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بینظیر دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم:
_«مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟»😅
کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد:
_«بله! تو این چند ماه چند بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده!»😃
سپس همچنانکه با قاشق آش را هم میزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد:
_«دیگه هر چی سخت باشه، از تحمل دوریِ تو که سختتر نیس!»😉😍
به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب، روشنتر از همیشه به نظر میآمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه خیرهام شد که خندید و گفت:
_«باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!»😬😃
از لحن درماندهاش خندیدم 😁و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم میخواست که همچون اومیتوانستم بیپروا از احساساتم بگویم، از دلتنگیها و بیقراریهای دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانهام بود که زبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود!
به خانه که رسیدیم، صدای آب و شستوشوی حیاط میآمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سلام کردیم و او با اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد:
_«علیکِ سلام! نمیگید من دلم شور میافته! نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!»😕
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_چهل_وهشتم
در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد:
_«صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم خونه نیس! هر چی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راه رفت!»😐
تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشتهام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت:😅
_«شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود.» به سمتش رفتم، رویش را بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم:😘
_«ببخشید مامان! یواش رفتیم که بیدار نشید!»
از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض کرد:
_«از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ این دختره کجا رفته؟»😕
شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت:
_«تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم بیرون! فکر نمیکردم انقدر نگران بشید!»😊
سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی ادامه داد:
_«مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم.»😇
مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم:
_«حالا بیاید بریم بالا یه چایی☕️ بخوریم!»
سری جنباند و گفت:
_«نه مادرجون! الآن ابراهیم زنگ زده داره میاد اینجا، تو بیا بریم.»😊
به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم:
_«مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟»
و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد:😒🙁
_«چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش زنگ زد و کلی غُر زد! از دست بابات خیلی شاکی بود! گفت میام تعریف میکنم.»
سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد:
_«این پدر و پسر رو که میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن!»😐
تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و نمیتوانستم به هیچ بهانهای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد.
حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهراً برای شکایت نزد مادر آمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد:
_«ببین مامان! درسته که از این باغ و انبار چیزی رسماً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این نخلستونها جون میکَنیم!»😠
مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید:
_«باز چی شده مادرجون؟»😟
و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او، سر به شکایت گذاشت:
_«بابا داره با همه مشتریهای قبلی به هم میزنه! قراردادش رو با حاج صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف میزنم میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من و محمد هم ضرر میدیم!»😠
مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که مادر اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید:
_«خُب مادرجون! حتماً مشتری بهتری پیدا کرده!»
و این حرف مادر، ابراهیم را عصبانیتر کرد:
_«مشتری بهتر کدومه؟!!! چند تا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای نخلستونها رو یه جا پیش خرید میکنن!»😡💰
چای☕️ را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و مادر متوجه نشوند، گفت:
_«الهه جان! من خستهام، میرم بالا.» شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم میکند و شاید هم خودش معذب بود که بیمعطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم:
_«محمد چی میگه؟»😐
لبی پیچ داد و گفت:
_«اونم ناراحته! فقط جرأت نمیکنه چیزی بگه!»😠
_مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شده باشد، با دست سطح شکمش را فشار میداد، ولی گلایههای ابراهیم تمام نمیشد که از شدت درد صورت در هم کشید😣 و با ناراحتی😒 رو به ابراهیم کرد:
_«ابراهیم جان! تو که میدونی بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمیشیم!»
و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم:
_«ابراهیم! مامان حالش خوب نیس! حرص که میخوره، دلش درد میگیره...»😒
ولی به قدری عصبی بود که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: 😠🗣
_«دل دردِ مامان خوب میشه! ولی پول و سرمایه وقتی رفت دیگه بر نمیگرده!»
و با عصبانیت از جا بلند شد و همچنانکه بد و بیراه میگفت، از خانه بیرون رفت.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚 🌷بوی اسپند و گلابـ رمضانـ مے آید 🌷همہ مهمان دو دستانـ ڪریمـ حسنیمـ #اما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚
تا #نیمه_ی_ماه_رمضان هست، #گدا هست
پس می شود از لطف مدامت بنویسم...
🎤 #صابر_خراسانی
#مدح_امام_حسن_ع_
#دو_خط_روضه_حضرت_مادر_س_
😭 امام حسنی ها مادری اند...😭
خدایاااا روز آخر شعبان است بحق حضرت زهرا ما را ببخش...😔
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_چهل_وهشتم در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_چهل_ونهم
رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود😖 که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم:😰
_«مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم.»
چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخ داد:
_«نمیخواد مادرجون! چیزی نیس!» وقتی تلخی درد را در چهرهاش میدیدم، غم عمیقی بر دلم مینشست و نمیدانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت:
_«الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونهات.»
دستش را به گرمی فشردم و گفتم:
_«مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟»😒
که لبخند بیرمقی زد و گفت:
_«من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته! خوب میشه!»
و بلاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه بالا نزد مجید بروم.😔🚶♀️
درِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل اینکه منتظر بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم:
_«فکر کردم خسته بودی، خوابیدی!»
با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخ داد:
_«حالا وقت برای خوابیدن زیاده!»
کنارش که نشستم، دست در جیب پیراهن سورمهای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده پرسیدم:
_«وای! این چیه؟»😍
خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد:
_«این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود!»😊
هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن «خیلی ممنونم!» شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم.🎁
در میان زَر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات میآمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک طلا حیرت زده شدم.
❤️پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" میدرخشید.❤️ برای لحظاتی محو زیبایی چشمنوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم:
_«مجید! دستت درد نکنه! من... من اصلاً فکرش هم نمیکردم! وای مجید! خیلی قشنگه!»😍☺️
کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم، با متانت پاسخ داد:
_«این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس!»😍❤️
نگاهش کردم و با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم:
_«مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهاییِ منه؟»😇
چشمانش را به زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد:
_«هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست!»😉
و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد:
«خُب امروز تولد حضرت زهراست (سلام الله علیها) که هم روز مادره و هم روز زن!»😌
سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد:😔
_«من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک میگرفتم!»
و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید:
_«حالا امسال اولین سالی بود که میتونستم برای همسر نازنینم هدیه بخرم!»
میدانستم که بخاطر تسننِ من، از گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره میرفت و نمیخواستم برای بیان احساسات مذهبیاش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم:
_«ما هم برای حضرت فاطمه (علیها السلام) احترام زیادی قائل هستیم.»☺️
سپس نگاهی به پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانهام ادامه دادم:
_ «به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد!»😌
و بعد با شیطنت پرسیدم:
«راستی کِی وقت کردی اینو بخری؟»😉
و او پاسخ داد:
_«دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!»😍
سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش میچکید، گردنبند را به گردنم بست.🤗
سپس با شرمندگی عاشقانهای نگاهم کرد و گفت:
_«راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم!»
که به آرامی خندیدم و گفتم:
_«عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!»
ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن_ «من میریزم!» با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه میآمد :
_«امروز روز زنه! یعنی خانمها باید استراحت کنن!»
از اینهمه مهربانی بیریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا تمنا کرده و در آرزوی همسریاش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست رَد زده بودم!☺️😇
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجاهم
نماز مغربم که تمام شد، سجادهام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونهای که در دیدش نباشم،
روی یکی از مبلها به تماشای نماز خواندنش نشستم.👀 دستهایش را روی هم نمیگذاشت، در پایان قرائت سوره حمد «آمین» نمیگفت، قنوت میخواند و بر مُهر سجده میکرد. هر بار که پیشانیاش را بر مُهر می گذاشت، دلم پَر میزد تا برای یکبار هم که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکهای گِل، صورت خوشی نداشت و به نظرم تنها نوعی بدعت بود.
👈اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی، احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبیمان بود👉 و دلم نمیخواست این عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلبهایمان یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس میکردم میتوانم از او طلب کنم هر چه میخواهم!
میدانستم که او بنا بر عادت شیعیان، نماز مغرب و عشاء را در یک نوبت میخواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش کردم:
_«مجید!»
ظاهراً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و با تعجب گفت:
_«تو اینجا نشستی؟ فکر کردم سرِ نمازی.»😊
لبخندی زدم و به جای جواب، پرسیدم:
_«مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول میکنی؟»😟
از آهنگ صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد:
_«خدا کنه که از دستم بر بیاد!»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_«از دستت بر میاد! فقط باید بخوای!»
و او با اطمینان پاسخ داد:
_«بگو الهه جان!»😊
از جایم بلند شدم، با گامهایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز مخملی سبز رنگش، مُهر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم. مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم. با چشمانی که رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم:
_«مجید جان! میشه نماز عشاء رو بدون مُهر بخونی؟»
به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیفتر ادامه دادم:
_«مجید! مگه زمان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) مُهر بوده؟ مگه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) از مُهر استفاده میکرده؟ پس چرا تو روی مُهر سجده میکنی؟»🙁
سرش را پایین انداخت و با سر انگشتانش تار و پور سجادهاش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم:
_«آخه چه دلیلی داره که روی مُهر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گِل...»😕
که سرش را بالا آورد و طوری نگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم.
