#اربابم_باش 🌸🔗
#پارت85
مکثی کردم و وقتی دیدم جوابمو نداده پرسیدم:
+ پس تو اینجا چیکار می کنی؟؟
یعنی کارت تو این عمارت چیه؟؟
نگاهشو سمتم چرخوند و یه لحظه با دیدن صورتم چشماشو ریز کرد و گفت:
- صورتت...
دستمو روی صورتم گذاشتم و گفتم:
+چی؟!
نگاه عمیقی بهم کرد و گفت:
-چرا من تازه اینارو دیدم؟!
با غم خندیدم و گفتم:
+آها این زخما رو میگی...
دستشو سمت صورتم دراز کرد و هنوز که جواب سوالمو نداده بود دستی روی صورتم کشید و گفت:
- صورتت چی شده؟؟
کی دست روت بلند کرده؟؟
یکم خودمو عقب تر کشیدم و گفتم:
+ چیزی نیست چیز خاصی نیست...
اخماش تو هم رفت و گفت:
- یعنی چی که چیز خاصی نیست؟؟
مکثی کرد و میون دندون های کلید شدش غرید:
-کار کیه؟!
#اربابم_باش 🌸🔗
#پارت86
یه جوری عصبانی شده بود که حس می کردم اگه بخوام اسم عماد و بگم دهنشو سرویس میکنه...
ولی نگران مادرم بودم اگه سالار می رفت سراغ عماد و یه کاری می کرد مطمئن بودم که عماد متوجه می شد کار منه و اون موقع مادرم تو اون خونه آرامش نداشت!!!
برای همین فوری لبخندی زدم و گفتم:
+ نه نه کار کسی نیست
من خوردم زمین دندون....
دندون قروچه ای کرد و با صدای بلند گفت:
+ کی اینجوری میخوره زمین؟؟؟
بگو کار کیه
وای خدایا چه غلطی کردم این وقت صبح اینو دیدما الان چجوری بهش ثابت کنم دروغمو!!
چیزی نگفتم و سرمو پایین انداختم که با دستش صورتمو قاب گرفت و گفت:
- آهو بهم بگو کار کیه؟؟
با لکنت گفتم:
+نمیتونم بگم....
تو چشام زل زد و گفت:
- چرا؟؟؟
عصبی پوفی کشید و ادامه داد:
- فقط اگه بدونم کار کیه!!!
آهی کشیدم و گفتم:
+ اگه بگم کار کیه اون وقت...
#اربابم_باش 🌸🔗
#پارت87
روی صورتم دقیق شد و لب زد:
-چی میشه؟!
بغض کرده گفتم:
+اگه بگم اتفاق خوبی نمی افته!! لطفا بیخیال شو!
نگران نگاهم کرد:
-از چی میترسی آهو؟!
باز چیزی نگفتم که ادامه داد:
-بهم بگو قول میدم بهت درستش کنم!!
نمیدونم چرا ولی حس میکردم میتونم بهش اعتماد کنم...
مکثی کردم و گفتم:
+قول میدی به کسی نگی؟!
سری تکون داد و گفت:
-آره قول...
نمیدونم چیشد که به خودم اومدم و دیدم دارم همه ی زندگیمو بهش توضیح میدم!!
وسطش نفس گرفتم و گفتم:
+آره دیگه اینطوری!!
عصبی بود جوری که انگار از صورتش خون میپاچید!!!
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
+قول دادیا!!!
نگاهشو سمتم چرخوند و گفت:
-پاش هستم!!
#اربابم_باش 🌸🔗
#پارت88
لبخندی زدم که گفت:
-اسم داداشت چیه؟!
+عماد!!
سری به نشونه ی تایید تکون داد و رو به من گفت:
-نگران مامانت نباش..
میارمش پیش خودت!!!
با ذوق گفتم:
+جدی میگی؟! واقعا اینکارو میکنی؟!
-آره!!
نزدیک بود از خوشحال بال در بیارم، واقعا اگه مامانم میومد پیشم هیچ نگرانی نداشتم دیگه!!!
