🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚 🌷بوی اسپند و گلابـ رمضانـ مے آید 🌷همہ مهمان دو دستانـ ڪریمـ حسنیمـ #اما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚
تا #نیمه_ی_ماه_رمضان هست، #گدا هست
پس می شود از لطف مدامت بنویسم...
🎤 #صابر_خراسانی
#مدح_امام_حسن_ع_
#دو_خط_روضه_حضرت_مادر_س_
😭 امام حسنی ها مادری اند...😭
خدایاااا روز آخر شعبان است بحق حضرت زهرا ما را ببخش...😔
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_چهل_وهشتم در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_چهل_ونهم
رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود😖 که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم:😰
_«مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم.»
چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخ داد:
_«نمیخواد مادرجون! چیزی نیس!» وقتی تلخی درد را در چهرهاش میدیدم، غم عمیقی بر دلم مینشست و نمیدانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت:
_«الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونهات.»
دستش را به گرمی فشردم و گفتم:
_«مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟»😒
که لبخند بیرمقی زد و گفت:
_«من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته! خوب میشه!»
و بلاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه بالا نزد مجید بروم.😔🚶♀️
درِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل اینکه منتظر بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم:
_«فکر کردم خسته بودی، خوابیدی!»
با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخ داد:
_«حالا وقت برای خوابیدن زیاده!»
کنارش که نشستم، دست در جیب پیراهن سورمهای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده پرسیدم:
_«وای! این چیه؟»😍
خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد:
_«این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود!»😊
هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن «خیلی ممنونم!» شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم.🎁
در میان زَر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات میآمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک طلا حیرت زده شدم.
❤️پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" میدرخشید.❤️ برای لحظاتی محو زیبایی چشمنوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم:
_«مجید! دستت درد نکنه! من... من اصلاً فکرش هم نمیکردم! وای مجید! خیلی قشنگه!»😍☺️
کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم، با متانت پاسخ داد:
_«این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس!»😍❤️
نگاهش کردم و با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم:
_«مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهاییِ منه؟»😇
چشمانش را به زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد:
_«هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست!»😉
و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد:
«خُب امروز تولد حضرت زهراست (سلام الله علیها) که هم روز مادره و هم روز زن!»😌
سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد:😔
_«من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک میگرفتم!»
و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید:
_«حالا امسال اولین سالی بود که میتونستم برای همسر نازنینم هدیه بخرم!»
میدانستم که بخاطر تسننِ من، از گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره میرفت و نمیخواستم برای بیان احساسات مذهبیاش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم:
_«ما هم برای حضرت فاطمه (علیها السلام) احترام زیادی قائل هستیم.»☺️
سپس نگاهی به پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانهام ادامه دادم:
_ «به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد!»😌
و بعد با شیطنت پرسیدم:
«راستی کِی وقت کردی اینو بخری؟»😉
و او پاسخ داد:
_«دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!»😍
سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش میچکید، گردنبند را به گردنم بست.🤗
سپس با شرمندگی عاشقانهای نگاهم کرد و گفت:
_«راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم!»
که به آرامی خندیدم و گفتم:
_«عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!»
ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن_ «من میریزم!» با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه میآمد :
_«امروز روز زنه! یعنی خانمها باید استراحت کنن!»
از اینهمه مهربانی بیریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا تمنا کرده و در آرزوی همسریاش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست رَد زده بودم!☺️😇
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجاهم
نماز مغربم که تمام شد، سجادهام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونهای که در دیدش نباشم،
روی یکی از مبلها به تماشای نماز خواندنش نشستم.👀 دستهایش را روی هم نمیگذاشت، در پایان قرائت سوره حمد «آمین» نمیگفت، قنوت میخواند و بر مُهر سجده میکرد. هر بار که پیشانیاش را بر مُهر می گذاشت، دلم پَر میزد تا برای یکبار هم که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکهای گِل، صورت خوشی نداشت و به نظرم تنها نوعی بدعت بود.
