🚨 سخننگاشت | نخست وزیر ژاپن: عزم آمریکا برای جلوگیری از ساخت سلاح هستهای بوسیله ایران جدی است
👈 رهبر انقلاب اسلامی: اگر میخواستیم سلاح هستهای بسازیم، آمریکا هیچ کاری نمیتوانست بکند
🔻 رهبرانقلاب در دیدار امروز نخستوزیر ژاپن: ما با سلاح هستهای مخالفیم و فتوای شرعی من حرامبودن ساخت سلاح هستهای است اما این را بدانید که اگر ما قصد ساخت سلاح هستهای داشتیم، آمریکا هیچ کاری نمیتوانست بکند و اجازه ندادن آمریکا، هیچ مانعی ایجاد نمیکرد.
انباشت سلاح هسته ای اقدامی خلاف عقل است. او [ترامپ] که درباره سلاح هستهای حرف میزند چندهزار کلاهک هستهای در انبارش دارد. او صلاحیت ندارد که بگوید که فلان کشور سلاح هستهای داشته باشد یا نداشته باشد. ما چرا! ما چون مخالف با سلاح هستهای هستیم. ۹۸/۳/۲۳
👊 این است #تفکر_انقلابی
#من_انقلابی_ام
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
🔰 سخننگاشت | نخست وزیر ژاپن: آمریکا آماده مذاکرات صادقانه با ایران است
⁉️ رهبر انقلاب اسلامی: آمریکا و صداقت؟
🔻 رهبرانقلاب در دیدار امروز نخستوزیر ژاپن: ما این حرف را اصلاً باور نمیکنیم زیرا مذاکرات صادقانه از جانب شخصی همچون ترامپ، صادر نمیشود. صداقت در میان مقامات آمریکایی بسیار کمیاب است. رئیسجمهور آمریکا چند روز پیش با جنابعالی دیدار و گفتگو و درباره ایران هم صحبت کرد، اما بعد از بازگشت از ژاپن، بلافاصله تحریم صنایع پتروشیمی ایران را اعلام کرد، آیا این پیام صداقت است؟ آیا این نشان میدهد که او قصد مذاکره صادقانه دارد؟ ما به هیچ وجه تجربه تلخ مذاکره چند سال اخیر با امریکا را تکرار نخواهیم کرد. بعد از توافق هستهای، اولین کسی که برجام را بلافاصله نقض کرد، شخص اوباما بود، همان کسی که درخواست مذاکره با ایران کرده و واسطه هم فرستاده بود. این تجربه ما است و جناب آقای آبه! بدانید که ما این تجربه را تکرار نمیکنیم. ۹۸/۳/۲۳
👊 این است #تفکر_انقلابی
#من_انقلابی_ام
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
⚠️ سخننگاشت | نخست وزیر ژاپن: ترامپ میگوید «مذاکره با آمریکا موجب پیشرفت ایران خواهد شد»
👈 رهبر انقلاب اسلامی: با وجود تحریمها پیشرفت خواهیم کرد
🔺 رهبرانقلاب در دیدار نخستوزیر ژاپن: ما به لطف خداوند، بدون مذاکره با امریکا و با وجود تحریم هم به پیشرفت خواهیم رسید. [با اشاره به دشمنی چهلسالهی آمریکا با ملت ایران و تداوم آن:] ما معتقدیم از طریق مذاکره با آمریکا، مشکلات ما حل نخواهد شد و هیچ ملت آزادهای، #مذاکره زیر فشار را قبول نخواهد کرد. ۹۸/۳/۲۳
👊 این است #تفکر_انقلابی
#من_انقلابی_ام
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah
🔻چهره هفته: رضا اردکانیان وزیر نیرو که گفته بود چینیها با یک وعده غذا سیرند، ما زیاد میخوریم و میپوشیم.🔻
چین
یک علت پرخوریتان بیخبریست
در چین همهجا خورشتها دهنفریست!
از بس همه مرغ و جوجه خوردید هنوز
در گوش فلک نالهٔ مرغ سحریست
نخورید!
