eitaa logo
🌸دورهمی عاشقان مهدی🌸
90 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
4.9هزار ویدیو
78 فایل
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸 انتقاد و پیشنهادت رو بگو👇👇 @YaKho_da
مشاهده در ایتا
دانلود
※  بِسْــمِ اللهِ الرَّحْــمٰنِ الرَّحیـــمْ ※ : پایین پای مادرم! ✍ نظم خانه بهم می‌ریزد وقتی مادر مریض می‌شود، نه؟ شاید اینکه نظم صفحات ما هم این روزها کمی بهم بخورد، طبیعی است. • خانه فرو می‌ریزد، وقتی مادر از خانه می‌رود، نه؟ ✘ نه .... می‌شود خانه‌ای فرو نریزد وقتی مادر از آن می‌رود اگر فقط یکی از فرزندان این مادر بتواند مادرِ بقیه شود؛ حتیٰ مادرِ پدرش!!! ✘ نزدیک‌های اذان صبح است در تهران، موقع پُست نیست، ولی موقع حرف زدنِ بچه‌هایی که مادرشان وصیت دارد برایشان، که هست. ※ مثلاً خیال کنیم الآن ما جای حسین و حسن و زینب (علیهم‌السلام) و .... پایین پای مادرمان نشسته‌ایم! خیال که اشکال ندارد؟ بالاخره به ما هم اجازه داده‌اند وارد این خانه شویم از روزی که زیر گوشمان اذان گفته‌اند: «أشهد أنّ علیّاً ولیّ الله». • مثلاً خیال کنیم ما دور بستر مادرمانیم، و انگشتانش را یکی یکی در مشت‌مان می‌گیریم و نوازش میکنیم و می‌بوسیم! • مثلاً خیال کنیم مادرمان چشمانش را هر از چندگاهی باز می‌کند و به چشمان ما می‌دوزد و تا عمق نگاهش را می‌خوانیم! • مثلاً خیال کنیم ما اینقدر با این مادر مَحرمیم، که نگاهمان که می‌کند می‌فهمیم دلواپسیِ ته چشمانش چیست؟ با آرامش سر تکان می‌دهیم و می‌گوییم : مامان به هیچی فکر نکن، من هستم! مامان نگران هیچی نباش من هستم! و مادر لبخند می‌زند و آرام می‌شود و چشمانش را دوباره می‌بندد. • مثلاً خیال کنیم، آخرین سفارش مادرمان به جای امیرالمؤمنین علیه‌السلام به ما بوده باشد: «سلام مرا تا قیامت به فرزندانم برسان» ✘ سرّ این «سلام» چیست که مادر برای من و شما فرستاده است روزی.... تا امروز جرأت کنیم وارد این خانه شویم و جایی بنشینیم که زینبِ عقیله سلام‌الله‌علیها نشست، که حسینِ سیدالشهداء علیه‌السلام نشست.... ※ مامان، امشب پایین پای تو ماییم که نشسته‌ایم، تا وقتی آخرین بار چشمانت را باز کردی، ما هم شبیه حیدر علیه‌السلام خیالت را جمع کنیم که سلامت را به همه‌ی فرزندانت می‌رسانیم و از «سرّ سلامِ» تو برای همه‌شان پرده برمی‌داریم. ※※※※※ | اذن خودش بود، کمپینی طراحی کردیم برای مادر! برای رساندن این سلام | صفحه‌ای ساخته‌ایم در سایت منتظر، در آدرس زیر 👇 💢 montazer.ir/la27/ روزی که شروعش کردیم می‌دانستیم این ادامه‌ی همان روزی است که چادر سرش کرد و رفت یکی یکی در خانه‌های محل را کوبید و یادشان آورد پیمانشان را ... یادشان آورد علی(ع) را ... یادشان آورد سفارش نبی خدا (ص) را! ✘ مرکزیت محتوایی کمپین «راز پنهان فاطمه سلام‌الله‌علیها» در وب سایت منتظر و همین صفحه است تا یاد همه‌ی فرزندانش بیاورد مادر دارند، مادری که می‌تواند آنها را تا