👈اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی، احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبیمان بود👉 و دلم نمیخواست این عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلبهایمان یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس میکردم میتوانم از او طلب کنم هر چه میخواهم!
میدانستم که او بنا بر عادت شیعیان، نماز مغرب و عشاء را در یک نوبت میخواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش کردم:
_«مجید!»
ظاهراً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و با تعجب گفت:
_«تو اینجا نشستی؟ فکر کردم سرِ نمازی.»😊
لبخندی زدم و به جای جواب، پرسیدم:
_«مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول میکنی؟»😟
از آهنگ صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد:
_«خدا کنه که از دستم بر بیاد!»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_«از دستت بر میاد! فقط باید بخوای!»
و او با اطمینان پاسخ داد:
_«بگو الهه جان!»😊
از جایم بلند شدم، با گامهایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز مخملی سبز رنگش، مُهر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم. مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم. با چشمانی که رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم:
_«مجید جان! میشه نماز عشاء رو بدون مُهر بخونی؟»
به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیفتر ادامه دادم:
_«مجید! مگه زمان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) مُهر بوده؟ مگه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) از مُهر استفاده میکرده؟ پس چرا تو روی مُهر سجده میکنی؟»🙁
سرش را پایین انداخت و با سر انگشتانش تار و پور سجادهاش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم:
_«آخه چه دلیلی داره که روی مُهر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گِل...»😕
که سرش را بالا آورد و طوری نگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم.
گمان کردم از حرفهایم ناراحت شده که برای چند لحظه بیآنکه کلامی بگوید، تنها نگاهم میکرد. سپس لبخندی لبریز عطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین عصا کرد و با قدرت از جایش بلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دستهایش را بالا برد، تکبیر گفت و نمازش را شروع کرد در حالی که مُهرش در دستان من مانده و روی جانمازش جز یک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود. همانطور که پشتش نشسته بودم، محو قامت مردانهاش شده و نمیتوانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد. با هر رکوع و سجودی که انجام میداد، نگاه مرا هم با خودش میبُرد تا به چشم خود ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده میرود.
یعنی دل او به بهانه محبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گامهایش را هم با همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور میکردم که تحقق آرزو و استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک هم نمیزدم تا لحظهای از نمازش را از دست ندهم تا سلام داد. جرأت نداشتم چیزی بگویم، مبادا رؤیای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود. همچنانکه رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته به سمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه میخندید. به مُهرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به میهمانی چشمان منتظر و مشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد:
_«الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچ لذتی نبردم!»😕
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا به حق این
وقت مبارک و نورانی
اولین سحر ماه مبارک رمضان
تمام مریضهاراشفا
تمام قلب هاراجلا
تمام مشکلات راحل
تمام دعاهارا مستجاب
وتمام خانه هاراغرق در
شادے و سروکن . . . آمـین
✅ @asheghaneruhollah
💠سلام💠
🌙حلول ماه مبارک رمضان گوارای وجودتان
💝ماه خداست و خدا عاشق ترین فرد عالم؛ عشق را از خود دریغ مدارید و عاشقی کنید تا به خدا نزدیکتر و ترازوی ثوابتان سنگین تر شود.
🍎یادمان باشد خداوند رحیم و مهربان است
🍎رها کنید بند نفستان را که همواره پاپیچ ذهنتان و دست گیر عشقتان است و با وسوسه هایی از جنس اعتقاداتی خودساخته نخواهد گذاشت از حیات خدادای و مهر بی حدش لذت ببرید.
🌙شهد رمضان شیرینی لحظه هایتان باد!