هوا دیگه کاملا روشن شده بود و الانا بود که همه ی خدمه بیان بیرون که سالار رو به من گفت:
-برو تو اتاقت!!
منم برم به کارام برسم...
سری تکون دادم و چشمی زیر لب گفتم و دوییدم سمت اتاق!!!
واردش شدم و روی تخت نشستم و به این فکر کردم که تو طول روز قراره برام چه اتفاق های دیگه ای بیفته!!
حرف سالار باعث شده بود انرژیم ده برابر بشه و دیگه به هیچی فکر نکنم!!!
تو همین فکرا بودم که یهو با خودم گفتم:
+ولی اگه یه درصد نتونه چی؟!
اگه کاری کنه و مامانم تو خطر بیفته چی،!؟
#اربابم_باش 🌸🔗
#پارت89
دستامو توی سرم گذاشتم و چشمام و بستم و گفتم:
+نه از پسش برمیاد، نمیخوام منفی فکر کنم!!
تو همین فکرا بودم و نفهمیدم چیشد که خوابم برد...
+++++++++++++++++++++
#سالار
+همین که گفتم، من همین دخترو میخوام!!
مامان از جاش بلند شد و عصبی رو به خان بابا گفت:
-این چی داره میگه؟! خل شده؟!
مگه این نمیگفت من اصلا زن نمیگیرم؟!
چیشد الان؟! عاشق دختر رعیت شده؟!
خان بابا عصاشو محکم روی زمین کوبوند و گفت:
-چی داری میگی پسر؟!
یکم فکر کن...
چی دیدی از اون دختر که اینطوری خواهانش شدی؟!
پوفی کشید و ادامه داد:
-تو ارباب این روستایی احمق!!
اومد باز چیزی بگه که به سرفه افتاد و نتونست ادامه بده!!
از جام بلند شدم و گفتم:
+نمیتونید نظر منو عوض کنید...
من میخوامش
خبر بدید به خانوادش برای خاستگاری میریم..
دیگه منتظر هیچ حرفی ازشون نموندم بلند گفتم:
+فعلا!!
مامان با صدای بلند صدام کرد اما هیچ اعتنایی نکردم چون تصمیمم و گرفته بودم...
#اربابم_باش 🌸🔗
#پارت90
از عمارت زدم بیرون و نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم و با خودم گفتم:
+مال من میشی آهو خانوم!!
یه درصد فکر کن بزارم با اون بی سروپا ازدواج کنی
تند تند از پله ها اومدم پایین که به محض رسیدن به حیاط اسد صدام کرد:
-اربابب؟!.
سر جام وایسادم و برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم که گفت:
+راجب اون دختر زبون دراز که گفتید...
حرفشو قطع کردم و اخمام توهم رفت و گفتم:
+اوه اوه بار اخرت باشها اینطوری میگی راجبش!!
اسد فوری خودش و جمع کرد و گفت:
-چشم ببخشید!!
+خب چیشد؟!
مکثی کرد و ادامه داد:
-فکر کنم دارن خیلی اذیتش میکنن ، مخصوصا برادرش...
پوفی کشیدم و گفتم:
+اسد یه کاری کن...
برو به پدرش خبر بده برای خاستگاری شب پنج شنبه میریم خونه اشون قبل اینکه پدرش اونو به عقد پسر بی غیرتش در بیاره!!
اسد فوری سری تکون داد و گفت:
-چشم همین الان انجام میشه!!
#پارت470
دلبر حاجی😋📿
+راستیتش یهو ضعف گرفتم اگه امکانش هست میشه چند سیخ بگید گوشت بیارن
+بله بله حتماً من که بهتون گفتم اگه گشنتونه بگید تا براتون سفارش بدم
طاها از سر جاش بلند شد و.
