eitaa logo
🌸دورهمی عاشقان مهدی🌸
90 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
4.9هزار ویدیو
78 فایل
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸 انتقاد و پیشنهادت رو بگو👇👇 @YaKho_da
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود . هنوز خانه اش بودم که تلفن زنگ زد ، گفتم: برو بردار که می خواهند بگویند مصطفی تمام شد . او گفت: حالا می بینی اینطور نیست ، تو داری تخیل می کنی . گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم ، با همه وجودم گوش می دادم که چه می گوید و او فقط می گفت: نه ! نه ! بعد بچه ها آمدند که ما ببرند بیمارستان . گفتند: دکتر زخمی شده . من بیمارستان را می شناختم ، آن جا کار می کردم . وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه . خودم می دانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است ، زخمی نیست . به من آگاه شده بود که مصطفی دیگر تمام شد . رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان . آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد ، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید ، نکند مصطفی زخمی ، نکند ، نکند. اورا بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی ، به همین جسد مصطفی، که آنجا تنها نبود ، خیلی جسد ها بود، که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد . احساس می کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد دراین سرزمین به خلوص . وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد . مصطفی ظاهر زندگی‌اش همه سختی بود. واقعاً توی درد بود مصطفی . خیلی اذیت شد . آن روزهای آخر ، مسئله بنی صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او . شبها گریه می کرد ، راه می رفت ، بیدار می ماند. احساس می کردم مصطفی دیگر نمی تواند تحمل کند دوری خدارا . آن قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می خواست در پرواز باشد . تحمل شهادت بهترین جوانها برایش سخت بود . آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده ، آرامش گرفتم . بعد دیگران آمدند ونگذاشتند پیش او بمانم . نمی دانم چرا این جا جسد را به سردخانه می برند. در لبنان اگر کسی از دنیا می‌رفت می‌آوردند خانه اش ، همه دورش قرآن می خوانند ، عطر می زنند .    برای من عجیب بود که این یک عزیزی است که این طور شده ، چرا باید بیندازیش دور ؟ چرا در سردخانه . خیلی فریاد می‌زدم؛ این خود عزیز ماست . این خود مصطفی ماست ، مصطفی چی شد ؟ مگر چه چیز عوض شده ؟ چرا باید سردخانه باشد ؟ اما کسی گوش نمی کرد . 📝&ادامــــه دارد... 🕊🌱 خیلی فریاد می‌زدم؛ این خود عزیز ماست . این خود مصطفی ماست ، مصطفی چی شد ؟ مگر چه چیز عوض شده ؟ چرا باید سردخانه باشد ؟ اما کسی گوش نمی کرد . بالاخره آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت ، اما من به کسی احتیاج نداشتم . حالم بدبود . خیلی گریه می کردم صبح روز بعد به تهران برگشتیم . برگشتن به تهران سخت تر بود . چون با همین هواپیمای c-130 بود که آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست که خلبان ها اورا صدا می کردند که "بیا با ما بنشین ." ولی مصطفی اصلاً من را تنها نگذاشت ، نزدیک من ماند. خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حال با جسدش می رفتم . اصرار کردم که تابوتش را باز کنند ، ولی نکردند . بیشتر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت . حتی آن لحظات آخر محروم می کردند .   وقتی رسیدیم تهران ، رفتیم منزل مادر جان ، مادر دکتر . بعد دیگر نفهمیدم دکتر را کجا بردند. من در منزل مادرجان بودم و همه مردم دورم . هرچه می گفتم، مصطفی کو ؟ هیچ کس نمی گفت . فریاد می‌زدم: از دیروز تا الان ؟ آخر چرا ؟ شما مسلمان نیستید ؟ خیلی بی تابی می کردم . بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل می دهند گفتم: دیگر مصطفی تمام شد ، چرا این کارها را می‌کنید؟ و گریه می کردم . گفتند: می رویم اورا می آوریم. گفتم اگر شما نمی آورید خودم می روم سردخانه نزدیکش وبرای وداع تا صبح می نشینم . بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل ، محله بچه گیش ، غسلش داده بودند ، و او با آرامش خوابیده بود. من سرم را روی سینه اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با اوحرف زدم . خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی . تا روز دوم که مصطفی رابردندومن نفهمیدمکجا.من وسط جمعیت ذوب شدم.تاظهرمراسم تمام شدومصطفی راخاک کردند.آن شب بایدتنهابرمی گشتم. آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد. درمراسم آدم گم است نمی فهمد....... ادامه دارد....... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ROMANKADEMAZHABI