⚜️ما را هم از دعای خیرتان بی بهره مگذارید⚜️
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
💠دعای روز اول ماه مبارک💠
ﺍَﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺍﺟْﻌَﻞْ ﺻِﻴَﺎﻣِﻲ ﻓِﻴﻪِ ﺻِﻴَﺎمَ ﺍﻟﺼَّﺎﺋِﻤِﻴﻦَ ﻭَ ﻗِﻴَﺎﻣِﻲ ﻓِﻴﻪِ ﻗِﻴَﺎمَ ﺍﻟْﻘَﺎﺋِﻤِﻴﻦَ ﻭَ ﻧَﺒِّﻬْﻨِﻲ ﻓِﻴﻪِ ﻋَﻦْ ﻧَﻮْﻣَﺔِ ﺍﻟْﻐَﺎﻓِﻠِﻴﻦَ
ﻭَ ﻫَﺐْ ﻟِﻲ ﺟُﺮْﻣِﻲ ﻓِﻴﻪِ ﻳَﺎ ﺇِﻟَﻪَ ﺍﻟْﻌَﺎﻟَﻤِﻴﻦَ ﻭَ ﺍُﻋْﻒُ ﻋَﻨِّﻲ ﻳَﺎ ﻋَﺎﻓِﻴﺎً ﻋَﻦِ ﺍﻟْﻤُﺠْﺮِﻣِﻴﻦَ
ﺧﺪﺍﻳﺎ ﺭﻭﺯﻩ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻩ ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺍﺭﺍﻥ ﺣﻘﻴﻘﻰ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻩ ﻭ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﻧﻤﺎﺯم ﺭﺍ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﻭﺍﻗﻌﻰ ﻣﻘﺮّﺭ ﻓﺮﻣﺎ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﺎﻓﻠﺎﻥ ﻫﻮﺷﻴﺎﺭ ﺳﺎﺯ
ﻭ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺟﺮم ﻭ ﮔﻨﺎﻫﻢ ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﺍﻯ ﺧﺪﺍﻯ ﻋﺎﻟﻤﻴﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺯﺷﺘﻴﻬﺎﻳﻢ ﻋﻔﻮ ﻓﺮﻣﺎ ﺍﻯ ﻋﻔﻮ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻫﻜﺎﺭﺍﻥ ﻋﺎﻟﻢ.
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
✋سلام بر همه ی رفقای عزیز ،دو دقیقه خودمونی میخاستم حرف بزنم⭕️
انشاالله از روز اول ماه مبارک رمضان میخواهیم ختم قرآن رو شروع کنیم
هر روز یک جزء
نمیگم هرکس تونست بخونه وا ،نه، همه میخواهیم بخونیمش...هم فایل صوتی باکیفت بالا قرار میدیم هم فایل پی دی اف درشت خط با ترجمه
حالا اگه میگین بابا کار داریم و نمیرسیم حداقل سر کار فایل صوتیشا گوش بدین...
بازم میگین نمیشه بابا حداقل چند تا ایه شا
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
01.mp3
10.38M
✅ جزء اول قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
01.pdf
1.33M
✅ جزء اول قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
t.mp3
952.2K
✏️ در ایام ماه مبارک رمضان
هرسحرگاه یک #سخنرانی_کوتاه_اخلاقی
🔖 انواع روزه 🔖
🎤آیت الله #مجتهدی_تهرانی_ره_
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
خدایا....
گفتم دست خالی زشت است،میهمانی رفتن!!
دست پر آمده ام...
دستی پر ازگناه...
چشمی پر از امید...
بمانم یا برگردم؟؟؟
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
👈به کلام خطیب توانا:
حجت الاسلام #مهرابی
🎤مناجات خوانی:
کربلایی #سعید_سلیمانی
📆چهارشنبه18 اردیبهشت 1398
🕖از نماز مغرب و عشا
🚩اصفهان،درچه،بلوار شهدا(اسلام آباد) کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_خواهران_و_برادران
😘دوستان اطلاع رسانی شود
#افطار_میمهان_سفره_کریم_اهل_بیت_علیهم_السلام
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_پنجاهم نماز مغربم که تمام شد، سجادهام را جمع کردم و از ات
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجاه_ویکم
شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به اندازه چند نفس ساکت ماند، دوباره نگاهم کرد و گفت: 😔
_«الهه! من عادت کردم روی مُهر سجده کنم... ببین من نمیدونم زمان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) مُهر بوده یا نه، ولی من یاد گرفتم برای خدا، روی خاک سجده کنم!»