هر وعده غذا، در غم و شادی، نخورید
با هم بخورید و انفرادی نخورید
یک وعده غذا بس است، درضمن چو ما
با چاییتان شکر زیادی نخورید!
غول
این غول غذا را سر و دم خواهم زد
از وعدهٔ دوم و ششم خواهم زد
هر وعدهٔمان غذا! غذا! شرمنده
مِنبعد بجای آن سِرُم خواهم زد
کباب بره
گفتند کباب بره خوردی شکمو؟
گفتیم کباب بره نه، کوکو، کو؟
فرمود وزیر محترم کم بخورید
دارند وزیر خوشگل نیرو، رو
✍️ مصطفی صاحبی
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صد_وبیست_ودوم نماز مغرب را خواندم و با یک بسته ماکارونی🍝
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوبیست_وسوم
خنده روی صورتش خشک شد و خوب فهمید که فعلاً شوق همراهیاش را چون گذشته ندارم که ساکت سر به زیر انداخت و همانطور که با چنگالش بازی میکرد، دل به دریا زد و با صدایی گرفته پرسید:
_«هنوز منو نبخشیدی؟»😒
نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم و با بیتفاوتی جواب دادم:
_«نه! حالم خوب نیس!»
سرش را بالا آورد و با نگرانی پرسید:
_«چیزی شده الهه جان؟»
نمیخواستم پرده از دردهای مبهمی که به جانم افتاده بود، بردارم که حتی تمایلی برای دردِ دل کردن هم نداشتم، ولی برای اینکه جوابی داده باشم، حال ناخوش این چند روزه را بهانه کردم و گفتم:
_«نمیدونم. یه کم سرم درد میکنه!»
و باز هم همه را نگفتم که آن چیزی که پایم را برای همراهیاش عقب میکشید نه سردرد و کمردرد که احساس سردِ خفته در قلبم بود و دلِ او آنقدر عاشق بود که به همین کلام کوتاه به ورطه نگرانی افتاده و بپرسد:
_«میخوای همین شبی بریم درمانگاه؟» لبخندی زدم و با گفتن
_«نه، چیزِ مهمی نیس!»
خیالش را به ظاهر راحت کردم، هر چند باز هم دست بردار نبود و مدام سفارش میکرد تا بیشتر استراحت کنم و اصرار داشت تا برای یک معاینه ساده هم که شده، مرا به دکتر ببرد.
ظرفهای شام را شستم و خواستم به سراغ شستن پرتقالها بروم که از جا پرید تا کمکم کند. دست زیر جعبه بزرگ پرتقال گرفت و با ذکر «یا علی!» جعبه را برایم نگه داشت تا پرتقالها را در سینک دستشویی بریزم که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و با لحنی لبریز از تردید و سرشار از سرزنش پرسیدم: 😏
_«بازم فکر میکنی امام علی (علیهالسلام) کمکت میکنه؟!!!»
و کلامم آنقدر پر نیش و کنایه بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و با سکوتی سنگین جواب طعنه تلخم را داد. خوب میدانستم که امشب، شب عید غدیر است و فقط بخاطر دلخوریهای این مدت من و کینهای که از عقایدش به دل گرفتهام، همچون عیدهای گذشته با جعبه شیرینی به خانه نیامده که لبخند تلخی زده و باز طعنه زدم:
_«خیلی دلت میخواست امشب شیرینی بخری و عید غدیر رو تو خونه جشن بگیری، مگه نه؟»
و به گمانم شیشه قلبش ترک برداشت که آیینه چشمانش را غبار غم گرفت و با لحنی دل شکسته پرسید:😒
_«الهه! چرا با من این کارو میکنی؟» و دیگر نتوانستم تحمل کنم که هم خودم کلافه و عصبی بودم و هم جگر مجیدِ مهربانم را آتش زده بودم که بدون آنکه شیر آب را ببندم، با بدنی که از غصه به لرزه افتاده بود، از آشپزخانه بیرون زدم و به سمت اتاق دویدم و او دیگر به دنبالم نیامد که شاید به قدری از دستم رنجیده بود که نمیتوانست در چشمانم نگاه کند و چقدر دلم آرام گرفت
وقتی این رنجش به درازا نکشید و پس از چند لحظه با مهربانی به سراغم آمد و کنارم لب تخت نشست.
