هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
🏴| #چالش_امام_حسینے
↵قَد ٻَنڪسر فیِ النَفس شَیء
لایَجبرہ ألف إعتذار . . . 🥀!'
±درونآدمچیزیمیشکنهکههزارتا
ببخشیدنمیتونهجبرانشکنه...
↩️ شرکت کننده: 4⃣7⃣1⃣
🎁 نفر برتـر: سنگ حرم امام حسینع + خاک تربت کربلا + قاب فرش حرم امام رضاع
🎁 به نفرات دوم تا دهم هم
جوایزِ نفیسی اهدا خواهد شد.🌹
🎁|برای شرڪت در این چالش بزرگ👇
🏴| https://eitaa.com/joinchat/2754019330C3ded5d8d29
| اولین چالش بزرگ امام حسینی در ایتا☝️
#پندانہ{💫🍁}
بهترین جواب بدگویی:سکوت
بهترین جواب خشم :صبر
بهترین جواب درد:تحمل
بهترین جواب تنهایی:تلاش
بهترین جواب سختی:توکل
بهترین جواب خوبی:تشکر
بهترین جواب زندگی:قناعت
بهترین جواب شکست:امیدواری
یادمان باشد با شکستن پای دیگران
ما بهتر راه نخواهیم رفت
یادمان باشد با شکستن دل دیگران
ما خوشبخت تر نمی شویم
کاش بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم
دیگر با او طرف نیستیم با خدای او طرفیم
کاش انسان ها انسان بمانند🙏
@Ashghaneemamezaman313
✍سفارش #آیتاللهوحیدخراسانی:
▪️از روز اول #محرم تا روز عاشورا هر روز ۱۰۰ مرتبه #سوره_توحید را خوانده وثواب ان را هدیه کنید به #امامحسین ع سپس به فیوضات کثیری می رسید به شرط آنکه دیگران را برای انجام این عمل با خبر کنید.
@Ashghaneemamezaman313
بخونین قشنگه
🌔چند ویژگی منحصر به فرد امام حسین علیه السلام🌔
🌗--تنها امامی که شش ماهه به دنیا آمدند
🌗--تنها امامی که از هیچ بانویی شیر نخوردند و تغذیه ی ایشان تنها توسط پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) صورت گرفته است
🌗--تنها امامی که روز ولادتشان،پدر و مادر و جد و نزدیکانشان برای ایشان گریه کردند
🌗--تنها امامی که در معرکه ی جنگ به شهادت رسیدند
🌗--تنها امامی که در دعای توسل ازایشان به عنوان (ایّها الشهید) یاد شده با اینکه همه ی ائمه ی ما شهید شده اند.
🌗--تنها امامی که در زمان حیات خود پدر دو شهید شدند( علی اکبر علیه السلام و علی اصغر علیه السلام )
🌗— تنها امامی که اربعین و زیارت اربعین دارند
🌗— تنها امامی که قبر مطهرشان بیش از ده بار توسط ظالمان خراب شد تا اثری از آن باقی نمانَد!! اما همچنان پابرجاست
🌗— تنها امامی که بدون غسل و کفن دفن شدند
🌗— تنها امامی که سر مبارکش از بدن جدا شد.
🌗--تنها امامی که تشنه لب با هزاران زخم تیر و نیزه و شمشیر و سنگ بر بدن به شهادت رسیدند
🌗--تنها امامی که بعد از شهادتش،خانواده اش اسیر شدند.
🌗— تنها امامی که پدر و مادر و 9 نسلش معصوم بودند.
🌗--تنها امامی ک تولدش در ماهی است ک هیچ شهادتی درآن نیست و شهادتش در ماهی است که هیچ تولدی درآن نیست
🌗--تنها امامی که خوردن خاک قبرش اشکال ندارد
🌗--تنها امامی که دعا تحت قبه ی ایشان به اجابت می رسد
🌗--تنها امامی که امام زمان شبانه روز حداقل دو مرتبه بر او گریه می کند!
🌗--تنها امامی که سرعت و وسعت کشتی نجاتش از سایر امامان بیشتر است
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
@Ashghaneemamezaman313
◼️شوق دیدار #امامزمان
◾️بیتابی #حضرترقیه (ع) برای سختیها و مصائب خودش نبود بلکه برای اشتیاق به دیدار روی امام زمان خود بوده است.