که میان حرفش آمدم و با ناراحتی اعتراض کردم:
_«یعنی برای تو مهم نیس که سنت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) چی بوده؟ فقط برات مهمه که خودت به چه کاری عادت کردی، حتی اگه اون عادت خلاف سنت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) باشه؟» نگاهم کرد و با لحنی مقتدرانه جواب داد:
_«من نمیدونم سنت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) چی بوده و این اشتباه خودمه که تا حالا دنبالش نرفتم! ولی اینو میدونم که سنت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) نباید خلاف فلسفه دین باشه!»😐
به احترام کلام پُرمغزش سکوت کردم تا ادامه دهد:
_«اگه فلسفه سجده اینه که در برابر خدا کوچیک بودن خودتو نشون بدی، سجده روی خاک خیلی بهتر از سجده روی فرش و جانمازه!»
گرچه توجیهش معقول بود و منطقی، اما این فلسفه بافیها برای من جای سنت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را نمیگرفت که من هم با قاطعیت جوابش را دادم:
_«ببین مجید! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) روی مُهر سجده نمیکرده! پس چه اصراری داری که حتماً روی مُهر سجده کنی؟»😕
لبخندی زد و با آرامش پاسخ داد:😊
_«الهه جان! این اعتقاد شماس که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) روی مُهر سجده نمیکرده، ولی ما اعتقاد داریم که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) روی خاک یا یه چیزی شبیه خاک سجده میکردن. اصلاً به فرض که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) روی مُهر سجده نمیکرده، ولی فکر نمیکنم که کسی رو هم از سجده روی مُهر منع کرده باشه. همونطور که حتماً پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) جاهایی نماز خونده که فرش و زیلو و هیچ زیراندازی نبوده، خُب اونجا حتماً پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) روی زمینِ خاکی سجده میکرده! پس سجده روی زمین هم نباید اشکالی داشته باشه.»
مُشت دستم را باز کردم و با اشاره به مُهر میان انگشتانم، پرسیدم:
_«زمین چه ربطی به این مُهر داره؟»
به آرامی خندید و گفت:
_«خُب ما که نمیتونیم همه جا فرش رو کنار بزنیم و روی زمین سجده کنیم! این مُهر یه تیکه از زمینه که همیشه همراه آدمه!»
قانع نشدم و با کلافگی سؤال کردم:
_«خُب من میگم چه اصراری به سجده روی مُهر یا به قول خودت زمین داری؟»🙁
دستش را دراز کرد، مُهر را از دستم گرفت و پاسخ داد:
_«برای اینکه وقتی پیشونی رو روی خاک میذاری، احساس میکنی در برابر خدا به خاک افتادی! حسی که تو سجده روی فرش اصلاً بهت دست نمیده!»😌👌
سپس با نگاه عاشقش به پای چشمانم زانو زد و عاشقانهتر تمنا کرد:
_«الهه جان! من تو رو به اندازه تمام دنیا دوست دارم! اگه نمازم رو بدون مُهر خوندم، بخاطر این بود که واقعاً میخواستم چیزی رو که ازم خواستی انجام بدم... ولی اجازه بده تا به اون چیزی که اعتقاد دارم عمل کنم!»😊
و شاید اندوهم را در خطوط صورتم خواند که صدایش رنگ غم گرفت:
_ «الهه جان! من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم، با همه اعتقاداتی که داری! اگه میشه تو هم منو همینجوری که هستم قبول کن، با همه عقایدی که دارم!»😍🙏
سپس به مُهری که در دستش آرام گرفته بود، نگاهی کرد و با لبخندی کمرنگ ادامه داد:
_«ببین الهه! این مهمه که من و تو نماز میخونیم! حالا اینکه یکی روی سجاده سجده میکنه و اون یکی روی خاک، چیزی نیس که بخواد آرامش زندگیمون رو به هم بزنه!»😇
فوران شادی لحظاتی پیش به برکه غصه بدل شده و غبار حسرتی که به دلم نشسته بود، به این سادگیها از بین نمیرفت، با این همه گرمای محبتش در قلبم آنقدر زنده و زاینده بود که این مجادله ها، حتی به اندازه ذرهای سردش نکند که لبخندی زدم و گفتم:
_«ببخشید اگه ناراحتت کردم! منظوری نداشتم!»