به نیم رخ صورتم نگاه کرد و به آرامی پرسید:
_«الهه! نمیشه دیگه منو ببخشی؟»
به سمتش صورت چرخاندم و دیدم که نگاهش از سردی احساسم، آتش گرفته و میخواهد با آرامشی مردانه پنهانش کند که زیر لب زمزمه کردم:
_«مجید! من حال خودم خوب نیس!»
و به راستی نمیدانستم چرا اینهمه بهانه گیر و کم طاقت شدهام که با لبخندی رنجیده جواب داد:
_«خُب حالت بخاطر رفتار من خوب نیس دیگه!»
و بعد با بغضی که به وضوح در آهنگ صدایش شنیده میشد، سؤال کرد:
_«الهه جان! من چی کار کنم تا منو ببخشی؟ چی کار کنم که باور کنی با این رفتارت داری منو پیر می کنی؟»😒
گوشم به کلام غمزدهاش بود و چشمم به صورت مهربانش که در این دو ماه، به اندازه سالها از بین رفته و دیگر رنگی به رویش نمانده بود و چه میتوانستم بکنم که حال خودم هم بهتر از او نبود. همانطور که سرم را پایین انداخته و دکمه لباسم را با سرانگشتانم به بازی گرفته بودم، با صدایی که از اعماق قلب غمگینم بر می آمد، پاسخ دادم: 😔😣
_«مجید... من... من حالم دست خودم نیس...»
سپس نگاه ناتوانم رنگ تمنا گرفت و با لحنی عاجزانه التماسش کردم:
_«مجید! به من فرصت بده تا یه کم حالم بهتر شه!»
و این آخرین جملهای بود که توانستم در برابر چشمان منتظر محبتش به زبان بیاورم و بعد با قدمهایی که انگار میخواست از معرکه احساسش بگریزد، از اتاق بیرون زدم و باز هم مجیدم را در دنیایِ پُر از تنهاییاش، رها کردم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوبیست_وچهارم
آیینه و میز مادر را گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شیشهای عکسش را بوسیده و از اتاق بیرون آمدم. هر چه عبدالله اصرار میکرد که خودش کارهای خانه را میکند، باز هم طاقت نمیآوردم و هر از گاهی به بهانه نظافت خانه هم که شده، خودم را با خاطرات مادر سرگرم میکردم.
هر چند امروز همه بهانهام دلتنگی مادر نبود و بیشتر میخواستم از جاذبه میدان عشق مجید بگریزم که بخاطر شیفت کاری شب پیش، از صبح در خانه بود و من بیش از این تاب تماشای چشمان تشنه محبتش را نداشتم که در خزانه قلبم هیچ انگیزهای برای ابراز محبت نبود😣 و چه خوب پای گریزم را دید که با نگاه رنجیده و سکوت غمگینش بدرقه ام کرد.
کار اتاق که تمام شد، دیگر رمقی برای نظافت آشپزخانه نداشتم که همین مقدار کار هم خستهام کرده و نفسهایم را به شماره انداخته بود. خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد:
_«الهه! یه لحظه صبر کن کارِت دارم.»
و همچنانکه گوشی موبایلش را روی میز میگذاشت، خبر داد:
_«بابا بود الان زنگ زد. تا یه ساعت دیگه میاد خونه. گفت بهت بگم بیای اینجا، مثل اینکه کارِت داره.»
و در مقابل نگاه کنجکاوم، ادامه داد:
_«گفت به ابراهیم و محمد هم خبر بدم.» با دست راستم پشت کمرم را فشار دادم تا قدری دردش قرار بگیرد و پرسیدم:
_«نمیدونی چه خبره؟»😕
لبی پیچ داد و با گفتن «نمیدونم!» به فکر فرو رفت و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، تأکید کرد:
_«راستی بابا گفت حتماً مجید هم بیاد.» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید:
_«مجید امروز خونهاس؟»
و من جواب دادم:
_«آره، دیشب شیفت بوده، امروز از صبح خونه اس.»