◾️بنابر این بزرگترین درس حضرت رقیه ع به همه ما این است که باید مشتاق دیدار امام زمان خود باشیم.
◾️در ادعیهها و روایات برای دیدار امام زمان و اشتیاق برای این دیدار به روشنی و زیبایی بیان شده است:
اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ💚
اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ أَنْ تُرِیَنِی وَلِیَّ أَمْرِکَ💚
#اللهـمعجـللولیڪالفـرج
کپی با ذکر صلوات
@Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زیارت_مجازی😭
زیارت رقیــــــــــہ خاتون س🥀🖤
همگی دعوتیم👌🕊
@Ashghaneemamezaman313
4_486562903499997536.mp3
5.24M
؎۩بخوان به نام چشم انتظاری هایی که منتظران از حضرت رقیه سلام الله علیها آموخته اند.
؎۩سخن آوای #حضرت_3_ساله .
#صاحب_عزا
#ٵݪݪہم_عجݪ_ݪۅݪێڪ_ٵݪفࢪج
#عزادارم_به_نیت_فرج_صاحب_عزا🏴
@Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز پنجشنبه روز زیارتی
امام حسن عسکری علیه السلام
#التماس دعا 🤲
🎤مهدی_صدقی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#عزادارم_به_نیت_فرج_صاحب_عزا🏴
@Ashghaneemamezaman313
❁﷽❁
بیمارم و دنبـال #شفـا آمده ام
#محتاجم و در پے عطا آمده ام
سوگند بہ تڪ تڪ ڪبـوترهـایٺ
با #آرزوی « ڪرب و بلا» آمده ام
#یاامام_الرئوف_ع_ادرڪنے💚
کربلاتو از امام رضا ع بگیر👌
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
♥⃟#بــــــــــہ_وقتــــــــــ_8⃣🥀🖤
🌸꙱❥ ♥️⃟🖇
@Ashghaneemamezaman313
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امشب هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
┄┅┄┅┄፨•❣.﷽❣.•፨┄┅┄┅
@Ashghaneemamezaman313
#دم_اذانی😍🌹
اگر نمازتان را
محافظت نکنید حتی میلیاردها
قطره اشک هم برای اباعبدالله بریزید
در آخرت شما را نجات نمیدهد..!
+ آیت الله بهجت (ره)
#شادیروحشانصلوات💚
#التماس_دعا🤲
#نماز_اول_وقتش_میچسبه😍👌
@Ashghaneemamezaman313
#یتیم یعنی هنوز #امام نداریم🥀
◾️ یک دختر سه ساله و این همه معرفت؟!
عجیب هم نیست، تو دختر زهرایی. ولایتمداری را از او به ارث بردهای.
◽️ تو با همهٔ کودکیات میدانی بیامام زنده بودن عینِ یتیمیست.
برای همین هم تاب نیاوردی و تا سرِ پدر را دیدی به سویش پَر کشیدی.🥀💔
@Ashghaneemamezaman313
#رقیهبنتالحسین🥀
بابا یکی من را به قصد کشت میزد
هر بار گفتم #یاعلی با مشت میزد
یک بار گفتم اسم #زهرا مادرت را
دیدم که نامردی لگد از پشت میزد
#روز_سوم #محرم🥀🥀🖤
#رقیه_خاتون💔🥀
@Ashghaneemamezaman313
نور چشمم فدای طفلانت
جان زینب همیشه قربانت
زندگی من و تب و تابم
دست من خالی است دریابم
حیف شد بیش از این توانم نیست
حاصلی جز دو نوجوانم نیست
#یا_جبل_الصبر🥀🖤😭
#شب_چهارم #محرم💔🥀
@Ashghaneemamezaman313
🔸️مقتل خوانی سوم محرم
🥀اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْن
▪ِوَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🥀وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🥀 وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#مقتل_خوانی😭🥀🖤
#محرم💔
••••☆✾•🖤🥀🖤•✾☆••••
@Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ کلیپ💚🦋
🎥 یک شاه کلید و هزار معجزه😍😳
کسانی مثل حاج قاسم هم اینطور ، محبوب زمین و زمان شدن☝
معجزه ی سوره ی واقعه😍👌
@Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاوت سوره واقعه🕯
جهت گشایش در رزق💰
هر شب خوانده شود 👌👆👆👆
#التماس_دعا🤲☺️
@Ashghaneemamezaman313
#بدونتوهرگز♥️
#پارت_7
بعد از تولد زينب و بي حرمتي اي که از طرف خانواده خودم بهم شده بود... علي همه
رو بيرون کرد؛ حتي اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه؛ حتي اصرارهاي مادر علي هم
فايده اي نداشت. خودش توي خونه ايستاد. تک تک کارها رو به تنهايي انجام مي
داد... مثل پرستار و گاهي کارگر دم دستم بود... تا تکان مي خوردم از خواب مي پريد...