مقام خودش بالا ببرد، مادری که می‌تواند آنها را صاحب «مقام محمود» کند! مقام محمود یعنی : « بنشینند پایین پای مادرشان و مادر چشمش که به آنها می‌افتد بگوید: آخیش حالا با خیال راحت می‌توانم سفر کنم، این خانه «امّ أبیها» دارد و فرو نمی‌ریزد!» بگوید: من دلواپس بچه‌هایم تا قیامت نیستم، آنها «سلام مرا» که «راه و رسم سِلم و سلامتی و امنیتِ جان و روحشان است» به همه‌ی فرزندانم تا قیامت می‌رسانند! ※ بیایید کمکمان کنید بچه های مادرمان! باید برویم درِ خانه‌ی تک تکِ فرزندان مادر را بزنیم و یادشان بیاوریم مادر دارند! یادشان بیاوریم آنها باید خودشان را، روحشان را، اَمانت مادرشان را، سالم به او برگردانند! 💢 معرفی این صفحه‌ی اختصاصی از چند مسیر ممکن است: ۱ـ این مستند گزارشی را که دیروز منتشر کردیم، برای هر کس که می‌شناسید پُست کنید و از او بخواهید «راز پنهان مادرش» را در لینکی که در کپشن هست، جستجو کند👇 https://eitaa.com/ostad_shojae/33200 ۲ـ فایل چاپی پوستر معرفی این صفحه را که در ادامه برایتان می‌گذاریم، به تعداد عشقتان و همت تان چاپ کنید و هر کجا که دستتان می‌رسد و بچه‌های مادرمان می‌بینند، بچسبانید تا از طریق اسکن کیوآرکد آن، وارد این صفحه شده و اطلاعات لازم را دریافت کنند. ۳ـ فایل چاپی کارت ویزیت معرفی این صفحه را نیز در ادامه برایتان می‌گذاریم، آن را نیز می‌توانید چاپ کنید و در هیئتها و روضه‌ها و حرم‌ها و مساجد و مراکز تحصیلی و .... به بچه‌های مادرمان برسانید. ✘ ما باید درِ قلب همه‌ را بزنیم و یادشان بیاویم مادر دارند! همان کاری که مادرمان با اهل محل خودشان کرد. @ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: «ثرومندترین انسانهای زمین» ✍️ تکیه داده بودم سرم را به ضریح! مگر جای امن دیگری هم هست برای اینکه قدرت تمام روزت را بگیری و به سراغ کار و بار الکی‌ات بروی؟ الکی است دیگر همه کارهای ما! اصل کار همین لحظه‌هاییست که به تمرین و تلقین عاشقی می‌گذرد بلکه یک روز این دل بی‌صاحب ما هم، صاحب‌دار شود، عنصردار شود، وزن‌دار شود، سنگین شود... • در همین فکرها بودم که صدای مناجاتی توجهم را جلب کرد ! لهجه اش را نمی‌شناختم ولی معنای جملاتش را تشخیص می‌دادم. داشت می‌گفت: دل من تکه تکه شده آقا! برای برگرداندن آرامش قلب من، امروز و فردا نکن. من حاجتم را آورده‌ام و بدستان تو سپرده‌ام، برای پر کردن دستان من امروز و فردا نکن! و .... • نگاهش کردم، دیدم کم و زیاد انگار حوالی ۷۰ سال دارد، لباسهایش انگار به پوشش اهل بلوچ نزدیک بود. گوشه‌ای نشسته بود و دستانش را در شبکه‌های ضریح گره کرده بود و به قدری زیبا مناجات می‌کرد که دل هر شنونده‌ای را می‌بُرد. • نگاهش کردم و نگاهم کرد. گفت : التماس دعا، زانو زدم کنارش و گفتم: چشم، محتاجیم به دعای شما! خوش بحال شما و خوش بحال من که این صدا را می‌شنوم، اگر کمکی غیر از دعا از من برمی‌آید درخدمتم.