eitaa logo
ﺁﺷﻴـﺦ ﺫﺑﻴـﺢ اﻟﻪ رفیـعی ( اﺣﻤﺪی )
24 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
380 فایل
ﺗﻮﺻﻴﻪﻫﺎی ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺣﺠﺖ اﻻﺳﻼﻡ ﺁﺷﻴﺦ ﺫﺑﻴﺢ اﻟﻪ ﺭﻓﻳﻌﻲ ( اﺣﻤﺪﻱ ) و علمای گرانقدر ﺟﻬﺖ ﭘﻴﻤﻮﺩﻥ ﺭاﻩ ﻗﺮﺁﻥ و اﻫﻞ اﻟﺒﻴﺖ ﻋﻠﻴﻬم السلام . ادمین : @MrRafiei
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از طب الرضا
🔴شهید مدافع حرم، مهدی عزیزی🌷🌷 🔸دستمال اشک😭 حدود ۱۲ سال پیش، مهدی به همراه تعدادی ازدوستانش به دیدن رفته بودند که آیت الله از بین دوستانش، فقط به مهدی یک دستمال داده و گفته بود اشک هایی که برای امام حسین می ریزی را با این دستمال پاک کن و آن را نگه دار تا در کفنت بگذارند. به دوستانش هم گفته بود که احترام این آقا را خیلی داشته باشید. بار دیگر که به دیدن ایشان رفته بودند، آیت الله به محض این که مهدی را می بیند، گریه میکند. 🔸یک ماه قبل از شهادت یک ماه مانده بود به شهادتش، که من و مادرم را با خود همراه کرد. نماز صبح را در حرم سیدالکریم خواندیم و به بهشت زهرا و بر سر مزار شهدای گمنام رفتیم. می گفت هر حاجتی که دارید، از این شهدا بخواهید و هر وقت دلتان گرفت، سر مزار این شهدا بیایید. @ayatollah_haqshenas
🌹وقتے ضارب علی رو زد و ما اون رو به گوشه ای از خیابون کشیدیم، یک پیرمرد اومد گفت: خوب شد همینو می خواستی؟ به تو چه ربطی داشت که دخالت کردی؟ علی با همان بدن بی جان گفت: حاج آقا فکر کردم دختر شماست، من از ناموس شما دفاع کردم. 🌹 طلبه شهیدعلی خلیلی 🌷یادشهدای امربه معروف به خیر @ayatollah_haqshenas
🔰 ابراهیم همیشه قبل از مسابقات دو رڪعت میخواند ازش پرسیدم چه نــمازی مـیخوانی؟ گفت: دو رڪعت نماز می‌خوانم و از خدا میخوام یه وقت تو مسابقه حــال کسی را نگــیرم. @ayatollah_haqshenas
🌹وقتے ضارب علی رو زد و ما اون رو به گوشه ای از خیابون کشیدیم، یک پیرمرد اومد گفت: خوب شد همینو می خواستی؟ به تو چه ربطی داشت که دخالت کردی؟ علی با همان بدن بی جان گفت: حاج آقا فکر کردم دختر شماست، من از ناموس شما دفاع کردم. 🌹 طلبه شهیدعلی خلیلی 🌷یادشهدای امربه معروف به خیر @ayatollah_haqshenas
💠 در حصر هم زیارتش ترک نشد! 🌷شهید صدر از یازده‌سالگی که وارد حوزه نجف شد هر روز به حرم امام علی علیه‌السلام شرفیاب می‌شد. ▪️ ١٩ فروردین، چهلمین سالگرد شهادت شهید صدر @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سخنان غرورآفرین سپهبد صیاد شیرازی پس از عملیات پیروزمندانه فتح المبین ♦️ امروز ۲۱ فروردین، سالروز شهادت امیر سپهبد صیاد شیرازی به دست @ayatollah_haqshenas
هدایت شده از طب الرضا
🌹 یادی از مجاهد و مجتهد شهید حضرت آیت‌الله سید محمدرضا سعیدی (●ولادت: ۱۳۰۸، مشهد مقدس ☆ ○شهادت: ۱۳۴۹، تهران، زندان قصر ☆ ■مزار: قبرستان وادی‌السّلام قم) 📻 یک بار ایشان از خیابان عبور می‌کردند و در قهوه خانه‌ای، از گرام یا رادیو ترانه پخش می‌شد. 👈 مردم می‌روند و به قهوه خانه‌چی می‌گویند که آیت الله دارند می‌آیند. ❌ قهوه خانه‌چی دستگاه را خاموش می‌کند. ❗️ مرحوم ابوی می‌روند و به صدای بلند می‌گویند: «روشن کنید. چرا خاموش کردید؟» ☕️ قهوه خانه‌چی می‌گوید: «آقا ترانه بود؛ خوب نبود.» ♦️ مرحوم ابوی می‌فرمایند: «ترسم از این است که روز قیامت خدا از من بپرسد: سعیدی تو چه کردی که مردم از تو حساب می‌برند، ولی از من نمی‌برند؟» ✅ بدیهی است که چنین تذکری چه تأثیری دارد. 🌷 به این ترتیب به افراد می‌فهماند که چطور از مخلوق شرم می‌کنی و از خالق شرم نمی‌کنی؟ 🎤 : فرزند شهید 🌷نثار روح مطهر شهید آیت‌الله "سید محمدرضا سعیدی" صلوات🌷 @ayatollah_haqshenas
