yek aye yek ghese 8.mp3
3.06M
🍀#یک_آیه_یک_قصه
📜سوره مبارکه فاتحه آیه ۲
🔹الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ🔹
✅مناسب برای گروه سنی
#کودک_و_نوجوان
🔹 تولید رادیو قرآن
با صدای استاد #مریم_نشیبا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🕊️ *السلام علیک یا ابن فاطمه الزهراء*🕊️
آقا جانم میلاد پر خیر و برکت مادرتان بر شما مبارک💐
امروز...
سبد سبد دعای فرج تقدیم قلب مهربانتان
برای عرض تبریک...
به امید اینکه عیدیمان
لحظه لحظه نزدیکی ساعات ظهورتان باشد!!!
❣ *اللهم ّ عجّل لولیّک الفرج*❣️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹#احکام
💠 حکم اقتدا در نمازجمعه در حالی که امام در رکوع رکعت اول است و یا در رکوع رکعت دوم
🔹 تمام مراجع : اگر در حالی که امام حمدوسوره می خواند اقتدا کند حتی اگر خطبه ها را نبوده نماز او صحیح است و کفایت از نماز ظهر می کند.
✳️ امام خمینی(ره)، و مقام معظم رهبری:اگر در رکعت اول امام در رکوع است اقتدا کند، یا در رکوع رکعت دوم نماز او صحیح است، وخواندن قنوت هم مستحب است.
🔻اما اگر شک کرد که به رکوع دوم امام رسید یانه ، به این نماز جمعه اکتفا نکند بلکه نماز ظهرش را دوباره بخواند.
🔹 آیت الله سیستانی، اگر در رکوع رکعت اول اقتدا کند ورکعت دوم راخودش بخواند صحیح است، اگر در رکوع رکعت دوم اقتدا کرد، به احتیاط واجب به این نماز جمعه اکتفا نشود، نماز جمعه را تمام کرد، دوباره نماز ظهر را بخواند.
🔹آیت الله مکارم : اگر به یک رکعت نمازجمعه برسد صحیح است گر چه احتیاط واجب است که عمدا به تاخیر نیاندازد.
📚 منابع :👇👇👇
رهبری https://b2n.ir/740956
م 671 رساله مکارم،
استفتائات رهبری م ۶۳۰ ،
سیستانی https://b2n.ir/683958
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
#روزنگار ۱۵ بهمن ۱۳۵۷
🔸 امام خمینی اعضای شورای انقلاب را تعیین کردند تا رئیس دولت موقت انتخاب شود.
جلسهای مهم با حضور شورای انقلاب در محضر امام برگزار شد.
امام در حکمی برنامهها و وظایف دولت موقت را نیز معین کردند.
وظایف محوله ای که برعهده دولت موقت از سوی امام گذاشته شده است ؛
«همه پرسی دربارهی تغییر نظام و تشکیل مجلس موسسان و تصویب قانون اساسی نظام جدید»
🔸بختیار در مصاحبه با روزنامه «لوماتن» چاپ پاریس گفت: «من همچنان چون گذشته مشتاق ملاقات با آیتالله خمینی هستم، اما اگر ایشان موضعگیری نمایند، کوشش برای ملاقات ارزشی نخواهد داشت در این صورت ما همچنان دور از یکدیگر دوستان خوبی برای هم باقی خواهیم ماند!»
او در مصاحبه ای دیگر با لحنی دوگانه میان نرمش و تهدید گفت: «در برخی از اصول نه با شاه سازش میکنم نه با خمینی .... به آیتالله خمینی اجازهی تشکیل دولت موقت را نمی دهم....کسانی را که جنگ داخلی راه بیندازند اعدام میکنم...»
🔸 امام خمینی (ره) در پاسخ تهدیدهای دولت و فرمانداری نظامی فرمودند: «من باید نصحیت کنم که دولت غاصب کاری نکند که مجبور شویم مردم را به «جهاد» دعوت کنیم. ما از ارتش می خواهیم هر چه زودتر به ملت متصل شوند. آنها فرزندان ما هستند، ما به آنها محبت داریم...»
امام دربارهی اصول سیاستهایشان فرمودند: «تمام اتباع خارجی در ایران به صورت آزاد زندگی خواهند کرد. ما برای اقلیت های مذهبی احترام قائل هستیم، نظر من راجع به رادیو ، تلویزیون و مطبوعات این است که در خدمت مردم باشند، دولت ها حق هیچ نظارت ندارند....»
🔸چندین پایگاه هوایی در نقاط مختلف کشور علیه رژیم شاه شورش کردند. افراد زیادی از نیروی هوایی بازداشت و در پایگاه شاهرخی همدان زندانی شدند.
🔸 دانشجویان طرفدار انقلاب اسلامی در شهرهای لندن و ملبورن دست به تظاهرات وسیعی زدند.
🔸 راهپیمایی و تظاهرات در جای جای کشور ادامه دارد.
🔸 اعتصاب کارکنان نخست وزیری همسو با مردم به پشتیبانی از انقلاب اسلامی.
🔸 بختیار تمام پایگاه های خود را از دست داده است.....
طلوع فجر نزدیک است....
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_ششم
صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانهمان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پُر کنم.
با هر تکانی که شاخههای نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخههای نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم.
حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: «کیه؟!!!» لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: «عادلی هستم.» چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: «ببخشید... چند لحظه صبر کنید!»
شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونهای که به گمانم صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پردهها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمهای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن «ببخشید!» وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به درِ ساختمان رسید، ضربهای به در شیشهای زد و گفت: «یا الله...» کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد.
به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: «ببخشید!» و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب دادم: «خواهش میکنم.» در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظهای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بیحجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظهای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم.
#نویسنده_رمان_فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
16.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬کلیپ
💚سنگ علی را فاطمه برسینه کوبید💚
🔴شعر خوانی صابر خراسانی در محضر رهبر انقلاب حضرت امام خامنه ای مدظله العالی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