و انگار شنیدن همین پاسخ ساده از زبان من کافی بود تا نفس حبس شده در سینهاش بالا بیاید. صورتش از آرامشی شیرین پُر شد و با لبهایی که میخندید، پاسخ عذرخواهیام را داد:
_«الهه جان! این حرفو نزن! تو چیزی رو که دوست داشتی به من گفتی! اینکه آدم حرف دلش رو به همسرش بگه، عذرخواهی نداره!»😉
سپس بار دیگر مُهر را روی جانمازش نشاند و برای اقامه دوباره نماز عشاء به پا خاست. باز از جایم تکان نخوردم و مثل دفعه قبل محو تماشای نمازش شدم. هر چند این بار جشنی در دلم بر پا نبود و با نگاهی مات و افسرده به بوسه پیشانیاش بر سطح مُهر حسرت میخوردم
که صدای در اتاق مرا به خود آورد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجاه_ودوم
بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهرهام را پنهان کند. 😒به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانهاش پرسید:
_«چیزی شده الهه؟» 😟
خندهای ساختگی نشانش دادم و گفتم:
_«نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!»
پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در پاسخ تعارفم گفت:
_«نه مادر جون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم.»😊
دلم نیامد دعوت پُر مِهرش را نپذیرم و گفتم:
_«چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام.»😍
و مادر با گفتن «پس منتظرم!» از راه پله پایین رفت. نماز مجید که تمام شد، پرسید:
_«کی بود؟»
و من با بیحوصلگی پاسخ دادم:
_«مامان بود. گفت برا شام بریم پایین.» از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید:😕
_«الهه جان! از دست من ناراحتی؟»
نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم:😊
_«نه مجید جان! ناراحت نیستم.»
و او با گفتن «پس بریم!» تعارفم کرد تا زودتر از در خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، عاشقانه گفتیم و خندیدیم😍😃😍 که از صدای شیطنتمان عبدالله در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد:😄
_«بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!»
و با استقبال گرمش وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد.
مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دسته تقدیم پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته😠 باز مشغول تماشای تلویزیون📺 شد.
مجید و عبدالله طبق معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و ظرفها را از کابینت بیرون میآوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم:😟
_«مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته.» آه بلندی کشید و گفت:
_«چی میخواسته بشه مادرجون؟ باز من یه کلمه حرف زدم.»😕
دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد:
_«بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول خرما رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به
خودت!»😐
سپس نگاهی به اتاق انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبتهایش نمیشود و با صدایی آهسته گِله کرد:
_«گفتم ابراهیم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!»😒
که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت:
_«مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!»😊😋
مادر خندید و با گفتن «کاری نکردم مادرجون!» اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. نگرانی مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه حالی دارد؛ سرمایهای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از دستش بر نمیآمد که فقط غصه میخورد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
حاج_منصور_ارضي_حاج_آقا_مجتبي_تهراني.mp3
7.44M
🔊 " دُعيتُم الي ضيافة الله "
خدایا اگه بناست فقط اونایی که گناه نکردن بپذیری،پس منه گناهکار چه کنم؟؟😭
🎤 آیت الله #حاج_آقا_مجتبی_تهرانی
🎤حاج #منصور_ارضی
#مناجات_شنیدنی
اشک چشمی آمد،التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
💠دعای روز دوم ماه مبارک💠
اللهمّ قَرّبْنی فیهِ الی مَرْضاتِکَ و جَنّبْنی فیهِ من سَخَطِکَ و نَقماتِکَ و وفّقْنی فیهِ لقراءةِ آیاتِکَ برحْمَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین"
خدایا نزدیک کن مرا در این ماه به سوی خوشنودیت و برکنارم دار در آن از خشم و انتقامت و توفیق ده مرا در آن برای خواندن آیات قرآن به رحمت خودت ای مهربانترین مهربانان.
