هدایت شده از .
#عشق_یعنی_اشنایی_باخدا
{پارت بیست و چهار}
این قسمت:#وصیت_نامه😔
چرا داری دل همسرتو میلرزونی؟؟
نگاهم رابه نگاهش دوختم دستم را از دستش کشیدم و گفتم:«حمید خیلی سخته، من بدون تو روزم شب نمیشه، ولی نمیخام یاریگر شیطان باشم تورو به امام زمان میسپارم،دعا میکنم همه عاقبت به خیر بشیم.
لبخند روی لب هایش نشست، لبخندی که مرحم دل زخمی ام بود، کاش میتوانستم این لبخند را قاب کنم و به دیوار بزنم و تا همیشه نگاهش کنم تا ایمانم از سختی روزگار متزلزل نشود حرف هایم حمید را ارام کرده بود....
شام را که خوردیم گفتم:« عزیزم خسته ای برو دوش بگیر» در تمام دقایقی که حمید مشغول استحمام بود جمله اش داشت مرا زیرورو میکرد، من با خدا معامله کردم،دیگر نمیخواستم دل کسی که قرار است برای دفاع از حرم برود را بلرزانم.
حمید با حوله ابی رنگی از حمام بیرون امد و زیر اوپن نشست، طبق قراری که با خودم گذاشته بودم برایش برگهA4 اوردم گفتم اقا شما که معلوم نیست کی اعزام بشی شاید همین فردا رفتی الان سر حوصله چند خطی ب عنوان وصیت نامه بنویس....
شروع کرد به نوشتن....تموم که شد گفت
بخون ببین چجوریه؟؟ شروع کردم به خواندن
«باسلام و صلوات بر محمد وآل محمد ابتدا لازم است که بگویم.......»
#ادامه_دارد
#شهید_حمید_سیاهکالی
♥️🦋@SHAHIDMM♥️🦋
هدایت شده از .
#عشق_یعنی_اشنایی_باخدا 🦋
🦋
#پارت۳۱. 🦋
حتی وقتی بعد از نماز روی سجاده نشسته بودم و حمید با همه محبتش دستی روی سرم کشید و گفت«قبول باشه خانمی!» بعد هم مثل همیشه مشغول ذکر گفتن شد، کم پیش میآمد تسبیح بگیرد، معمولا با بند انگشت ذکرها را میشمرد.وقتی هم که ذکر میگفت بند انگشتش را فشار میداد، همیشه برایم عجیب بود که چرا موقع ذکر گفتن این همه انگشتش را فشار میدهد، فرصت را غنیمت شمردم و علت این کارش را پرسیدم، انگشت هایش را مقابل صورتش گرفت و گفت« برای اینکه می خواهم این انگشت ها روز قیامت یادشون باشه، گواه باشن که من توی این دنیا با این دست ها زیاد ذکر گفتم».به شوخی گفتم«حمید بسه دیگه این همه ذکر گفتی، دست از سر خدا بردار، فرشته ها خسته شدن از بس برای ذکرهایی که میگی حسنه نوشتن».جواب داد« هر آدمی برای روز قیامت صندوقچه ای دارد، هر ذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفار میکنه و ذکر میگه».از این حرف حرصم دراومد، لباسش رو کشیدم و گفتم« تو آخه این همه حوری رو میخوای چیکار؟ حمید اگه بیام اون دنیا ببینم رفتی سراغ حوری ها، پوستت رو میکنم! کاری میکنم از بهشت بندازنت بیرون».
حمید شیطنتش گل کرد و گفت« ما مردها بهشت هم که بریم از دست شما زنها خلاص نمیشیم، اونجا هم آسایش نداریم، تا این را گفت ابروهایم را در هم کشیدم و با حالت قهر سرم را از سمت حمید برگرداندم، حمید که این حال من را دید صدای خندش بلند شد و گفت«شوخی کردم خانوم، میدونی ناراحتی بین زن و شوهر نباید طول بکشه چون خدا ناراحت میشه، قول میدم اونجا هم فقط تو رو انتخاب کنم، تو که نباشی من توی بهشت هم آسایش ندارم، بهشت میشه جهنم».
سفره را که پهن کردیم حمید. از روی هیجانی که داشت نتوانست چیز زیادی بخورد، ساعت های آخر از ذوق رفتن هیجان خاصی داشت، برخلاف ذوق و شوق حمید من استرس داشتم، دعا دعا میکردم و منتظر بودم گوشی حمید زنگ بخورد و بگویند فعلا سفرش کنسل شده است ولی....
#حمید_سیاهکالی_مرادی
بِه رَسْمْ شَهادَت