eitaa logo
عاشقان_ظهور
192 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
938 ویدیو
11 فایل
کپی و دانلود با ذکر صلوات به نیت ظهور امام زمان( عج) آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقان_ظهور
✨🌹🍃🌸🌸🍃🌹✨ #آنچه_در_کربلا_گذشت #قسمت2⃣7⃣ آنگاه ابن زیاد مولای خویش را که (مَعْقَل) نام داشت بخواند
✨🌹🍃🌸🌸🍃🌹✨ ⃣7⃣ شریک به مسلم گفت: این مرد فاجر امشب به عیادت من آید، چون بنشست بیرون آی و او را بکش آنگاه در قصر امارت بنشین که کسی تو را مانع از آن نشود و اگر من از این بیماری رهایی یافتم به بصره روم تا کار آنجا را برای تو یکسره کنم (ابوالفرج) و چون شام شد ابن زیاد برای عیادت شریک بیامد و شریک با مسلم گفت: مبادا این مرد از چنگ تو به در رود و هانی برخاست و گفت: من دوست ندارم عبیدالله در خانه من کشته شود این کار را زشت شمرد، پس عبیدالله بیامد و بنشست و از شریک حال بپرسید و گفت: بیماری تو چیست و از کی بیمار شدی؟ چون سؤال به طول انجامید و شریک دید کسی بیرون نیامد و ترسید مقصود از دست برود این اشعار را خواندن گرفت: مـَاالانْتِظارُ بِسَلْمِی اَنْ تُحَیُّـوها              حَیُّوا سُلَیمی وَ حَیُّوا مَنْ یُحَیّیها کَأسَ الْمَنِیَّةِ بِالتَّعْجِیلِ اُسقُوها دو بار یا سه بار این اشعار بخواند و عبیدالله نمی‌دانست قضیه چیست و گفت: هذیان می‌گوید؟ هانی گفت: آری اصلحک الله از پیش از غروب آفتاب چنین است تا کنون و عبیدالله برخاست و برفت (طبری). و گویند: عبیدالله با مولای خود مهران بیامد و شریک با مسلم گفته بود که: چون من گفتم مرا آب دهید بیرون آی و گردن او را بزن، پس عبیدالله بر فراش شریک بنشست و مهران بر سر او بایستاد کنیزکی قدح آب بیرون آورد، چشمش به مسلم افتاد. از جای بشد، شریک گفت: مرا آب دهید و بار سوم گفت: وای بر شما مرا از آب هم پرهیز می‌دهید به من آب بدهید، اگر چه جان من در سر آن برود. مهران متفطّن شد و عبیدالله را بفشرد عبیدالله از جای برجست. شریک گفت: ای امیر می‌خواهم تو را وصیّ خویش کنم ابن زیاد گفت: من نزد تو بازگردم، پس مهران او را به شتاب می‌برد و گفت: قسم به خدا می‌خواستند تو را بکشند. عبیدالله گفت: چگونه؟ با اینکه شریک را اکرام می‌کنم آن هم در خانة هانی که پدرم انعامها بر او کرده بود ( کامل) مهران گفت: همین است که با تو گفتم (ابوالفرج). حاج شیخ عباس قمی ره ... @asheghanezohor ✨🌹🍃🌸🌸🍃🌹✨
عاشقان_ظهور
✨🌹🍃🌸🌸🍃🌹✨ #آنچه_در_کربلا_گذشت #قسمت8⃣9⃣ 🌺🍃شبی سخت تاریک بود. پس با خود گفتم مولای خویش را با این د
✨🌹🍃🌸🌸🍃🌹✨ ⃣9⃣ بر امّ ‌سلمه داخل شد، امّ ‌سلمه پرسید: کیستی؟ گفت: میثم گفت: بسیار از رسول خدا(ص) می‌شنیدم در دل شب تو را یاد می‌کرد و میثم امّ ‌سلمه را از حال حسین(ع) بپرسید امّ‌ ‌سلمه گفت: در باغی است. گفت: ‌با او بگوی دوست دارم بر او سلام کنم و ان ‌شاءالله نزد پروردگار یکدیگر را دیدار کنیم. امّ‌ ‌سلمه بوی خوش خواست و ریش میثم را خوشبو گردانید و گفت: به زودی به خون خضاب شود. پس به کوفه رفت و او را بگرفتند نزد عبیداللهبردند با او گفتند: این مرد گرامی‌ترین مردم بود نزد علی(ع) گفت: وای بر شما این عجمی؟! گفتند: ‌آری. عبیدالله با او گفت: اَیْنَ رَبُّکَ یعنی پروردگار تو کجاست؟ گفت: بِالْمِرصاد یعنی در کمین هر ستمگری است و تو یکی از ستمگرانی. ابن زیاد گفت: با این عجمی بودن هر چه می‌خواهی با بلاغت ادا می‌کنی، صاحب تو به تو خبر داده است که من با تو چه خواهم کرد؟ گفت: خبر داد که ما ده نفریم به دار می‌آویزی و چوب دار من از همه کوتاه‌تر است و به زمین نزدیک‌ترم. گفت: البته مخالفت او خواهیم کرد. گفت: چگونه مخالفت کنی؟ قسم به خدا که آن را از پیغمبر(ص) و او از جبرییل و او از خدای تعالی شنیده خبر داده‌اند، تو مخالفت اینها چگونه کنی و آنجایی در کوفه که آویخته می‌شوم می‌دانم و من اول کس‌ام در اسلام که بر دهان من لگام نهند. پس او را به زندان بردند و مختار بن ابی‌عبیده ثقفی با او بود. میثم با او گفت: تو از چنگ این مرد به در می‌روی و به خون‌خواهی حسین(ع) برمی‌خیزی و کشندة ما را می‌کشی. و چون عبیدالله میثم را بخواند تا به دار آویزد از زندان بیرون آمد مردی با او برخورد و گفت: چه حاجت به اینگونه رنجها کشیدن؟ میثم لبخندی زد و گفت: ـ در حالی که اشارت بدان نخله می‌کرد ـ من برای آن آفریده شدم و آن برای من پرورش یافته است. وقتی او را بر دار بستند مردم بر وی مجتمع شده بودند بر در سرای عمرو بن حریث، عمرو گفت: والله این مرد می‌گفت: من همسایة تو می‌شوم. وقتی دار را بر افراشتند کنیزکی را فرمود تا زیر دار را بِرُوفت و آب بپاشید و بُخور کرد و میثم بالای دار فضایل بنی‌هاشم گفتن گرفت، به ابن زیاد خبر بردند که این بنده شما را رسوا کرد عبیدالله گفت: او را لگام بندید پس اول کس بود در اسلام که لگام بر دهان او نهادند و قتل میثم ده روز پیش از آن بود که حضرت امام(ع) به عراق آید و چون روز سیّم شد حربه بر پیکر او فرو بردند او تکبیر گفت و در آخر روز خون از دهان و بینی او روان گشت انتهای کلام‌ مفید۲۴. 📚پی نوشتها 24ـ مترجم گوید: ‌بند دار را در آن زمان بر گردن مصلوب نمی‌انداختند، بلکه با ریسمانی محکم بر چوب می‌بستند و چوب را بر سر پا می‌کردند تا از رنج و گرسنگی و تشنگی بر سر دار جان می‌داد و گاه بود که دو روز و سه روز زنده می‌ماند. حاج شیخ عباس قمی ره .‌‌‌... @asheghanezohor ✨🌹🍃🌸🌸🍃🌹✨