اونقدر که از خودم خجالت مي کشيدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته... پشت ميز
کوچيک و ساده طلبگيش، خوابش مي برد. بعد از اينکه حالم خوب شد با اون حجم
درس و کار بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توي در ايستادم، فقط نگاهش
مي کردم. با اون دست هاي زخم و پوست کنده شده داشت کهنه هاي زينب رو مي
شست... ديگه دلم طاقت نياورد...
همين طور که سر تشت نشسته بود. با چشمهاي پر اشک رفتم نشستم کنارش...
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد.
– چي شده؟ چرا گريه مي کني؟
تا اينو گفت خم شدم و دست هاي خيسش رو بوسيدم... خودش رو کشيد کنار...
– چي کار مي کني هانيه؟ دست هام نجسه...
نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم... مثل سيل از چشمم پايين مي اومد.
– تو عين طهارتي علي... عين طهارت... هر چي بهت بخوره پاک ميشه... آب هم اگه
نجس بشه توي دست تو پاک ميشه...
من گريه مي کردم... علي متحير، سعي در آروم کردن من داشت؛ اما هيچ چيز حريف
اشکهاي من نمي شد. زينب، شش هفت ماهه بود. علي رفته بود بيرون، داشتم تند
تند همه چيز رو تميز مي کردم که تا نيومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روي زمين،پشت ميز کوچيک چوبيش. چشمم که به کتابهاش افتاد، ياد گذشته افتادم... عشق
کتاب و دفتر و گچ خوردنهاي پاي تخته، توي افکار خودم غرق شده بودم که يهو
ديدم خم شده بالای سرم. حسابي از ديدنش جا خوردم و ترسيدم، چنان از جا پريدم
که محکم سرم خورد توي صورتش... حالش که بهتر شد با خنده گفت...
- عجب غرق شده بودی.
نيم ساعت بيشتر بالای سرت ايستاده بودم...
منم که دل شکسته... همه
داستان رو براش تعريف کردم. چهرهاش رفت توي هم، همين طور که زينب توي
بغلش بود و داشت باهاش بازي مي کرد... يه نيم نگاهي بهم انداخت.
– چرا زودتر نگفتي؟ من فکر مي کردم خودت درس رو ول کردي، يهو حالتش جدي
شد. سکوت عميقي کرد.
-مي خواي بازم درس بخوني؟
از خوشحالي گريهام گرفته بود باورم! نمي شد يه لحظه به خودم اومدم.
– اما من بچه دارم، زينب رو چي کارش کنم؟
– نگران زينب نباش... بخواي کمکت مي کنم.
ايستاده توي در آشپزخونه، ماتم برد. چيزهايي رو که مي شنيدم باور نميکردم. گريهام
گرفته بود. برگشتم توي آشپزخونه که علي اشکم رو نبينه. علي همون طور با زينب بازي
مي کرد و صداي خندههاي زينب، کل خونه رو برداشته بود. خودش پيگیر کارهاي من
شد. بعد از سه سال، پروندهها رو هم که پدرم سوزونده بود. کلي دوندگي کرد تا
سوابقم رو از ته بايگاني آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم
کرد؛ اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند. هانيه داره برميگرده مدرسه... ساعت نه و
ده شب وسط ساعت حکومت نظامي، يهو سروکله پدرم پيدا شد... صورت سرخ با
چشمهاي پف کرده! از نگاهش خون ميباريد... اومد تو... تا چشمش بهم افتاد چنان
نگاهي بهم کرد که گفتم همين امشب، سرم رو مي بره و ميذاره کف دست علي...
بدون اينکه جواب سلام علي رو بده، رو کرد بهش...