و سر گیجهام به قدری شدت گرفته بود که نتوانستم بیش از این سرِ پا بایستم و از اتاق بیرون آمدم. دستم را به نرده چوبی راه پله گرفته و با قدمهایی کُند بالا میرفتم.😣
سرگیجه و تنگی نفس طوری آزارم میداد که دیگر سردرد و کمردرد را از یاد برده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدری پریده بود و نفسهایم آنچنان بریده بالا میآمد که مجید از جایش پرید و نگران به سمتم آمد. دستم را گرفت و کمکم کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه روی زمین نشست و با دلشورهای که در صدایش پیدا بود، پرسید: 😧
_«الهه جان! حالت خوب نیس؟» همچنانکه با سر انگشتانم دو طرف پیشانیام را فشار میدادم، زیر لب گفتم:
_«سرم... هم خیلی درد میکنه، هم گیج میره!»
از شدت سرگیجه، پلکهایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق کمتر دور سرم بچرخد و شنیدم که مجید زیر گوشم گفت:
_«الان آماده میشم، بریم دکتر.»
به سختی چشمانم را گشودم و با صدایی آهسته گفتم:
_«نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد، گفته ما هم بریم پایین.»
چشمانش رنگ تعجب گرفت😳 و پرسید:
_«خبری شده؟»
باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از شدت تنگی نفس، به لکنت افتاده بود، جواب دادم:
_«نمی دونم... فقط گفته بریم...»
و از تپش نفسهایش احساس کردم چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد:
_«خُب الان میریم دکتر، زود بر میگردیم.»😊
از این همه پریشان خاطریاش که اوج محبتش را نشانم میداد، لبخند کمرنگی بر صورتم نشست و نمیخواستم بیش از این دلش را بلرزانم که چشمانم را گشودم و پاسخ پریشانیاش را به چند کلمه دادم:
_«حالم خوبه، فقط یه خورده سرم گیج رفت.»
ولی دست بردار نبود و با قاطعیت تکلیف را مشخص کرد:
_«پس وقتی اومدیم بالا، میریم دکتر.» در برابر سخن مردانهاش نتوانستم مقاومت کنم و با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس امانم را بریده و امروز که سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
#اربابم
#دلتنگم، همین! و این نیاز به هیچ زبان شاعرانه ای ندارد.
ربـنا آتـنا فی الـدنیا کــربـــــلا و فی الآخرة حسین ابن علی علیه السلام 🌹
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#اربابم #دلتنگم، همین! و این نیاز به هیچ زبان شاعرانه ای ندارد. ربـنا آتـنا فی الـدنیا کــربـــــلا
40.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺نماهنگ زیبای "دلتنگی"
🎙 با صدای حسن کاتب کربلائی
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
💐یا حسن و یا حسین (ع)💐 چه شلوغ است #حریمت ، چه #زیارتگاهی در عوض هیچ کسی نیست ، کنار حَسَنت فرشِ ص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزونیستـــ✘
رجــزنیستـــ✘
مـنآخــرروزے✋
وسطصحـنحســـن💚
سینـهزنـےخواهـمکرد😍
🎤 کربلایی #حسیـــنطـاهـرے
#انـظرالینـایاڪـریمآلالله... 💚
#شبجمعــــه ❤️
#امام_حسنی_ام_الحمد_الله 👇
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته #جوانان_بدانند 📕کتاب #انسان_250_ساله ✍️اثر رهبر معظم انقلاب امام خامنه ا
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته
#سیاسی ترین کتاب سال97
✍️اثر رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای
تنظیم و گرد آوری:مصطفی غفاری
بررسی برخی ابعاد پنهان تاثیرگذارترین واقعه ی 10سال اخیر
به مناسبت22خرداد سالروز فتنه88
مطالبی منتشر نشده برای اولین بار پیرامون فتنه 88
در این کتاب ارزشمند برای آینده و هم برای حال
خصوصا برای آینده از این کتاب یک نسخه حتما داشته باشید.
هم نکات و اطلاعات زیادی دارد و هم نحوه ی رفتار درست و ابعاد منحصر به فردی از پیچیدگی های موضوع را نشان می دهد.