‌ ناگهان تند شد و گره دستش را در شبکه‌های ضریح محکم‌تر کرد و گفت؛ نخیر! من صاحب دارم، او خودش می‌داند درد مرا و درمانش را هم بلد است. من نیاموخته‌ام حاجتم را جز نزد صاحبانم ببرم. • فقط تماشایش کردم با لذّت و با خودم گفتم: بنازم به این عشق، و بنازم به غیرت شما. من که سهل است، همه‌ی دنیا باید اینجا نزد شما زانو بزنند. خدا اولیائش را از میان موحدانی انتخاب می‌کند که غیرتشان اجازه نمی‌دهد گره دین و دنیایشان را جز به دست مولای خود بسپارند. با اینکه شرمندگی تمام جانم را گرفته بود اما شاد بودم نمیدانم چرا... رفقای خدا چقدر همه چیز تمامند! @ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: باید انسان تولید کرد! ✍️ سوار اسنپ بودم! تلفن راننده زنگ زد و کسی مشکلش را پشت تلفن مطرح کرد و دیدم که غصه‌ای او را فرا گرفت. • تلفن را که قطع کرد گفت؛ این‌همه گرفتاری گلوی مردم را گرفته و دارد خفه‌شان می‌کند. گفتم: بله کاملاً درست است! دست به هرجایی که میزنی خراب است! همه‌ی ما در فشارهای مختلفی دست و پا می‌زنیم که می‌توانست وجود نداشته باشد. • نگاهی در آینه به من انداخت و کمی سکوت کرد. گفت: من فکر نمی‌کردم شما هم گلایه داشته باشید، مذهبی‌ها عموماً چشم بسته دفاع می‌کنند. گفتم: چیزی که هست را آیا می‌شود ندید گرفت؟ کشور ما در مُشت فشارهای سختی گرفتار است! √ نمی‌شود فسادهای اقتصادی را ندید! √ نمی‌شود دین‌زدگی‌های ناشی از افراط‌ و یا جهل را ندید! √ نمی‌شود ضعف سیستم آموزشی را در اقناع نوجوانان در مقوله‌ی خودشناسی و مدیریتِ خویشتن ندید! √ نمی‌توان حاکمیتِ «مهندسی معکوس فرهنگی» و نتایج معکوسی را که این فعالیت‌ها بجای می‌گذارند ندید! و بسیار فساد دیگر را....... نمی‌شود ندید! گفت: کاش می‌شد حقمان را می‌گرفتیم! گفتم : می‌شود! حتماً که می‌شود، ولی ما هنوز روش مطالبه را نیاموخته‌ایم! هنوز روش پشت همدیگر ایستادن را نیاموخته‌ایم! هنوز نمی‌دانیم که اگر چیزی گران می‌شود و به سمت خرید همان جنس حمله می‌کنیم داریم جیب همان مسئول فاسدی را پر می‌کنیم که برج‎‌هایش را روی عدم تعادل بازار می‌سازد. هنوز نمی‌دانیم وقتی به هم رحم نمی‌کنیم نتیجه‌اش مسلّط شدن مسئولانی است که بر ما رحم ندارند. گفت: چرا ما اینها را بلد نیستیم؟ گفتم: تازه ما اینها را از تمام مردم جهان بیشتر بلدیم، این است وضعمان! یادتان نیست زمان کرونا که وقتی مردم جهان همدیگر را غارت می‌کردند ما درِ خانه‌های همدیگر وسایل بهداشتی و غذایی و ... هدیه می‌دادیم؟ گفت: چرا ! من سالها در خارج کشور زندگی کردم و هنوز هم رفت و آمد زیادی دارم و حرفتان را کاملاً قبول دارم، اما چرا وضع ما به اینجا رسیده؟ (و با انگشت خانمی را با وضع زننده‌ای نشانه گرفت، که در غرب نیز این پوشش مخصوص قشر خاص و منفوری است.) چرا زن متمدن ایرانی باید کارش به اینجا برسد؟ • گفتم: جوابتان بسیار ساده است! ما تا کِی از چیزی مراقبت می‌کنیم و آنرا با چیز دیگری جایگزین نمی‌کنیم؟ گفت: تا زمانی که قدر و قیمتش را بدانیم! گفتم: این خانم هم اگر قیمت درونش را می‌شناخت و می‌دانست با همین بدن قادر است محدودیت‌های ماده را بشکافد و به بالاترین کمالات انسانی برسد تا جایی که مَثَل اعلای خدا و یا «خلیفه‌الله» در زمین باشد، حرمت این بدن را حتماً نگه می‌داشت! مگر شما شمش طلایتان را روی داشبور ماشین‌تان می‌گذارید؟ • گفت: معلوم است که نه، مَثَل اعلیٰ یعنی چه؟ گفتم: دقیقاً همینجا مهندسی معکوس فرهنگی اتفاق می‌افتد! یعنی به تو می‌گویند «جانشین خدا» ولی نمی‌گویند «یعنی چه» و «چجوری باید به این مقام برسی»... آیا شما وقتی چیزی را نشناسید، محدودیت‌های مسیر رسیدن به آن را قادرید تحمل کنید؟ گفت: عمراً • گفتم: انقلاب را امام متولد کرد برای آنکه محصولش « تولید انسان» باشد! یعنی همان «جانشین یا خلیفه‌ی خدا در زمین! و «انسان» یعنی کسی که سلامت باطن دارد، یعنی اَمن شده است برای بقیه، مظهر اسم مؤمن خدا! فقط چنین کسی می‌تواند اَمن و اهل رحم به بقیه باشد، همان ضعفی که در اول مکالمه‌مان مطرح کردیم درمورد مردم ! گفت: اشاره‌تان را فهمیدم! • گفتم: شما به تبلیغاتِ تمام نمایندگان انتخابات در تمام این چهل سال دقت کنید، شعار کدامشان با شعار امام یکی بود و هدفشان از رسیدن به قدرت، «تولید انسان» بود؟ گفتم : نمی‌دانم شاید کمتر از انگشتان دست! گفتم : از ماست که بر ماست... نه؟ اگر خودمان را به وزنِ نگاه معمار انقلاب بزرگ می‌دیدیم، بعضی مسئولان با شعار نان و مرغ و بی‌حجابی و اختلاط بر ما حاکم نمی‌شدند! گروهی نه خودشان مؤمنند که رحم داشته باشند بر ما، و نه توانستند امنیت و سلامتِ وجودی را یادِ مردم بدهند. به فکر فرو رفت و چیزی نگفت! گفتم: ما زمانی به اشتباه در انتخاب مبتلا شدیم که؛ _ قیمت خودمان را نشناختیم! _ به اندازه قیمتمان انتخاب نکردیم! حالا هم دودش به چشم خودمان رفت... حالا که می‌دانیم باید جبرانش کنیم. ✘ ولی یادمان نرود ذات قدسی انقلاب سرمایه‌های خودش را ساخت! حاج قاسم‌هایش را پرورش داد! و این قطارِ در حرکت، بعد از چهل سال که بعضی مسئولان منافق سعی در توقفش داشتند با حمایت مردم به ایستگاه مقصد خود نزدیک شده است! ثمره‌ی این انقلاب علیرغم تمام تهدیدها و تحقیرها، همّت‌ها و باکری‌ها و حججی‌ها و .... شد تا نسلِ ظهور در امتداد چنین الگوهایی رشد و ایستادگی کنند. کمی عقب‌تر که بایستید خواهید دید: محور مقاومت به برکت «انقلاب ایران» برای حفظ امنیت اخرین ذخیره‌ی خدا و جهانی کردن تمدن الهی او آماده است! @ostad_shojae | montazer.ir