– تو چه حقي داشتي بهش اجازه دادي بره مدرسه؟ به چه حقي اسم هانيه رو مدرسه
نوشتي؟
از نعرههاي پدرم، زينب به شدت ترسيد! زد زير گريه و محکم لباسم رو چنگ زد...
بلندترين صدايي که تا اون موقع شنيده بود، صداي افتادن ظرف، توي آشپزخونه از
دست من بود. علي هميشه بهم سفارش ميکرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم...
نازدونه علي بدجور ترسيده بود. علي عين هميشه آروم بود... با همون آرامش، به من
و زينب نگاه کرد. هانيه خانم، لطف مي کني با زينب بري توي اتاق؟
♥️⃟•🌻↯↯
@Ashghaneemamezaman313
#بدونتوهرگز♥️
#پارت_8
قلبم توي دهنم مي زد. زينب رو برداشتم و رفتم توي اتاق ولي در رو نبستم، از لاي در
مراقب بودم مبادا پدرم به علي حمله کنه... آماده بودم هر لحظه با زينب از خونه بدوم
بيرون و کمک بخوام... تمام بدنم يخ کرده بود و مي لرزيد...
علي همونطور آروم و سر به زير، رو کرد به پدرم...
-دختر شما متاهله يا مجرد؟
و پدرم همون طور خيز برمي داشت و عربده مي کشيد...
– اين سوال مسخره چيه؟ به جاي اين مزخرفات جواب من رو بده.
– مي دونيد قانونا و شرعا اجازه زن فقط دست شوهرشه؟
همين که اين جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سياه شد.
– و من با همين اجازه شرعي و قانوني مصلحت زندگي مشترک مون رو سنجيدم و
بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم يکي از فريضههاي اسلامه...
از شدت عصبانيت، رگ پيشوني پدرم مي پريد. چشم هاش داشت از حدقه بيرون مي
زد.
-لابد بعدش هم مي خواي بفرستيش دانشگاه؟
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم. نمي تونستم با چيزهايي که شنيده بودم کنار بيام.
نميدونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت... تنها حسم شرمندگي بود. از شدت
وحشت و اضطراب، خيس عرق شده بودم. چند لحظه بعد علي اومد توي اتاق... با
ديدن من توي اون حالت حسابي جا خورد! سريع نشست رو به روم و دستش رو
گذاشت روي پيشونيم.
– تب که نداري... ترسيدي اين همه عرق کردي يا حالت بد شده؟
بغضم ترکيد. نمي تونستم حرف بزنم... خيلي نگران شده بود.
– هانيه جان مي خواي برات آب قند بيارم؟
در حالي که اشک مثل سيل از چشمم پايين مي اومد سرم رو به علامت نه، تکان دادم
– علي...
– جان علي؟
– مي دونستي چادر روز خواستگاري الکي بود؟
لبخند مليحي زد... چرخيد کنارم و تکيه داد به ديوار...
– پس چرا باهام ازدواج کردي و اين همه سال به روم نياوردي؟
-يه استادي داشتيم مي گفت زن و شوهر بايد جفت هم و کف هم باشن تا
خوشبخت بشن. من، چهل شب توي نماز شب از خدا خواستم خدا کف من و جفت
من رو نصيبم کنه و چشم و دلم رو به روي بقيه ببنده...
سکوت عميقي کرد.
– همون جلسه اول فهميدم، به خاطر عناد و بي قيدي نيست. تو دل پاکي داشتي و
داري... مهم الآنه کي هستي، چي هستي و روي اين انتخاب چقدر محکمي و الا فرداي
هيچ آدمي مشخص نيست... خيلي حزب بادن با هر بادي به هر جهت... مهم براي
من، تويي که چنين آدمي نبودي.
راست مي گفت. من حزب باد و بادي به هر جهت نبودم اکثر دخترها بي حجاب
بودن. منم يکي عين اونها؛ اما يه چيزي رو مي دونستم از اون روز، علي بود و چادر و
شاهرگم... من برگشتم دبيرستان. زماني که من نبودم علي از زينب نگهداري مي کرد؛
حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه هم درس مي خوند، هم مراقب زينب بود.
سر درست کردن غذا، از هم سبقت مي گرفتيم. من سعي مي کردم خودم رو زود
برسونم ولي ٌعموم مواقع که مي رسيدم، خونه غذا حاضر بود.
♥️⃟•🌻↯↯
@Ashghaneemamezaman313