هدایت شده از طب الرضا
📢ایستگاه جوانمرد قصاب🚇 🔹 میگفتند: عبدالحسین چه خبر از وضع کسب و کار؟ میگفت: الحمدلله ما از خدا راضی هستیم او ازما راضی باشه هیچکس دوکفه ترازوی عبدالحسین رامساوی ندیده بودسمت گوشت مشتری همیشه سنگینتر بود. 🔻 اگرمشتری مبلغ کمی گوشت می‌خواست عبدالحسین دریغ نمی‌کرد میگفت: برای هر مقدارپول، سنگ ترازوهست. وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است نمیگذاشت بجزسلام و احوالپرسی چیزی بگوید مقداری گوشت می‌پیچیدتوی کاغذ و میداد دستش‌💯 🔅 کسی که وضع مادی خوبی نداشت یاحدس می‌زدکه نیازمندباشد یا عائله زیادی داشت را دوبرابر پول مشتری گوشت میداد.. 🔻 گاهی برای این که بقیه مشتریها متوجه نشوند وانمود میکرد که پول گرفته است گاهی هم پول رامیگرفت و کنار گوشت توی روزنامه دوباره برمیگرداند به مشتری 💢 گاهی هم پول رامی‌گرفت و دستش رامی‌بردسمت دخل ودوباره همان پول رامیداد دست مشتری ومیگفت: بفرما مابقی پولت عزت نفس مشتری نیازمندرا نمی‌شکست این جوانمرد بامرام چهل و سه بهارازعمرش راگذراند و درنهایت دریکی ازعملیاتهای دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید. '👈 شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''جوانمرد قصاب'' است👌 @ayatollah_haqshenas
هدایت شده از طب الرضا
📢ایستگاه جوانمرد قصاب🚇 🔹 میگفتند: عبدالحسین چه خبر از وضع کسب و کار؟ میگفت: الحمدلله ما از خدا راضی هستیم او ازما راضی باشه هیچکس دوکفه ترازوی عبدالحسین رامساوی ندیده بودسمت گوشت مشتری همیشه سنگینتر بود. 🔻 اگرمشتری مبلغ کمی گوشت می‌خواست عبدالحسین دریغ نمی‌کرد میگفت: برای هر مقدارپول، سنگ ترازوهست. وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است نمیگذاشت بجزسلام و احوالپرسی چیزی بگوید مقداری گوشت می‌پیچیدتوی کاغذ و میداد دستش‌💯 🔅 کسی که وضع مادی خوبی نداشت یاحدس می‌زدکه نیازمندباشد یا عائله زیادی داشت را دوبرابر پول مشتری گوشت میداد.. 🔻 گاهی برای این که بقیه مشتریها متوجه نشوند وانمود میکرد که پول گرفته است گاهی هم پول رامیگرفت و کنار گوشت توی روزنامه دوباره برمیگرداند به مشتری 💢 گاهی هم پول رامی‌گرفت و دستش رامی‌بردسمت دخل ودوباره همان پول رامیداد دست مشتری ومیگفت: بفرما مابقی پولت عزت نفس مشتری نیازمندرا نمی‌شکست این جوانمرد بامرام چهل و سه بهارازعمرش راگذراند و درنهایت دریکی ازعملیاتهای دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید. '👈 شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''جوانمرد قصاب'' است👌 @ayatollah_haqshenas
🌹شهید ماه اسفند؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی 🌹سهم خانواده من 🌹همسر شهید: يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقت‌ها هنوز كوی طلاب می‌نشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد . فصل بود و عرق همين‌طور شُرشُر از سرو رويمان می‌ريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی ‌از دوست‌های عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد می‌خواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجب‌تر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچه‌های شما اينجا خيلي بيشتر گرما می‌خورند. 