✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
*#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت15»
من ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. حريف
ابراهيــم هم وارد شــد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيــم جلو رفت و با لبخند به
حريفش سلام كرد و دست داد.
حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد
تکان داد. بعد هم حريف او جائي را در بالای سالن بين تماشاگرها به او نشان داد!
من هم برگشــتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تســبيح به دســت، بالای
سکوها نشسته.
نفهميدم چه گفتند و چه شــد. اما ابراهيم خيلي بد کشــتي را شــروع کرد.
همه اش دفاع ميکرد. بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که
ِصدايــش گرفت. ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدن هاي
من را نميشنيد. فقط وقت را تلف ميکرد!
حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما جرأت پيدا کرد. مرتب
حمله ميکرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول دفاع بود.
داور اوليــن اخطــار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيــم داد. در پايان هم
ابراهيم سه اخطاره شد و باخت و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد!
وقتي داور دســت حريف را بالا ميبرد ابراهيم خوشــحال بــود! انگار که
خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتي گير يکديگر را بغل کردند.
ِ حريف ابراهيم در حالي که از خوشــحالي گريه ميکرد خم شــد و دست
ابراهيم را بوســيد! دو کشــتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالای
سکوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم.
داد زدم و گفتــم: آدم عاقــل، اين چه وضع کشــتي بود؟ بعــد هم از زور
عصبانيت با مشــت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخواي کشتي
بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن.
ابراهيم خيلي آرام و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر حرص نخور!
بعد سريع رفت تو رخت کن، لباس هايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت.
از زور عصبانيت به در و ديوار مشــت ميزدم. بعد يك گوشــه نشستم. نيم
ساعتي گذشت. کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم.
...
جلوي در ورزشــگاه هنوز شــلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و
کلي از فاميل ها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي خوشحال بودند. يکدفعه
همان آقا من را صدا کرد. برگشــتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به ســمت من و
گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟!
بي مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرامي داريد. من قبل از مســابقه به آقا ابرام
گفتم، شــک ندارم که از شــما ميخورم، اما هواي ما رو داشته باش، مادر و
برادرام بالای سالن نشستند. كاري كن ما خيلي ضايع نشيم.
بعد ادامــه داد: رفيقتون ســنگ تموم گذاشــت. نميدوني مــادرم چقدر
خوشحاله. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده ام. به جايزه
نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدوني چقدر خوشحالم.
مانــده بودم كه چه بگويم. کمي ســکوت کردم و به چهره اش نگاه كردم.
تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش
ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي کشيدن اين کار رو نميکردم. اين کارا
مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه.
از آن پســر خداحافظي کردم. نيم نگاهي به آن پيرزن خوشحال و خندان
انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر ميکردم. اينطور گذشت
کردن، اصلا با عقل جور درنمي ياد!
با خودم فکر مي ِ کردم، پورياي ولي وقتي فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه
احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت. اما ابراهيم...
ياد تمرين هاي سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهاي
آن پيرزن وخوشحالي آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم...!!
#ادامه_دارد...🕊