🌹 #حکایت_خوبان
💠 حکایت حمام رفتن بهلول
🔸چقدر از ماها وظیفمون رو در شغلی که هستیم به خوبی انجام میدیم؟
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹 #حکایت_خوبان
💠همسر همراه
🔷فرزند علامه جعفری(ره) درباره معرفت مادرشان چنین می گویند:
🔶علی رغم این که مادرم، سواد چندانی نداشت؛ ولی از معرفت بالایی برخوردار بود و این را فهمیده بود که کارهای فکری و خدمات علمی و اجتماعی ایشان[علامه جعفری] برای مردم مفید است و او به عنوان یک زن باید بستر زندگی را چنان فراهم کند که دغدغه خاطری نداشته باشد.
🔷بنابراین فشار ما بچه ها و رتق و فتق امور خانه بر دوش مادرم بود. وقتی علامه این فداکاری ها را می دیدند، مجذوب او می شدند.
📚برشی از کتاب "همسران همراه"
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃
🌹 #حکایت_خوبان
💠 مادرتان را خشنود کنید!
یکی از طلّاب اصفهانی میگوید:
▫️ زمانی برای خودسازی و تزکیه نفس چند ماهی به مشهد مقدّس مسافرت نمودم. روزی خدمت آیت الله العظمی بهجت رسیدم. ایشان بدون اینکه سؤال کنم، فرمود:
🔹 آقا خودسازی به این شکل فایدهای ندارد. بروید به اصفهان و مادرتان را خشنود کنید.
🔸 گفتم: نمی شود. و کمی با ایشان بحث کردم.
🔸 وقتی که از خدمتشان مرخص شدم در این فکر فرو رفتم که بنده در این مورد با ایشان اصلاً سخنی نگفته بودم، پس ایشان از کجا دانست؟
سپس برگشتم و معذرت خواهی کردم.
📚 فریادگر توحید، ص٢١٠.
⛄❄❄❄❄❄❄❄❄❄⛄
🌧🌨@asheghanvlaiat🌧🌨
🌹#حکایت_خوبان
💠صـلــواتـــ شـــبـــ جـمـعـہ
🌹 مرحوم علامه مجلسی ره گفته اند ؛
شب جمعه ای مشغول مطالعه بودم که به این دعا رسیدم -
🕊 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ، اَلْحَمْدُ لله مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلی فَنائِها وَ مِنَ الآخِرَةِ اِلی بَقائِها
اَلْحَمْدُ للهِ عَلی کُلِّ نِعْمَةٍ ، اَسْتَغْفِرُالله مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه 🕊
بعد یک هفته مجدد خواستم آنرا بخوانم که در حالت مکاشفه ندایی شنیدم از ملائکه " که ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلی فارغ نشده ایم ...! "
📚 قصص العلما
💐اللهم عجلـــ لولیڪ الفرجـ 💐
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🪴🌾🪴🌾🪴🌾🪴🌾🪴
🪴@asheghanvlaiat
🪴🌾🪴🌾🪴🌾🪴🌾🪴
🌹#حکایت_خوبان
💠 ماجرای عجیب دکتری که همه مردان را زن میدید!
⭕️ دکتر حاج حسین توکلی از شاگردان عارف بالله شیخ رجبعلی خیاط، نقل می کند: روزی من از مطب دندان سازی خود حرکت کردم که جایی بروم، سوار ماشین شدم، میدان فردوسی یا پیش تر از آن اتوبوس نگه داشت، جمعیتی بالا آمد، سپس دیدم راننده زن است، نگاه کردم همه زن هستند همه یک شکل و یک لباس! دیدم بغل دستم هم زن است! خودم را جمع کردم و فکر کردم اشتباهی سوار شدهام. اتوبوس نگه داشت و خانمی پیاده شد، آن زن که پیاده شد همه مرد شدند! با این که ابتدا بنا نداشتم پیش شیخ بروم از ماشین که پیاده شدم جهت روشن شدن قضیه رفتم پیش مرحوم شیخ، قبل از این که من حرفی بزنم شیخ فرمود: «دیدی همه مردها زن شده بودند! چون مردها به آن زن توجه داشتند، همه زن شدند!» بعد گفت: « وقت مردن هر کس به هر چه توجه دارد، همان جلوی چشمش مجسم میشود، ولی محبت امیر المومنین (ع) باعث نجات میشود» «چقدر خوب است که انسان محو جمال خدا شود... تا ببیند آن چه دیگران نمیبینند و بشنود آن چرا را دیگران نمیشنوند.»
🔰 امروزه روانشناسان به این نتیجه رسیدهاند که انسان به هر چه توجه و تمرکز نماید همان چیز در روح و ضمیر باطنش نقش میبندد و در عالم خارج به ظهور میرسد! چه خیر اخلاقی و چه شر باشد.
📚کیمیای محبت، ص ۱۷۶
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂@asheghanvlaiat
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹#حکایت_خوبان
💠اگر منه خمینی رو دوست دارید ببینید من چطور با آقای خامنه ای ارتباط دارم...
┄═༅•ஜ𖣔🌹𖣔ஜ•༅═┄🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃@asheghanvlaiat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹#حکایت_خوبان
✨﷽✨
💠آیا خداوند برای بندهاش کافی نیست؟
✍️آیت الله شیخ محمدتقی بهلول میفرمودند: ما با کاروان و کجاوه به «گناباد» میرفتیم. وقت نماز شد. مادرم کارواندار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگهدار میخواهم اول وقت نماز بخوانم. کارواندار گفت: بیبی! دو ساعت دیگر به فلان روستا میرسیم. آنجا نگه میدارم تا نماز بخوانیم. مادرم گفت: نه! میخواهم اول وقت نماز بخوانم. کارواندار گفت: نه مادر. الان نگه نمیدارم. مادرم گفت: نگهدار. کارواندار گفت: اگر پیاده شوید، شما را میگذارم و میروم. مادرم گفت: بگذار و برو. من و مادرم پیاده شدیم. کاروان حرکت کرد. وقتی کاروان دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟
من هستم و مادرم.دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرامیرسد و ممکن است حیوانات حمله کنند. ولی مادرم با خیال راحت با کوزه آبی که داشت، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد، رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند. لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر میشد. در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم. دیدم یک دُرشکه خیلی مجلل پشت سرمان میآید. کنار جاده ایستاد و گفت: بیبی کجا میروی؟ مادرم گفت: گناباد. او گفت: ما هم به گناباد میرویم. بیا سوار شو. یک نفس راحتی کشیدم. گفتم خدایا شکر. مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده. به سورچی گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم.
سورچی گفت: خانم! فرماندار گناباد است. بیا بالا. ماندن شما اینجا خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد. مادرم گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم! در دلم میگفتم مادر بلند شو برویم. خدا برایمان درشکه فرستاده است. ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح میگفت! آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست. گفت مادر بیا بالا. اینجا دیگر کسی ننشسته است. مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم. در بین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم. اگر انسان بنده خدا شد و در همه حال خشنودی خدا را در نظر گرفت، بیمه میشود و خداوند تمام امور او را
کفایت و کفالت میکند. «أَلَیْسَ اللَّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ» (زمر، آیه36) آیا خداوند برای بندهاش کافی نیست ؟
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃@asheghanvlaiat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