🌹كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما هم تقسيم می‌كند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه می‌گويد. خنده‌ای كرد و گفت: اين حرف‌ها چيه شما می‌زنيد؟ رفيقش گفت: جدی می‌گويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زن‌ها! الان خانم ما باورش می‌شود و فكر می‌كند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. می‌دانستم كاری كه نبايد بكند، نمی‌كند. از اتاق آمدم بيرون. 🌹 بعد از شهادتش، همان رفيقش می‌گفت: آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: می‌شود آن خانواده‌ای كه شهيد دادند، آن شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را می‌توانند تحمل كنند. 📚برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک @ayatollah_haqshenas
💐 احترام_بہ_همسر 🔆 تواضع و فروتنی‌اش باور نڪردنی بود. همیشہ عادت داشت وقتی من وارد اتاق می‌شدم بلند می‌شد و بہ قامت می‌ایستاد... یڪ روز وقتی وارد شدم روی زانوش ایستاد... ترسیدم و گفتم: «عباس! چیزی شده؟ پاهات چطورند؟» خندید و گفت: «شما بد عادت شدید من همیشہ جلوی تو بلند می‌شوم، امروز خسته‌ام بہ زانو ایستادم» می‌دونستم اگر سالم بود، بلند می‌شد و می‌ایستاد؛ اصرار ڪردم ڪه بگوید چہ ناراحتی‌ای داره؛ گفت: «چند روزی بود ڪه بہ جز برای نماز پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم؛ انگشتان پاهایم پوسیده است و نمی‌توانم روی پا بایستم»... صبح روز بعد عباس با همان حال بہ منطقہ جنگی رفت. 🕊🌹سردار شهید عباس کریمی قهرودی، فرمانده لشڪر پیاده - مڪانیزه ۲۷محمدرسول الله ولادت: ۱۳۳۶ - قهرود ڪاشان شهادت: ۲۴ اسفند ۱۳۶۳ - عملیات بدر مزار شهید : تهران - بهشت زهرا س- قطعہ۲۴ - جنب مزار شهید مصطفی چمران سالروز_شهادت 🌹یاد همہ ی شهدا و شهدای عملیات بدر را گرامی می داریم. @ayatollah_haqshenas
هدایت شده از طب الرضا
🌷 خاطره‌ای‌از‌ 🌷 💬 معمايى كه يك روز حل شد.... ◽️زمانی که در قرارگاه رعد بودیم، گاهی بچه‌ها هنگام رفتن به حمام، لباس‌های چرک خود را کنار حمام می‌گذاشتند تا بعداً بشویند. بارها پیش آمده بود که وقتی برای شستن لباس‌هایشان رفته بودند آنها را شسته و پهن شده می‌یافتند و با تعجب از اینکه چه کسی این کار را انجام داده در شگفت می‌ماندند! ◽️سرانجام یک روز معما حل شد و شخصى خبر آورد؛ آن کسی که به دنبالش می‌بودید؛ کسی جز تیمسار بابایی، فرمانده قرارگاه نیست. از آن پس بچه‌ها از بیم آنکه مبادا زحمت شستن لباس‌هایشان بر دوش جناب بابایی بیفتد یا آنها را پنهان می‌کردند یا زود می‌شستند و دیگر لباس چرک در حمام وجود نداشت. 📚 كتاب "پرواز تا بی نهایت" صفحه ۲۳۴ 🌹🕊شهداءرايادكنيم‌باذكر 🕊🌹 @ayatollah_haqshenas
هدایت شده از طب الرضا
🌺نماز 🌹🕊شهید عباس بابایی و احترام ژنرال آمریکایی🇺🇸 ☘خود عباس ماجرای فارغ‌التحصیلی از 🏫دانشکده ✈️خلبانی آمریکا را چنین تعریف کرده است:«دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در 🗂پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی‌دادند تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در مقابلش و روی میز بود. ژنرال آخرین فردی بود که می‌بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهارنظر می‌کرد. او پرسش‌هایی کرد که من پاسخش را دادم.