#طنزجبهه😁
الهي دستتان بشكن
يكبار در جبهه آقاي «فخر الدين حجازي» آمده بود براي سخنراني و روحيه دادن به رزمندگان. وسطهاي حرفاش به يكباره با صداي بلند گفت: «آي بسيجيها !»📢 همه گوشها تيز شد كه چيميخواهد بگويد. ادامه داد: «الهي دستتان بشكند😢
عصباني شديم. ميدانستيم منظور ديگري دارد اما آخه چرا اين حرف رو زد؟😐
يك ليوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو😂😂
°•| @asheghi1357
اينجا بود كه همه زدند زير خنده!
برنامه خندوانه با شهدا
#طنزجبهه
مصاحبه با عباس😁
معمول بود که هر از گاهی خبرنگاران رسانه های خبری عراق و بعضی بنگاه های سخن. پراکنی بیگانه را برای مصاحبه با اسیران ایرانی دعوت می کردند تا از آن بهره برداری تبلیغاتی بکنند🤨. این بار نوبت مصاحبه ی خبرنگاران با برادر شرگردان بود همه اسرا او را می شناختند و منتظر بودند ببینند که این بار شرگردان چه کار می کند.😅 از همه ی رسانه ها برای مصاحبه آمده بودند و در واقع مانور قدرت عملیات عراق برای اسرا بود. خبرنگاران با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنّعی شروع به سؤال کردند. وقتی پرسید: پسرجان، اسمت چیست؟ شرگردان در جواب گفت: عباس😎. دیگری پرسید: اهل کجایی؟ شرگردان پاسخ داد: بندعباس😁 سومی با تعجّب و تردید پرسید: اسم پدرت چیست؟ شرگردان خیلی عادی گفت: به او می گویند کَل عباس😜. چهارمی که گویی بویی از قضیه برده بود، گفت: کجا اسیری شدی؟ جواب داد: دشت عباس.😂 افسر عراقی که دیگر یقین پیدا کرده بود طرف، دستش انداخته است و نمی خواهد حرف بزند با لگد به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی پدر.... شرگردان که خودش را به موش مردگی زده بود، با تظاهر به گریه کردن گفت: نه به حضرت عباس! 😂😂😂
کتاب طنزدراسارت، صفحه:117
°•| @asheghi1357
#طنزجبهه
شعرترکی
سربازها و نگهبانان عراقی علاوه بر هدف اصلیشان که اذیت و آزار و شکنجه ی بچه ها بود، هر از گاهی می کوشیدند تا با تمسخر و استهزای یکی از بچه ها به نوعی خود را سرگرم و مشغول کنند.😕
در یکی از همین دفعات، قرعه متأسّفانه به نام من افتاد و یکی از سربازهای عراقی با اصرار تمام خواست تا من شعری ترکی را که یکی از خواننده های ترک خوانده بود، بخوانم. در حالی که اصلاً بلد نبودم. از این رو به وی و سایر سربازها که آن جا ایستاده بودند، قضیه را توضیح دادم و گفتم که من اصلاً این شعر یا هر شعر ترکی دیگری را بلد نیستم🙁 دست از سرم بردارید و بگذارید بروم.😁
اما آن ها به هیچ وجه دست بردار نبودند و همان سرباز می خواست که او بخواند و هرچه او گفت، من بگویم😜
. این پیشنهاد را که شنیدم، دیدم بد نیست از این طریق چاه کن را توی چاه بیندازم.😂
پس قبول کردم؛ اما با این شرط که فقط هرچه او گفت همان را تکرار کنم.
گفت: عاشیه فی الغرب
گفتم: عاشیه فی الغرب😁
گفت: حالا بقیه اش را تو بخوان.
گفتم:حالا بقیه اش را تو بخوان😅!
گفت: نه، بقیه ی شعر را می گویم قشمار.
گفتم: نه بقیه ی شعر را می گویم قشمار😂.
گفت: می زنمت ها، مسخره.
گفتم: می زنمت ها، مسخره!🤣
سایر سربازان و افسری که تازه به جمعشان پیوسته بود، به قول معروف از خنده ریسه رفته بودند و آن سرباز بدبخت هم از عصبانیت داشت سکته می کرد.🤣🤣🤣
دیگر شرایط برای ادامه ی این تقلید اسارتی مساعد نبود؛ چرا که کابل هوا در حال چرخش بود، ولی افسر عراقی دستور داد کابل را پایین بیاورد و در حالی که می خواست من متوجّه نشوم، به عربی گفت: «می خواستی مسخره کنی، مسخره شدی! ولش کن😋😋🤣🤣
».
کتاب طنزدراسارت، صفحه:119
°•| @asheghi1357
#طنزجبهه
اسیر کرمانی
نزديك 30نفر ايراني تقريبا 18-20ساله رو كه همه استان كرماني بودن رو اسير ميكنن😢
اونهارو با اتوبوس ميبردن به بصره،همه افسرده و نگران بودن ،وقتي اتوبوس اسرا ميرسه به بصره يكي از اسرا بلند ميشه ميگه ببخشيد اقاي راننده من سر همين چهار راه پياده ميشم😂😂😂😂
خلاصه بساط خنده اي پهن ميكنه....
خندوانه با شهدا😍
~~♡°~🌸~°♡~~
°•| @asheghi1357
#طنزجبهه
دعاي وقت خواب☺️
تازه چشممان گرم شده بود كه يكي از بچهها، از آن بچههايي كه اصلاً اين حرفها بهش نميآيد، پتو را از روي صورتمان كنار زد و گفت: بلند شيد، بلند شيد، ميخوايم دسته جمعي دعاي وقت خواب بخوانيم😁😁.
هرچي گفتيم: بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار براي يك شب ديگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصلهاش را نداريم.😴😴
اصرار ميكرد كه: فقط يك دقيقه، فقط يك دقيقه. همه به هر ترتيبي بود، يكييكي بلند شدند و نشستند
شايد فكر ميكردند حالا ميخواهد سورهي واقعهاي، تلفيقي و آدابي كه معمول بود بخواند و به جا بياورد،
كه با يك قيافهي عابدانهاي شروع كرد بسم الله الرحمن الرحیم 😜همه تكرار كردند بسم الله الرحمن الرحيم... و با ترديد منتظر بقيهي عبارت شدند
، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه كرد: «همه با هم ميخوابيم» بعد پتو را كشيد سرش.😜😂😂😂😂
بچهها هم كه حسابي كفري شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با يك جشن پتو حسابي از خجالتش در آمدند.😅😅😅
خندوانه با شهدا😍
°~♡~°🦋
°•| @asheghi1357
#طنزجبهه
آپاراتی دشمن
راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یك روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یكی از لاستیكها پنچر شد😐
رفتم واحد بهداری و به یكی از برادران واحد گفتم:
آپاراتی این نزدیكیها نیست؟
مكثی كرد و گفت: چرا چرا. پرسیدم: كجا؟🤨
جواب داد: لاستیك را باز كن ببر آن طرف خاكریز ..منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود..😳
به یك دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر فرماندهی است😲😲
. برو آنجا بگو مرا فلانی فرستاده، پسر خاله ات!😜 اگر احیانا قبول نكرد با همان لاستیك بكوب به مغز سرش ملاحظه من را نكن😂😂
خندوانه با شهدا😁😁
☆~°😂°~☆
°•| @asheghi1357