این کتاب را که انتشارات وابسته به دفتر مقام معظم رهبری منتشر کرده روایت هایی از متن و فرامتن فتنه 88است
📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته #سیاسی ترین کتاب سال97 ✍️اثر رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای تنظیم و گرد آ
«فتنه تغلب» شامل برخی سخنان منتشرنشدهی رهبر انقلاب است؛ از جمله در طلیعهی کتاب که دیدگاهی کلان به موقعیت نظام اسلامی در برابر نظام سلطه عرضه میکند. همچنین روایتهایی از برخی سخنان و کنشهای ایشان را در بر میگیرد که دیگران آنها را بیان نمودهاند؛ از جمله حجتالاسلام حمید پارسانیا شرحی از جلسهی صمیمانه و گفتوگوهای صریح تعدادی از فضلای حوزهی علمیه با رهبر انقلاب در اواخر تیرماه ۸۸ را ارائه نموده است.
آقای حسن رحیمپور ازغدی، خطبهی ۲۰ شهریور ۸۸ آیتالله خامنهای در نماز جمعهی تهران را که به دستهبندی مخالفان سیاسی و روش برخورد با آنها مطابق سیرهی اهلبیت علیهمالسلام اختصاص داشته، تحلیل کرده است.
علاوه بر این دو مصاحبه، کتاب حاوی بخشی از خاطرات منتشرنشدهی دکتر علی آقامحمدی است که همراه با گروهی از دوستانش -که همگی مورد اعتماد مهندس موسوی بودهاند- در دو مقطع از سال ۸۸ به رایزنی برای رفع ابهامات و حل مناقشات پرداخته است؛ روندی که هم مورد توافق ارکان نظام مانند رهبر انقلاب و شورای نگهبان و هم مورد حمایت کسانی همچون مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی بوده است.
آقایان محسنی اژهای و سیدمهدی خاموشی نیز که گفتوگوهایی نزدیک و فشرده در چند برهه از سال ۸۸ با نامزدهای انتخابات داشتند، مذاکرات خود را در این کتاب تشریح نمودهاند. روایت مذاکرات این دو تن که از دو موضع مختلف با سران معترض انجام شده، هم نشانگر زاویهی دید آقایان موسوی و کروبی و هم نشانگر ریشههای تردیدها و تصمیمهای ایشان است.
یادداشتی بلند با عنوان «چرا؟» در ۱۶ بند به قلم آقای علیرضا شمیرانی، از دیگر مطالب این کتاب است. وی تلاش میکند تا با کنار هم قرار دادن سطور گفته و ناگفتهای از رخدادها و کنش - واکنشهای سال ۸۸ که دربرگیرندهی بیانات رهبر انقلاب در کنار اظهارات دیگرانی همچون مقامات مسئول کشور، برخی اعضای دفتر رهبری و چهرههای سیاسی هوادار نامزدها است، مخاطب را با تبیینی استفهامی به تأمل دربارهی آنچه رخ داده، برانگیزد.
بازخوانی زمینهها و پیامدهای خطبهی ۲۹ خرداد ۸۸ و روایتهایی از چند گفتوگوی رودرروی رهبر انقلاب اسلامی با برخی منتقدان عملکرد نظام در جریان فتنهی ۸۸، بخشهای دیگری از این کتاب به قلم آقایان مصطفی غفاری و حسین شهسواری است.
بخش پیوست «فتنه تغلب» شامل پنج خردهروایت است که بیانات و مواضع رهبر انقلاب اسلامی دربارهی این موضوع را از یکم فروردین ۱۳۸۸ تاکنون تلخیص و تنظیم نموده و میتواند راهنمایی برای علاقهمندان به فهم دقیقتر منظومهی فکری و عملکردی حضرت آیتالله خامنهای دربارهی فتنه باشد.