از سؤال‌های ژنرال برمی‌آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت زیرا احساس می‌کردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه‌هایی که برای زندگی آینده‌ام در دل داشتم همه در یک لحظه در حال محو شدن است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به 🇮🇷ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا درآمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای انجام کار مهمی به خارج از اتاق برود، با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ⏰ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می‌توانستم نماز را اول وقت بخوانم.🤔 انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می‌خوانم. ان‌شاالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه‌ای از اتاق رفتم و 📰روزنامه‌ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز خواندن شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟😱 بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می‌دهم، هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد.نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می‌نشستم از ژنرال معذرت‌خواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه می‌کردی؟ گفتم: عبادت می‌کردم.✨ گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت‌های معین از شبانه‌روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم 🤲و در این ساعت زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.😊 ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست، این طور نیست؟ پاسخ دادم: بله همین طور است. لبخند زد. 😊از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است. با چهره‌ای بشاش 🖋خودنویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده‌ام را امضا کرد. سپس با حالتی احترام‌آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک می‌گویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.☺️ @ayatollah_haqshenas
هدایت شده از طب الرضا
40.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مستند شهید مدافع حرم حاج حمید مختاربند🕊🌹 🌷شادی روح شهدای مدافع حرم @ayatollah_haqshenas
هدایت شده از طب الرضا
1_385392282.mp3
4.54M
🌺خدا می‌بیند و بیدار است...☘☘ "حکایت جالب از شهید مصطفی چمران"🕊🌹 🎤 حجت الاسلام محرابیان @ayatollah_haqshenas
هدایت شده از طب الرضا
1_40690927.mp3
4.3M
🚨هرکس دلش گرفته این رو بشنوه عجب طلایــیــــه❗️ 🌹🕊🌹🕊🌹 🎤 روایت ماندگار وشنیدنی حجت الاسلام مهدوی ارفع @ayatollah_haqshenas
هدایت شده از طب الرضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹پسر پولدار ایتالیایی🇮🇹 که شیعه شد وبه دیدار آمد ودر آخر...🕊🌹 🗓۱۵نوامبر سالروز شهادت شهیدادواردو(مهدی)آنیلی @ayatollah_haqshenas
هدایت شده از طب الرضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺آخرين صحبت های بسیار مهم وشنیدنی شهيد بهروز مرادي🕊🌹 🚨سخنان این شهید هنوز زنده است حتما بشنوید☘☘ @ayatollah_haqshenas
هدایت شده از طب الرضا
🔻 خاطره ای کوتاه از همسر شهید زین الدین ☘ خرید عقدمان یک حلقه ی نهصد تومانی بود برای من؛ همین و بس! بعد از عقد، رفتیم حرم و بعدش گلزار شهدا. شب هم شام خانه ی ما. صبح زود هم مهدی برگشت جبهه. 🔹شهید مهدی زین الدین رتبه ۴ کنکور پزشکی، از شیراز @ayatollah_haqshenas