♻️ داستان ساندویچ خوردن حمید رسایی
🔰 در خیابان جمهوری اسلامی منتظر کسی بودم. به مغازه ساندویچی کوچک کنار خیابان رفتم و ساندویچ کوکو سیب زمینی سفارش دادم. پیرمردی داخل مغازه بود، اصرار کرد کنارش بنشینم و هم کلام شویم.
از اینکه طلبه ای برای غذا خوردن به ساندویچی آمده، تعجب کرده بود. کمی که صحبت کردیم و احساس کرد من طلبه ای معمولی هستم، اصرار کرد تا ساندویچ را میهمان او باشم.
فقط یک شرط گذاشت که روی منبر بگویم وضع اقتصادی مردم بد است، گوشت گران شده، مرغ گران شده، مسئولین رعایت کنند و ... آنطور که خودش میگفت، سرایه دار یک پاساژ است، او مثل #رفیق_دوست چهل سال قبل راننده #امام_خمینی(ره) نبوده، الان هم مثل رفیق دوست #لکسوس سوار نیست، از #حقوق_۱۹_میلیون تومانی هم دفاع نمی کند،
هر چند بر خلاف رفیق دوست، ریشش را با #تیغ می زد، اما یقین دارم هرگز مانند برخی مسئولین پشیمان، ریشه اعتقادات مردم را با تیغ نمی زند،
نه من او را می شناختم و نه او، من را. با این وجود، با او احساس رفاقت بیشتری دارم تا با امثال رفیق دوست.
فکر می کنم اگر امام امت (ره) هم در قید حیات بودند، این پیرمرد را رفیق دوست می دانستند نه راننده چهل سال قبلشان را...
⭐️ پ ن: پیرمرد شوخ طبعی بود، حرف های دیگری هم با شوخ طبعی بین ما رد و بدل شد که بماند. ساندویچ را میهمان او بودم، اجازه نداد حساب کنم، من هم شرطش را عمل کردم و روی منبر هم عمل خواهم کرد...