#حکایت
#تلنگر
خداوند از عزرائيل پرسيد: تا به حال وقتي جان كسي را مي گيري برايش گريه كرده اي؟
عزرائيل گفت: #يكبار_خنديدم#يكبار_گريه_كردم و #يكبار_ترسيدم
✅ #خنده ام زماني بود كه؛ به من فرمان دادي جان مردي را بگيرم او را كنار كفاشي يافتم كه به كفاش مي گفت: كفشم را طوري بدوز كه يكسال دوام بياورد، به حالش خنديدم و جانش را گرفتم.
✅ #گريه ام زماني بود كه به من دستور دادي جان زني را بگيرم كه باردار بود و من او را در بيابان بي آب و غذا يافتم، پس منتظر شدم تا نوزادش را بدنيا آورد و جانش را گرفتم. دلم به حال آن نوزاد بي سرپناه سوخت در آن بيابان و گريه كردم.
✅ #ترسم زماني بود كه امر كردي جان فقيهي را بگيرم كه نوري از اتاقش مي آمد، هرچه نزديك شدم نور بيشتر شد و زمانيكه جانش را گرفتم از درخشش چهره اش ترسيدم و وحشت كردم.
در اين هنگام خداوند به عزرائيل فرمود: مي داني آن عالم نوراني كه بود؟
او همان نوزادي بود كه جان مادرش را در بيابان گرفتي، من مسئوليت حمايتش را عهده دار بودم، هرگز گمان نكن كه با وجود من موجودي در اين جهان بي سرپناه و تنها خواهد بود.
🌺🌺🌺🌺
✍ #علیمحمدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✅👈 نشر_صدقه_جاریه