قبل از اینکه بره رو به من گفت:
+ الان برمیگردم
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_ عجله نکن عزیزم
طاها که رفت فوری قلیونو از دست سپیده گرفتم و شروع کردم به کشیدن
کیان هاج و واج داشت نگاه میکرد
_ها چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی
تا حالا خوشگل ندیدی؟؟
.کیان قلیونشو گذاشت کنار گفت:
+ الان این کارت یعنی چی؟
چند تا پوک از قلیون گرفتم و گفتم:
_ کدوم کار ؟
+خودتو به کوچه علی چپ نزن همین که طاهارو فرستادی .دنبال نخود سیاه تا بتونی خودت قلیون بکشی
_ خب بابا وقتی که جلوش بگم هرگز نمیذاره این کارو انجام بدم مجبورم تا بفرستمش دنبال نخود سیاه یکم قلیون بکشم.
کیان کجکج نگاهی بهم انداخت و گفت:
+ اصلاً حال نکردم با این کارت خیلی کار اشتباهی کردی اگه من به جای طاها بودم میزدم دندونات تو دهنت خرد شه
.زبونی براش بیرون آوردم گفتم :
_حالا که تو به جاش نیستی پس دهنتو ببند
+باشه ایراد نداره الان اومد من بهش میگم
.قلیونو به سمت طاها گرفتم و تهدید وار گفتم:
_ اگه جرات داری بهش بگو بعدش همین قلیونو....
#اربابم_باش 🌸🔗
#پارت91
بعد از رفتن اسد عصبی چنگی به موهام زدم و با خودم گفتم:
-باید زودتر از اون خونه ی کوفتی نجاتش بدم!!
دستامو تو هم مشت کردم و اومدم با قدم های بلند از حیاط برم بیرون که با صدای بلند مامان روبرو شدم:
-سالار امشب زودتر بیا خونه مهمون داریم
پوفی کشیدم و بدون این که جوابشو بدم از در حیاط رفتم بیرون و در رو محکم بستم
این روزا تنها چیزی که آرومم می کرد شکار کردن بود
باید یه سر تا جنگل می رفتم و حتی اگه چیزی شکار نمی کردم همین تیر خالی کردنا باعث می شد که سبک بشم...
یه هفته بود که کارخونه نمی رفتم و از اوضاع کارگرا و از اوضاع شرکت خبر نداشتم
تمام فکر و ذکرم شده بود آهو این دختر چیکار کرده بود با من که انقدر وابستش شده بودم؟!
نمیدونم شایدم چون تا الان کسی اینجوری با من حرف نزده بود کسی تو روم واینساده بود کسی باهام کلکل نکرده بود اینجوری شد
پوفی کشیدم و با خودم گفتم:
- حتی خودمم دلیلشو نمیدونم
به سمت ماشین رفتم و صندوق عقب و باز کردم و تفنگمو برداشتم و اومدم برم سمت جنگل که با شنیدن صدای جلال عصبی چشمام و بستم:
-آقا؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ خانمایی که موی پرپشت میخوان❌
دیگه نیازی نیست بخاطر ریزش مو خجالت بکشی😊
منم قبلا موهام کم پشـــــــــت بود و ریزش داشت هرجا میرفتم روم نمیشد روسریمو
از سرم دربیارم😢⛔️
✅اما الان جوری موهام خوشگل شده که همه ازم میپرسن چیکارکردی؟🧐
منم آدرس این کانال رو میدم بهشون ، خودت بیا ببین👇
https://eitaa.com/joinchat/3273458578C23e0711217
تادیرنشده توام بیا موهاتو نجات بده👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ درمان ریزش مو در ۲۰ روز ⛔️
اگه ریزش مو داری یا موهات خیلی ضعیفه دیگه غصه نخور 😃
محصول دانش بنیان پس از تحقیقات و کار شبانه روزی و انجام تستهای فراوان روی انواع مو در سنین و جنسیت مختلف نتایج فوق العادهای ایجاد کرده😍👇
✓ قطع به یکباره ریزش مو
✓افزایش میزان موهای در حال رشد
✓تقویت موهای نازک شده
✓تقویت سرعت رشد مو
https://eitaa.com/joinchat/3273458578C23e0711217
معجزه قرن اینجاست👆