: «نشستم کنار و دادمش دست خدا» ✍️ماهان هفت ماهه بود! اولین بار اسمش را وقتی یک روزه بود در لیستِ عمل‌های صبحِ اتاق عمل کودکان دیدم! • با یک بیماری مادرزادی بدنیا آمده بود، آن هم از نوع شدیدش که نیاز داشت به چندین مرحله عمل. وقتی آمد دلم را به خودش گره زد بیش از بچه‌های دیگر. و من می‌دانستم این حالت اتفاقی نیست و قرار است نکته‌ای از دریچه‌ی جانِ پاک ماهان به کتاب زندگی من اضافه شود که شد ... • با فاصله‌های متفاوت، هر چند وقت یکبار مهمان ما می‌شد و بخشی از جراحی‌اش انجام می‌گرفت و می‌رفت تا دفعه‌ی بعد. هفت ماهه بود که آخرین بخشِ عملش را باید انجام می‌دادیم و برای همیشه می‌رفت به جنگ زندگی. • یادم نیست از کجا، ولی میدانم از یکی از شهرهای جنوب می‌آمدند تهران، و برای هر عملش کلّی مصیبت و سختی داشتند تا ماهان مرخص شود و برگردند. اما من هرگز ندیدم صورت مادرش کمی اندوه داشته باشد. کمی نگرانی، یا حتی کمی ترس! آنقدر هر بار به صورت این زن، لبخند بود که همان اول‌ها شک کردم نکند واقعاً مادرش نباشد. اما او مادرِ ماهان بود، مادر قوی و قدرتمند ماهان... که شاید بزرگترین سرمایه‌ی ماهان در زمین بود. • بار آخر که باید ماهان را بعد از عمل به آی‌سی‌یو تحویل می‌دادم، مادرش کمی عقب‌تر از پرستار ایستاده بود. خوب می‌شناختمش، و راستش دیگر برایم با بقیه مادرها فرق می‌کرد! محبتی همراه با یک احترام و عزّت فوق‌العاده در قلبم نسبت به او شکل گرفته بود. • ماهان که منتقل شد، جلو آمد و گفت: هربار که آمدم اینجا شما ماهان را از من گرفتید و بردید، و باز شما او را به ما تحویل دادید و من می‌دیدم که بیشتر از من مراقبش هستید، مادرانه بغلش می‌کنید، از شما برای همه‌ی اینها ممنونم. گفتم: این که وظیفه‌ی ماست و غیرِ این باشد مسئولیم. اما یک چیزی در شما، مرا حیرت‌زده کرده است. راستش را بخواهید من مریضِ مثلِ ماهان زیاد داشته‌ام. ولی مادر مثل شما تا الآن ندیده‌ام. ماهان چندین بار مهمان ما بوده و هر بار چندین ساعت زیرِ عمل. تا امروز من شما را حتی یکبار هم نگران و پریشان ندیدم. همیشه لبخند زدید، همیشه عقب‌تر از پرستار و پزشک ایستادید و با نهایتِ اطمینان اجازه دادید کارشان را بکنند. من به عنوان یک مادر که حالِ این لحظه‌های شما را می‌فهمد به شما افتخار می‌کنم. • گفت: ما سالها فرزنددار نمی‌شدیم. هر چه دوا درمان کردیم نشد... ماهان هدیه‌ی خدا بود به ما. من به اصرار نگرفتمش از خدا. از همه جا که ناامید شدم، تازه آرام شدم، نشستم کنار و فقط دعا کردم و بقیه کار را سپردم به خدا. وقتی ماهان آمد به دنیا و بیماری‌اش معلوم شد هم فهمیدم شفایش هم دست آدمها نیست. برای همین نشستم کنار و دادمش دست خدا. هر بار که پرستاری او را نوازش می‌کرد می‌دیدم که خدا دارد نوازشش می‌کند. هر بار که حالش بهتر می‌شد، می‌دیدم که خدا دارد تیمارش می‌کند. من قربان صدقه‌های شما و دلواپسیِ شما را هم برای ماهان، قربان صدقه‌ی خدا می‌دیدم. آدم که خدا را پیِ کارِ بچه‌اش بفرستد، دیگر چه غصه دارد؟ خدا دارد آدمهایِ خودش را، که وقتی نیستی بهتر از تو مراقبِ امانتت باشند. هیچ نداشتم بگویم! دستانش را گرفتم و گفتم : من خدا را شکر میکنم که ما اینجا کارگرانِ خدایِ قدرتمندِ شماییم و خدا ما را برای مراقبت از ماهانِ شما انتخاب کرد. شاید این بالاترین سرمایه‌ی ما باشد در زمین: «کارگریِ خدا» • شاید امروز ماهان پسری ۱۵ ساله یا کمی بیشتر باشد ... ولی خاطره‌ی مادر ماهان ۱۵ سال است که دارد در من به تولید صبر کمک می‌کند! @ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: بازیِ بُرده را داریم می‌بازیم و حواسمان نیست! ✍️ شبیه شوک بود! بیش از ۱۲ ساعت گیجی و بی‌خبری! یک شوک سنگین برای «پراندن خواب یک سرزمین به خواب رفته!» • خواب‌رفتگی، نابینا شدن، عدم فهم زمان و مکان، از میوه‌های غفلت است! و غفلت ابزارِ دست شیطان است. یک سرطان بی‌درد ! سرگرمت می‌کند به نداشته‌ها و کمبودها، به ضعف‌ها و عقب‌ماندگی‌ها و آنقدر احساس بدبختی یکهو می‌ریزد در دلت که چشمانت نمی‌بیند داشته‌هایت را! و ما درست هفت‌روز پیش به شوکی مبتلا شدیم که پرده‌ها را کنار زد، و باز داشته‌هایمان را به رخمان کشید و خواب سنگینِ غفلت‌مان را شکست. • چشم که بینا می‌شود، ضعف‌ها کوچک می‌شوند و قوّت‌ها باز نقطه‌ی تلاقی و اتحاد آدمها می‌شوند برای حفظ داشته‌هایشان. • برای همین است در این هفت روز از هر طرف به اتفاق مصیبت‌بارِ سقوط بالگرد که نگاه می‌کنم رحیمیت خاص خدا را می‌بینم، که با تمام خودش آمد وسط میدان و شانه‌های مردم تمدن‌ساز را گرفت و بیدار کرد و آورد شانه‌ به شانه‌ی همدیگر به بدرقه‌ی رئیس جمهور شهیدشان کشاند.... و این حادثه جز «مانور قدرت عشق» نبود برای اهل جهان. • اما جهل جاهل همیشه کار خودش را می‎کند! آخر خواستگاه غفلت، جهل است. جاهلان غافل می‌شوند، نه آنان که به معرفت رسیده‌اند. اهل معرفت هم خودشان را بیدار نگه می‌دارند هم دیگران را. • مصیبتی که به خانواده‎‌ای میرسد بچه‌های آن خانه اگر اختلاف دارند و قهر هم که باشند، می‌آیند و می‌نشینند دور آن سفره تا پدر یا مادرشان را راهی سفر آخرت کنند. چه شد که ما آنقدر جهل‌مان زد بالا... که از سکوتِ رئیس جمهورمان برای حفظ وحدت حرف زدیم، و آنرا برجسته کردیم، اما خودمان شروع کردیم شاخصه‌های حرفه‌ای و اخلاقی این شهید را چماق کردیم بر سر دیگران! • خدا را می‌خواستیم راضی کنیم ؟ • یا خلق خدا را ؟ • شاید هم دل خودمان را می‌خواستیم خنک کنیم! ✘ اینها رفتارهای متانت بار نیست... درندگی رسانه‌ایست که گریبانمان را گرفته و زمان و مکان نمی‌شناسد. مصیبت و شادی نمی‌شناسد. همه چیز را آلوده می‌کنیم بی‌آنکه بدانیم، خدا خواسته جامعه‌ای را به مصیبتی پیچیده در لحافِ رحمتش، به وحدتِ دوباره برساند، آنهم در خطرناک‌‎ترین بُرهه تاریخ که اگر نجنبیم و از این ناموس حفاظت نکنیم، «بازیِ بُرده را خواهیم باخت.» • کمی حواسمان باشد، به عقب برنگردیم! وحدت را فقط جانهایی می‌توانند حفظ کنند که از گذشته رهایند، چشمشان آینده را می‌‌بیند و در زمان حال فقط برای آینده می‌‌دوند، اینها اهل دولت کریمه‌اند، همان بزرگانِ حکومت صالحان که قرآن وعده‌اش را داده است. وحدت ناموسِ پیروزی ماست، مراقب باشیم بازیِ بُرده را نبازیم! @ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: «ده تا مناظره لازم نیست! همان یک مناظره هم زیاد است تا مدیری را که خدا در درونش حاکم است را بیابیم» ✍️ اهل شمال بود! خانمی حدود سی و پنج ساله! همیشه لبخند داشت، همیشه مهربان بود و با شوق به بقیه نگاه می‌کرد. سرپرستار شیفت عصر بود در اتاق عملی که سالها در آن کار می‌کردم! • با همه فرق داشت. ضمن اینکه به راندمان بالای اتاق عمل و نظم عمل‌ها توجه می‌کرد، محال بود به خستگی تیم جراحی و استراحت بچه‌ها و نشاطشان فکر نکند. • هیچ سرپرستاری مثل خانم نجفی نبود! فقط او بود که در شیفت کاری‌اش همه نشاط داشتند، هیچ کس خسته و کلافه نبود. دائماً به اتاق‌ها سر می‌زد و به راه افتادن سریعتر عمل‌ها کمک می‌کرد. خلاصه اینکه با قلبش مدیریت می‌کرد نه با خودکار و کاغذ ! • داشتم رد می‌شدم از استیشن، دیدم جلسه دارند با سرشیفت‌ها ! انگار که کاری داشته باشد، با اشاره دست به من گفت: نرو، صبر کن! به حرفش با افراد جلسه ادامه داد و گفت : از روز اول که این بیمارستان تأسیس شده اکثر ما تازه فارغ‌التحصیل شده بودیم، و آمدیم و اینجا را از صفر راه انداختیم. بارها گفتم، برای من حفظ امنیت و نشاط اینجا چه برای بیماران و چه برای پرسنل از همه چیز مهمتر است. برای همین تصمیم دارم هر شیفت یکی از شما جای من بایستد و مدیریت شیفت را قبول کند من هم کنارش باشم و تمام چند و چون کار مدیریت اتاق عمل را به او بیاموزم. می‌خواهم اینجا آنقدر استخوانش محکم باشد که اگر هرکداممان به هر دلیلی نبودیم یکی دیگر بیاید کار را دست بگیرد و خدشه‌ای به امنیت و نشاط و آرامش اینجا وارد نشود. بعد رو کرد به من و پرونده‌ی ناقصی را داد دست من و خواست بروم و درستش کنم. • من آمدم بیرون ولی یاد روزی افتادم که یکی از مدیران برای اینکه بتواند بعد از مرخصی زایمان دوباره به پست خودش برگردد، بی‌‎کفایت‌ترین پرسنل یک بخش را جای خودش گذاشت که مطمئن باشد کسی جایش را نمی‌گیرد! و شش ماه چه بر سر پرسنل و بیماران آن بخش بیاید اصلاً مهم نبود! •مقایسه این دو حالت در یک لحظه، کافی بود برای اینکه من بفهمم چرا این یکی اینقدر در قلب همه محبوب بود و آن یکی فقط سهمی از احترام داشت آنهم بخاطر پستی که در آن قرار گرفته بود. • مدیری که خدا در درونش حاکم است: ساختار را می‌سازد! و تمام تلاشش را می‌کند که مدیر بپروراند به قدر و قیمت خودش تا اگر نبود ... ثمره‌ی زحماتش از هم نپاشد. او با قلبش همه چیز را جلو می‌برد و هرگز برای ماندن به غیبت و حذف و تخریب بقیه دست نمی‌زند! اما مدیری که نفسانیت بر او حاکم است، روی همه چیز خط می‌کشد و آسان تهمت و غیبت و تحقیر و تخریب را به جان می‌خرد تا خودش بماند و خودش... • در انتخابات هم اگر کمی ذهنمان را از جناح‌ها و شنیده‌ها و گفتمان‌های لغو، خالی کنیم و با قلبی که لُخت شده بنشینیم و تماشا کنیم؛ ده تا مناظره لازم نیست! همان یک مناظره هم زیاد است تا ‌«مدیری را که خدا در درونش حاکم است» بیابیم! @ostad_shojae