گمان کردم از حرفهایم ناراحت شده که برای چند لحظه بیآنکه کلامی بگوید، تنها نگاهم میکرد. سپس لبخندی لبریز عطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین عصا کرد و با قدرت از جایش بلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دستهایش را بالا برد، تکبیر گفت و نمازش را شروع کرد در حالی که مُهرش در دستان من مانده و روی جانمازش جز یک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود. همانطور که پشتش نشسته بودم، محو قامت مردانهاش شده و نمیتوانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد. با هر رکوع و سجودی که انجام میداد، نگاه مرا هم با خودش میبُرد تا به چشم خود ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده میرود.
یعنی دل او به بهانه محبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گامهایش را هم با همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور میکردم که تحقق آرزو و استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک هم نمیزدم تا لحظهای از نمازش را از دست ندهم تا سلام داد. جرأت نداشتم چیزی بگویم، مبادا رؤیای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود. همچنانکه رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته به سمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه میخندید. به مُهرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به میهمانی چشمان منتظر و مشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد:
_«الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچ لذتی نبردم!»😕
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا به حق این
وقت مبارک و نورانی
اولین سحر ماه مبارک رمضان
تمام مریضهاراشفا
تمام قلب هاراجلا
تمام مشکلات راحل
تمام دعاهارا مستجاب
وتمام خانه هاراغرق در
شادے و سروکن . . . آمـین
✅ @asheghaneruhollah
💠سلام💠
🌙حلول ماه مبارک رمضان گوارای وجودتان
💝ماه خداست و خدا عاشق ترین فرد عالم؛ عشق را از خود دریغ مدارید و عاشقی کنید تا به خدا نزدیکتر و ترازوی ثوابتان سنگین تر شود.
🍎یادمان باشد خداوند رحیم و مهربان است
🍎رها کنید بند نفستان را که همواره پاپیچ ذهنتان و دست گیر عشقتان است و با وسوسه هایی از جنس اعتقاداتی خودساخته نخواهد گذاشت از حیات خدادای و مهر بی حدش لذت ببرید.
🌙شهد رمضان شیرینی لحظه هایتان باد!
⚜️ما را هم از دعای خیرتان بی بهره مگذارید⚜️
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
💠دعای روز اول ماه مبارک💠
ﺍَﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺍﺟْﻌَﻞْ ﺻِﻴَﺎﻣِﻲ ﻓِﻴﻪِ ﺻِﻴَﺎمَ ﺍﻟﺼَّﺎﺋِﻤِﻴﻦَ ﻭَ ﻗِﻴَﺎﻣِﻲ ﻓِﻴﻪِ ﻗِﻴَﺎمَ ﺍﻟْﻘَﺎﺋِﻤِﻴﻦَ ﻭَ ﻧَﺒِّﻬْﻨِﻲ ﻓِﻴﻪِ ﻋَﻦْ ﻧَﻮْﻣَﺔِ ﺍﻟْﻐَﺎﻓِﻠِﻴﻦَ
ﻭَ ﻫَﺐْ ﻟِﻲ ﺟُﺮْﻣِﻲ ﻓِﻴﻪِ ﻳَﺎ ﺇِﻟَﻪَ ﺍﻟْﻌَﺎﻟَﻤِﻴﻦَ ﻭَ ﺍُﻋْﻒُ ﻋَﻨِّﻲ ﻳَﺎ ﻋَﺎﻓِﻴﺎً ﻋَﻦِ ﺍﻟْﻤُﺠْﺮِﻣِﻴﻦَ
ﺧﺪﺍﻳﺎ ﺭﻭﺯﻩ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻩ ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺍﺭﺍﻥ ﺣﻘﻴﻘﻰ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻩ ﻭ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﻧﻤﺎﺯم ﺭﺍ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﻭﺍﻗﻌﻰ ﻣﻘﺮّﺭ ﻓﺮﻣﺎ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﺎﻓﻠﺎﻥ ﻫﻮﺷﻴﺎﺭ ﺳﺎﺯ
ﻭ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺟﺮم ﻭ ﮔﻨﺎﻫﻢ ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﺍﻯ ﺧﺪﺍﻯ ﻋﺎﻟﻤﻴﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺯﺷﺘﻴﻬﺎﻳﻢ ﻋﻔﻮ ﻓﺮﻣﺎ ﺍﻯ ﻋﻔﻮ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻫﻜﺎﺭﺍﻥ ﻋﺎﻟﻢ.
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah