❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ...
🌱سلام بر آن مولایی که عصاره همه انبیا و اولیاست و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها.
سلام بر او و بر روزی که گوهر شرافتش چشم تمام خلق را خیره کند.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
#سهشنبههایجمکرانی
🌱دل بردنی است ناگهان خواهد رفت
از روی زمین سوی زمان خواهد رفت...
🌱مانند کبوتری که معصومانه
پروازکنان به جمکران خواهد رفت ...
#اللهمعجللولیکالفرج
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
💠#حدیث_روز💠
✍️امام مهدی (علیه السلام) :
خدا با ما است و نيازمند ديگرى نيستيم. حق با ما است و باكى نيست كه كسى از ما روى بگرداند.
📚 الغيبة، طوسى، ص ۲۸۵
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
✍🏼 وصیت #شهید_زقاقی:
🏾 مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن....
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش کنند و زنانمان عفت را....
#غیرت
#حجاب #طرح_نور
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
💚┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
💚 ✨
شادی روح تمام شهــدا، و امام شهدا و سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج #5صلـــوات🍃♥️
❤️اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم❤️
🌷شهیــــــــــــــــــــدانہ🕊
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️زمانی که مشکلی برایتان پیش می آید یک خدمتی برای امام زمان انجام دهید!
#شیخ_محمود_تولایی
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🔸اوج غربت مهدی فاطمه سلام الله علیها ...
#اللهمعجللولیکالفرج
👈حتما ببینید و نشردهید
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
♨️دلِ امام زمان را به درد نیاوریم...
💠آیت الله آقا مجتبی تهرانی رحمت الله علیه
🔸نباید دل #امام_زمان را به درد بیاوریم.
آرزویمان این است که این قابلیت را پیدا کنیم به خدمت حضرت برسیم و ایشان را زیارت کنیم، همۀ اینها درست است، اما کسانی در این زمینه موفقند که دل حضرت را به درد نمیآورند.
🔸یکی از بزرگان میفرمود: "تو خودت را اصلاح کن، حضرت خودش نزد تو میآید، دیگر تو نمیخواهد به این در و آن در بزنی."، ما باید اینطور باشیم.
🔸وقتی یک کودکی روی زمین میافتد و دستش خراشی برمیدارد ما چقدر ناراحت میشویم؟
به خدا قسم که امام زمان عجل الله فرجه از یک گناه ما خیلی بیش از اینها ناراحت میشود؛ چون محبت ایشان به ما بسیار زیاد است.
🔸ما همیشه طوری عمل میکنیم که گویی بیصاحب هستیم، ما بیصاحب نیستیم و صاحب داریم، ما دلسوز داریم و زیر سایۀ او هستیم و تمام هستی ما بهنحوی از اوست؛ پس چرا غافلیم؟
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙حجت الاسلام ماندگاری
🔸حق محبت #امام_زمان(عجلاللهفرجه الشریف)چیست⁉️
👌بسیار شنیدنی و تأثیر گذار
👈حتما بشنوید و نشر دهید.
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
#در_محضر_بزرگان
🔸از عالم ربانی و عارف صمدانی حضرت آیت الله سید عبدالکریم کشمیری سوال شد؛
برای تشرف و زیارت حضرت بقیه الله خواندن کدام دعا بهتر است؟
🔸 در پاسخ فرمودند: «انسان هر روز ساعتی را اختصاص دهد به خواندن زیارت آل یاسین که در مفاتیح الجنان آمده است به اضافه ۱۱۰ مرتبه "اَلْمُستَغاثُ بِکَ یَابنَ الحَسَن" به شرط آنکه شرایط لازم را هم داشته باشد این عمل برای تشرف خوب است.»
🔸ایشان در پاسخ به سوال دیگری مبنی بر اینکه اساساً ملاقات با امام زمان آیا ممکن است میفرمایند:« ملاقات با امام ممکن است لکن نوعا خواب یا مکاشفه است و افرادی مانند سید بن طاووس که شخصی ممتاز بوده خود امام رامی دیده است.»
📚زبور نور،ص۲۴۴
#امام_زمان
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_پناهیان:
چرا اینقدر توی زندگی اذیت می شیم؟(از دست ندید
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
📸 #پوستر| آماج تهمتها
مقام معظم رهبری:
🔹️جذب دلهای مردم و سپاس بی دریغ آنان یکی از پاداشهای الهی در دنیا است و تشییع چندین میلیونی رئیس ممهور فقید و همراهان عزیزش نمونهای از این پاداش الهی است. مردم وفادار و هوشیار در شهرهای مختلف، با گل باران و اشک باران این پیکرهای پاک یاد شهیدان دههی ۶۰ را برای نسل جدید کشور زندا کردند و در عمل، به هزاران دروغ و تهمت و شایعه پاسخ دادند. رحمت خدا بر آنان
#شهید_جمهور
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ واقعا عجیبه که حضرت آقا دارن کارهای دولت رئیسی رو بیان میکنن!
🤔 گویا کم کاری ما بچه انقلابی ها رو دارن جبران می کنن.
👆در یک دقیقه، ٢۰ عملکرد برجسته دولت را برشمردن...
دست کم، ما مریدان حضرت آقا، نشرش بدیم!
⛔️ در انعکاس رسانه ای عملکرد دولت انقلابی، واقعا ضعیف عمل شده
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مملکت رو #امام_زمان علیه السلام نگهداشته
مملکت رو خدا نگهداشته
🎧 این صحبتهای #شهید_باقری که برای حدود ۴٢ سال قبل هست رو گوش بدید ...
💚♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
💟🌷💟🌷💟🌷💟
باسلام
سه شنبه تون
سرشارازلطف خدا و
عنایت امام زمان(عج)
امروز راطوری برنامه ریزی
کنیم، که بتونیم حتما
#نماز_امام_زمان_عج_را بخونیم
❤️دورکعت عشق
💙دورکعت تا خدا
💛دو رکعت تا به خیمه سبز
#مهدی_فاطمه_عج_رسیدن
چقدر زیباست دو رکعت نمازعشق نیت کنیم وتا به آسمان پر بکشیم.
طریقه خواندن نماز
آقاامام زمان(عج):
♦️دوررکعت آقاامام زمان(عج) می خوانم،
به نیت :::::::(دلخواه👇)
(شهدا وعلما وپدرو مادر واعضای کانال ) قربة الی الله
♦️در رکعت اول حمدوآیه
(ایاک نعبد وایاک نستعین )
صدمرتبه خوانده می شود وبعد ادامه سوره حمدو توحید ورکوع وسجود.
♦️در رکعت دوم حمد و آیه
(ایاک نعبد وایاک نستعین)
صد مرتبه خوانده می شود
وبعد ادامه سوره حمد وتوحید وقنوت(دعای فرج)
ورکوع وسجودوتشهد وسلام
ودعای فرج
ان شاء الله هرروزتان
امام زمانی ..
💟🌷💟🌷💟🌷💟
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
💫
❣ دعای مادرمان فاطمه زهرا
در روزهای #سه_شنبه؛
ـ خدایا ، وقتی همه از تو غافلند ، این غفلتشان را برایمان ، تلنگری برای یادآوری و تذکر قرار بده.
ـ و اگر به یادت بودند ، یادمان بینداز که برای این نعمتشان شکر کنیم!
➖ و هرآنچه زیبایی که از زبان ما صادر میشود ، در دلهای ما ریشه دار کن.
ـ خدایا ، گذشت تو ، خیلی بزرگتر از حجم سیاهیهای ماست!
و مهر تو ، بیش از آمار رفتارهای خوبمان ، امیدوارمان میکند.
✨بر محمّــد و آلش درود فرست،
و به انجام افکار و رفتار درست ، موفقمان کن.
♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
❤️روزسه شنبه متعلق است به امام سجاد،امام باقر،امام صادق علیهم السلام❤️
🦋زیارت می کنیم آن بزرگواران را:🦋
💚السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا خُزَّانَ عِلْمِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا تَرَاجِمَةَ وَحْيِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَئِمَّةَ الْهُدَى السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَعْلامَ التُّقَى السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَوْلادَ رَسُولِ اللَّهِ أَنَا عَارِفٌ بِحَقِّكُمْ مُسْتَبْصِرٌ بِشَأْنِكُمْ مُعَادٍ لِأَعْدَائِكُمْ مُوَالٍ لِأَوْلِيَائِكُمْ بِأَبِي أَنْتُمْ وَ أُمِّي صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ اللَّهُمَّ إِنِّي أَتَوَالَى آخِرَهُمْ كَمَا تَوَالَيْتُ أَوَّلَهُمْ وَ أَبْرَأُ مِنْ كُلِّ وَلِيجَةٍ دُونَهُمْ وَ أَكْفُرُ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ اللاتِ وَ الْعُزَّى صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ يَا مَوَالِيَّ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَيِّدَ الْعَابِدِينَ وَ سُلالَةَ الْوَصِيِّينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَاقِرَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صَادِقا مُصَدَّقا فِي الْقَوْلِ وَ الْفِعْلِ يَا مَوَالِيَّ هَذَا يَوْمُكُمْ وَ هُوَ يَوْمُ الثُّلاثَاءِ وَ أَنَا فِيهِ ضَيْفٌ لَكُمْ وَ مُسْتَجِيرٌ بِكُمْ فَأَضِيفُونِي وَ أَجِيرُونِي بِمَنْزِلَةِ اللَّهِ عِنْدَكُمْ وَ آلِ بَيْتِكُمْ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ💚
❤️اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم❤️
♥️🦋♥️💚:💚:
♥️🦋♥️
@کپی باذکرصلوات♥️🦋♥️
@Ashghaneemamezaman313
🌷#دختر_شینا
#قسمت55
✅ فصل چهاردهم
💥 یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکهپارچههای بریدهشده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زنبرادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم میچرخید. جوشانده توی گلویم میریخت و میگفت: « نترس. اگر قابله نیاید، خودم بچهات را میگیرم. » بعدازظهر بود که قابله آمد و نیمساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.
💥 شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: « قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپلمپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریهی بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بیحسی و خوابآلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمیشنیدم.
💥 فردا صبح، حاجآقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از همرزمهایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشمانتظار آمدنش شدم. فکر میکردم هر طور شده تا فردا خودش را میرساند. وقتی فردا و پسفردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایهها هم شروع شد: « طفلک قدم! مثلاً پسر آورده! »
- عجب شوهر بیخیالی.
- بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگیاش.
- آخر به این هم میگویند شوهر!
💥 این حرفها را شینا هم میشنید و بیشتر به من محبت میکرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: « اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ و گرنه خودم برای نوهام هفتم میگیرم و مهمانی میدهم. »
از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرف میزد، زود میرنجیدم و میزدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: « من دیگر صبر نمیکنم. میروم و مهمانها را دعوت میکنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد!
💥 صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زنداداشهایم مشغول پختوپز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچهها از توی کوچه فریاد زد: « آقا صمد آمد. » داشتم بچه را شیر میدادم. گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّههای بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: « دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی. »
💥 بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمیتوانستم راه بروم. آرامآرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه میآمد. لباس سپاه پوشیده بود و کولهای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم.
گفت: « خوب است. فکر نکنم به این زودیها بیاید. عملیات داریم. من هم آمدهام سری به ننهام بزنم. پیغام دادهاند حالش خیلی بد است. فردا برمیگردم. »
💥 انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دستها و پاهایم بیحس شد. به دیوار تکیه دادم و آنقدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق.
💥 توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم میلرزید. شینا آبقند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. میدانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک میریزد. نمیخواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانیاش را به هم میزدم.
💥 سر ظهر مهمانها یکییکی از راه رسیدند. زنها توی اتاق مهمانخانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاقها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مردادماه بود و فصل کشت و کار. اما زنها تا عصر ماندند. زنبرادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرفها را شستند و میوهها را توی دیسهای بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زنها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظهی آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد.
🔰ادامه دارد...
💚
🌷#دختر_شینا
#قسمت56
✅ فصل پانزدهم
مهدی شده بود یک بچهی تپلمپل چهل روزه.تازه یاد گرفته بود بخندد.خدیجه و معصومه ساعتها کنارش مینشستند. با او بازی میکردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی میکردند. اما همهی ما نگران صمد بودیم.برای هر کسی که حدس میزدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتیاش باخبر شویم. میگفتند صمد درگیر عملیات است همین
شینا وقتی حال و روز مرا میدید، غصه میخورد. میگفت:«این همه شیر غم و غصه به این بچه نده.طفل معصوم را مریض میکنیها.»
دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر میکردم الان است خبر بدی بیاورند.
آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر میدادم و فکرهای ناجور میکردم که یکدفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق،تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم.فکر میکردم شاید دارم خواب میبینم. اما خودش بود. بچهها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش
صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد.همانطور که بچهها را میبوسید، به من نگاه میکرد و تندتند احوالم را میپرسید.نمیدانستم باید چهکار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او میزنم و این کار را میکنم.اما در آن لحظه آنقدر خوشحال بودم که نمیدانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم
زد زیر خنده و گفت:«باز قهری؟!»
خودم هم خندهام گرفته بود. همیشه همینطور بود. مرا غافلگیر میکرد. گفتم:«نه،چرا باید قهر باشم،پسرت به دنیا آمده.خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته.شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته.بچهها توی خانهی خودمان،سر سفرهی خودمان،دارند بزرگ میشوند.اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.»بچهها را زمین گذاشت و گفت:«طعنه میزنی؟!»
عصبانی بودم گفتم:«از وقتی رفتی، دارم فکر میکنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچههای طفل معصوم است.این همه مرد توی این روستاست.چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!»
ناراحت شد.اخمهایش توی هم رفت و گفت:«این همه مدت اشتباه فکر میکردی.جنگ فقط برای تو نیست.جنگ برای زنهای دیگری هم هست.آنهایی که جنگ یکشبه شوهر و خانه و زندگی و بچههایشان را گرفته.مادری که تنها پسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری میکند.جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بیخرجی رها کردهاند و آمدهاند جبهه؛پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یکشبه، نوجوان چهارده ساله.وقتی آنها را میبینم،از خودم بدم میآید.برای این انقلاب و مردم چه کردهام؛هیچ! آنها میجنگند و کشته میشوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچههایت بخوابی؛وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود.اگر آنها نباشند تو به این راحتی میتوانی بچهات را بغل بگیری و شیر بدهی؟
از صدای صمد، مهدی که داشت خوابش میبرد، بیدار شده بود و گریه میکرد.او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت:«اگر دیر آمدم، ببخش باباجان عملیات داشتیم.»
خواهرم آمد توی اتاق گفت:«آقا صمد! مژدگانی بده این دفعه بچه پسر است.»
صمد خندید و گفت:«مژدگانی میدهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدللّه، هم قدم و هم بچهها صحیح و سلامتاند.»
بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آنها را بغل گرفت و گفت:«به خدا یک تار موی این دو تا را نمیدهم به صد تا پسر فقط از این خوشحالم که بعد از من سایهی یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.»
لب گزیدم خواهرم با ناراحتی گفت:« آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمیزنید.»
صمد خندید و گفت:«حالا اسم پسرم چی هست؟!»
معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند:« داداس مهدی.»
چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود مثل همیشه با هم میرفتیم مهمانی ناهار خانهی این خواهر بودیم و شام خانهی آن برادر. با این که قبل از آمدن صمد، موقع ولیمهی مهدی، همهی فامیلها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود. همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچهها رفتار میکردند.مهمانیها رسمیتر برگزار میشد.این را میشد حتی از ظروف چینی و قاشقهای استیل و نو فهیمد
روز پنجم صمد گفت:«وسایلت را جمع کن برویم خانهی خودمان.آمدیم همدان.چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم شب صمد خوشحال و خندان آمد.کلیدی گذاشت توی دستم و گفت:این هم کلید خانهی خودمان.
از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم میکرد و میخندید.گفت:خانه آماده است. فردا صبح میتوانیم اسبابکشی کنیم