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
02.mp3
10.79M
✅ جزء دوم قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
02.pdf
1.3M
✅ جزء دوم قرآن کریم...
#فایل_متنی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👆👆👆👆فایل صوتی
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
Panahian-Clip-ShabhayeEmameZamani.mp3
1.75M
✏️ در ایام ماه مبارک رمضان
هرسحرگاه یک #سخنرانی_کوتاه_اخلاقی
🎵شبهای امام زمانی
🔻چرا در ماه رمضان، ۳۰ شب مراسم دعای افتتاح مرسوم نیست؟
🎤حجت الاسلام #پناهیان
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_پنجاه_ودوم بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان مادر ر
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجاه_وسوم
فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول میگذشت که پدر رو به مجید کرد و پرسید:
_«اوضاع کار چطوره مجید؟»
لبخند مجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد:😊
_«خدا رو شکر! خوبه!»
که پدر لقمهاش را قورت داد و با لحنی تحقیرآمیز آغاز کرد:
_«اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس، بیا پیش خودم! هم کارش راحتتره، هم پول بیشتری گیرِت میاد!»
مجید که انتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض، عبدالله جواب پدر را داد:
_«بابا! این چه حرفیه شما میزنی؟ آقا مجید داره تو پالایشگاه کار میکنه! کجا از شرکت نفت بهتر؟ تازه حقوقشون هم به نسبت خوبه!»🙁
که پدر چین به پیشانی انداخت و گفت:
_«جای خوبیه، ولی کار پُر دردِ سریه! هر روز صبح باید تا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده! تازه کارش هم پُر خطره! همین یکی دو سال پیش بود که تو پالایشگاه آتیش سوزی شد...»
از سخنان پدر به شدت ناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و میدیدم در سکوتی سنگین، خیره به پدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد:
_«عبدالرحمن! خُب لابد آقا مجید کار خودش رو دوست داره!»😒
و بلاخره مجید زبان گشود:
_«خیلی ممنون که به فکر من هستید! ولی خُب من از کارم راضیام! چون رشته تحصیلیام هم مهندسی نفت بوده، خیلی به کارم علاقه دارم!»
پدر لبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ غرور گرفته بود تا خیرخواهی، جواب داد:
_«هر جور میل خودته! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد میبندم و دیگه از امسال سود نخلستونهام چند برابر میشه! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگه برای چندرغاز پول انقدر عذاب نکشی!»😌😏
مجید سرش را پایین انداخت تا دلخوریاش را کسی نبیند، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگیاش پاسخ داد:
_«دست شما درد نکنه! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم.»
و پاسخش آنقدر قاطع بود که پدر اخم کرد و با حالتی پُر غیظ و غضب، لقمه بعدی را در دهانش گذاشت.😠 حالا میفهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد را برانگیخته، همین تاجری است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به او اجازه میدهد تا همچون ارباب و رعیت با مجید صحبت کند.