اما یکی از مهمترین بخشهای این کتاب، بازنشر متن کامل نشست رهبر معظم انقلاب با نمایندگان ستادهای انتخاباتی نامزدهای ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ است که این روزها برخی رسانهها آن را -که احتمالاً از نسخهی پیشنویس کتاب برداشت شده- منتشر نمودهاند. این موضوع با واکنش دستپاچهی رسانههای بیگانه و حامی فتنه مواجه شد. آنها نهفقط به تفسیر بلکه به روایت متن و حاشیهی آن بهزعم خود پرداختند؛ درحالیکه با فرض صحت، هیچ کدام نفیکنندهی آنچه از مضامین صریح این دیدار منتشر شده، نیست.
———————————————-
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته
#سیاسی ترین کتاب سال97
✍️اثر رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای
تنظیم و گرد آوری:مصطفی غفاری
📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوبیست_وچهارم آیینه و میز مادر را گردگیری کردم و برای چند
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_صدوبیست_وپنجم
دقایقی به همان حال بودم تا سرگیجهام فروکش کرد و دردهایم تا حدی آرام گرفت. کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان مهربان مجید به تماشای صورتم نشسته است. نگاهش که به چشمان نیمه بازم افتاد، لبخندی زد و با لحنی لبریز محبت پرسید:
_«بهتری؟»😊
و آهنگ کلامش به قدری گرم و با احساس بود که دریغم آمد باز هم با سردی جوابش را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم😊 که تازه متوجه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، 💚شب اول محرم💚 بود و او آنقدر دلبسته امام حسین (علیهالسلام) بود که از همین امشب به استقبال عزایش برود. هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبیاش چیزی نمیگفت و خوب میدانست که پس از مصیبت مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش #بدبین شدهام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا کابوس روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (علیهالسلام) شب تا سحر برای شفای مادرم گریه کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات تلخ بود که روی آتش عشقم به مجید خاکستر میپاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش میکرد.😐
عقربههای ساعت دیواری اتاق به عدد چهار🕓 بعد از ظهر نزدیک میشد که بلاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم گیج رفت و نفسم به شماره افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنانکه کمکم میکرد تا بلند شوم، گفت:
_«الهه جان! رنگت خیلی پریده، میخوای یه چیزی برات بیارم بخوری؟»
لبهای خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم:
_«نه، چیزی نمیخوام.»
و با نگاهی گذرا به ساعت، ادامه دادم:
_«فکر کنم دیگه بابا اومده.»
از چشمانش میخواندم که بعد از اوقات تلخیهای این مدت، چه احساس ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و ابراهیم تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمیآورد و صبورتر از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتیهای دلش بردارد. در طول راه پله دستم را گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمیتوانست کاری کند که از شدت دردم تنها خودم خبر داشتم.😣
پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید:
_«خوبی الهه جان؟»
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم، دستم را از دستش جدا کردم و با هم وارد اتاق شدیم. پدر با پیراهن سفید عربیاش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور اتاق نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند. سلام کردیم که لعیا پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید:
_«چیه الهه؟!!! چرا انقدر رنگت پریده؟!!!» لبخندی زدم و با گفتن «چیزی نیس!» کنارش نشستم و پدر مثل اینکه بیش از این طاقت صبر کردن نداشته باشد، بیمقدمه شروع کرد:
_«خدا مادرتون رو بیامرزه! زن خوبی بود!»
نمیدانستم با این مقدمهچینی چه میخواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد:
_«ولی خُب ما هم زندگی خودمون رو داریم دیگه...»
نگاهم به چشمان منتظر عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من احساس خوبی از این اشارههای مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و قاطعانه اعلام کرد:
_«منم تصمیمم رو گرفتم و الان میخوام برم نوریه رو عقد کنم.»😎
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوبیست_وششم
درد عجیبی در سرم پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ صدایی نمیشنود که هنوز باورم نمیشد چه کلامی از دهان پدرم خارج شده و نمیفهمیدم چه میگوید و با زنی ناشناس به نام 🔥نوریه🔥چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر چشمان بُهتزده ما، توضیح داد:
_«خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم.
اینا اصالتاً ♨️عربستانی♨️هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی میکنن...»
که ابراهیم به میان حرفش آمد و با صورتی که از عصبانیت کبود😡 شده بود، اعتراض کرد:
_«لااقل میذاشتی کفن مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده...»
و پدر با صدایی بلند جواب داد:
_«سه ماه نشده که نشده باشه! میخوای منم بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!»😡
چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد😳😳 شده و محمد در سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود. ابراهیم همچنان میخروشید، صورت غمزده عبدالله در بغض فرو رفته بود 😢و میدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم میکند و سوزش قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم میکرد تا آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم پاشیده بود، چطور میتوانستم آرام باشم که چه زود میخواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانهاش مانده بودم که با شعفی که زیر نگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد:
_«من الان دارم میرم نوریه رو عقد کنم! البته قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت اینطوری شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه.»😏😎
پدر همچنان میگفت و من احساس میکردم که با هر کلمه سقف اتاق در سرم کوبیده میشود. از شدت سردرد و سرگیجه، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ زندگی از چهرهام رفته بود که نگاه مجید لحظهای از چشمانم جدا نمیشد و با دلشورهای که برای حالم به جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد:
_«من میخواستم زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید و الهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور خودتون میخواید با هم توافق کنید.»
از شنیدن جمله آخر پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب پاسخ داد:
_«من میرم یه جایی رو اجاره میکنم.»😐
و مثل اینکه دیگر نتواند فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر تشر زد:
_«هنوز حرفام تموم نشده!»😠
و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با لحنی گرفته ادامه داد:
_«اینا 📛 #وهابی📛 هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!»😏
به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر خیره شده، خشمی غیرتمندانه در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه مجید را داد:
_«دلم نمیخواد بدونن که دامادم شیعه اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون تعهد دادم که با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعهای معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونوادهاش، تو هم مثل الهه و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری میخوای باش، ولی نوریه نباید بفهمه تو شیعهای!»
نگاه نجیب مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونههایش از عصبانیت گل😠 انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد:
_«الانم برو این پیرهن مشکی رو در آر! دوست ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!»
بیآنکه به چشمان مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ غیرت آتش گرفته و دلش از زخم زبانهای پدر به خون نشسته است و شاید مراعات دستهای لرزان و رنگ پریده صورتم را میکرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدنهایش تمام شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال همسر جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت.
با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت تلخی فرو رفت و فقط صدای گریههای یوسف و شیطنتهای ساجده شنیده میشد که آن هم با تشر ابراهیم😠 آرام گرفت.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
یازده قرن #غیبت و #خانهنشینی امام زمان ارواحناله الفدا ؛
نتیجه #گناه_دسته_جمعی ما مردم است ؛
که اگر از آن #توبه_همگانی نکنیم ؛
این دوران تاریکوسیاهِ پر درد و رنج غیبت تمام نخواهد شد ..!
👈 و امروز هم مولایمان نیامد....بازهم بخاطر گناه های من😔
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
✅ @asheghaneruhollah
hsese_hozor.mp3
2.47M
🔖 حس حضور 🔖
🎤حجت الاسلام #محرابیان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#تفکر_انقلابی_امام_خامنه_ای
#مدافعان_حرم
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیکه گزارشگر اینترنتی بازی ایران و کانادا!
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نابغه قرآنی در عصر جدید 👌
قشنگ شگفت زده شدند
✅ @asheghaneruhollah
شاید تلخ ترین جوک سیاسی تاریخ و حتی قرن لقب بگیرد وقتی تنهاترین قربانی بمب اتم تاریخ، میانجی و فرستاده قاتل خویش و تنها استفاده کننده از بمب اتم تاریخ باشد برای حل معضل اتمی کشوری که #صلحآمیز بودن برنامه اتمی اش بارها تائید شده و فتوای شرعی رهبر دینی-سیاسیاش بر آن صحه می گذارد....
پ.ن: حالا ببینید پیامش رو با سخنان مقام معظم رهبری از روی میز برمیداره و کجا مخفی میکنه؟😂
راستی از گزینه های روی میز رسیدیم به زیر میز....😂
#من_دیپلمات_نیستم_یک_انقلابیام
#دست
#دستها
#زبان_بدن
#بادی_لنگویج
#دیپلماسی_عزت
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅ @asheghaneruhollah