برای لحظاتی غذا در سکوت خورده شد که خبری بهتآور، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلب کرد؛
{نبش قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریستهای تکفیری! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) و از نامآوران اسلام بوده است.}
گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر، گناه قبیح و وحشتناکی بود 😱😧و تنها از دست کسانی بر میآمد که به خدا و پیامبرش (صلیاللهعلیهوآله) هیچ اعتقادی ندارند. پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و بیتوجه به غذا خوردنش ادامه داد، اما چشمان گِرد شده عبدالله 😳همچنان به تلویزیون خیره مانده بود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید:
_«چی شده؟»😟
شاید هم متوجه شده بود و باورش نمیشد که قبر یک مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد:
_«این تروریستهایی که تو سوریه هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش قبرش کردن!»😒
مادر لب گزید و با گفتن «استغفرالله!» از زشتی این عمل به وحشت افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت:
_«من نمیدونم اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه تهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب (علیها السلام) برسه، تخریبش میکنن!»😒
با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل اینکه جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد وبعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد:
_«هیچ غلطی نمیتونن بکنن!»😥😢
و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد.
ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) ناراحت و نگران بودیم، 💚اما خونِ غیرت به گونهای دیگر در رگهای مجید جوشید،💚نگاهش برای حمایت از حرم تپید و نفسهایش به عشق حضرت زینب (علیهاالسلام) به شماره افتاد. گویی در همین لحظه حضرت زینب (علیها السلام) را در محاصره دشمن میدید که اینگونه برای رهاییاش بیقراری میکرد و این همان احساس غریبی بود که با همهی نزدیکی قلبها و یکی بودن روحمان، 👈باز هم من از درکش عاجز میماندم!👉
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجاه_وچهارم
با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخلها🌴☀️ آتش میریخت، هرچند نخلهای صبور، رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمیآوردند و البته من هم درست مثل نخلها، بیتوجه به تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لب حوض نشسته و با سر انگشتانم تن گرم آب را لمس میکردم. نگاهم به آبیِ آب حوض بود و خیالم در جای دیگری میگشت.
از صبح که از برنامههای تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشهای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم بیتابی میکرد. فردا سالروز🌹ولادت امام علی (علیهالسلام)🌹 بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید میتوانست نه به شیوه مجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشههایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت.
مادر دمپایی لا انگشتیاش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و همچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم:
_«فکر کردم خوابیدید!»
صورت مهربانش از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد:
_«خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم به خورده!»
خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری شکایت نمیکند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شِکوه گشوده و ابراز ناراحتی میکرد.
به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم:😧
_«میخوای بریم دکتر؟»
سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم:😥
_«آخه مامان! این دل دردِ شما الان چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی!»
آه بلندی کشید و گفت:😒😣
_«الهه جان! من خودم دردِ خودم رو میدونم! هر وقت عصبی میشم این دل دردم شروع میشه!»
و من با گفتن «مگه چی شده؟» سرِ دردِ دلش را باز کردم:
_«خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الآن پیش فروش میکنه، اونم به یه 🔥تاجر ناشناس🔥 که اصلاً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم عقلم میرسه! میگم ابراهیم و محمد دلواپسِ نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپسِ جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم، حالا سرِ پیری اگه همه سرمایهاش رو از دست بده...»
نمیدانستم در جواب گلایههایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا لااقل دلش قدری سبک شود و او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد:
_«تازه اونشب آقا مجید رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش!»
سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید:😧
_«اونشب از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده بود؟»
شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوریاش نمیشد که لبخندی زدم و گفتم:😊
_«نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه!»
مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت:
_«بخدا هر کی دیگه بود ناراحت میشد! دیدی چطوری باهاش حرف میزد؟ هر کی نمیدونست فکر میکرد تو پالایشگاه از این بنده خدا بیگاری میکشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی میکنه! خُب اونم جوونه، غرور داره...»😒
که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه تمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم:
_«کیه؟»
که صدای همیشه خوشحال محمد، 😃لبخند را بر صورتم نشاند.😊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
😭 من شب دوم #امام_حسنی_ام
من که آدم نشدم در مه شعبان و رجب
لااقل در رمضان #یا_حسن انسانم کن
#انـظرالینـایاڪـریمآلالله... 💚
#اسم_این_ماه_فقط_یک_رمضان_بود_همین
#چون_تو_در_آن_آمدی_شد_رمضان_الکریم
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