#حکایت_وصل_مهدی_عج
#داستان_کوتاه_واقعی
طی الارض بر فراز آسمان ها و خواندن
تمام نمازها با امام زمان علیه السلام
شخصی به نام سید یونس از اهالی آذر
شهر ِ آذربایجان می گوید :
در سفر مشهد تمام دارائی ام مفقود
گردیدپس به حرم مطهر امام رضا
علیه السلام رفتم و پس از عرض
سلام گفتم : مولای من ! می دانید
که پول من رفته و در این دیارنه آشنا
نه راهی دارم و نه می توانم گدایی
کنم و جز شما به دیگری نخواهم گفت
به منزل آمده و شب در عالم رویا دید
که حضرت رضا علیه السلام فرمود :
سید یونس ! بامداد فردا ، هنگام طلوع
فجر برو در بَست پایین خیابان و زیر
غرفه ی نقّاره خانه بایست . اولین کسی
که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو
را حل کند....
پیش از طلوع فجر ، بیدار شدم و وضو
ساختم و به حرم ، مشرف شدم و پس
از زیارت ، قبل از دمیدن فجر ، به همان
نقطه ای که در خواب دیده و دستور
یافته بودم ، آمدم و چشم به هر سو
دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که
به ناگاه دیدم ، آقا تقی آذر شهری که
متاسفانه در شهر ما به او تقی بی نماز
می گفتند از راه رسید. اما من با خود
گفتم :
آیا مشکل خود را به او بگویم ؟!
با اینکه در وطن ، متهم به بی نمازی
است چرا که در صف نمازگزاران رسمی
و حرفه ای نمی نشیند .
من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت
و به حرم مشرف شد .من نیز بار دیگر
به حرم رفته و گرفتاری خویش را با
دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا
علیه السلام گفتم و آمدم.
بار دیگر ، شب در عالم خواب حضرت
رضا علیه السلام را دیدم و همان دستور
را دادند و این جریان سه شب تکرار شد
تا روز سوم گفتم :
بی تردیددر این خوابهای سه گانه رازی
است . به همین جهت بامداد روز سوم
جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از
فجر وارد صحن می شد و جز آقا تقی
آذر شهری نبود سلام کردم و او نیز مرا
مورد دلجویی قرار داد و پرسید :
اینک سه روز است که شما را در اینجا
می نگرم ، کاری دارید ؟جریان مفقود
شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه
بر خرج توقّف یک ماهه ام در مشهد ،
پول سوغات را نیز به من داد و گفت :
پس از یک ماه قرار ما در فلان روز و
فلان ساعت ، آخر بازار سرشوی در
میدان سر شور باش تا ترتیب رفتن تو
بسوی شهرت را بدهم.
از او تشکر کردم و آمدم یک ماه گذشت
زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم
و خورجین خویش را برداشتم و در
ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر
شدم.
درست سر ساعت بود که دیدم آقا تقی
آمد و گفت : آماده رفتن هستی ؟
گفتم : آری
گفت : بسیار خوب بیا نزدیکترجلورفتم
گفت : خودت به همراه بار و خورجین و
هر چه داری بر دوشم بنشین .
تعجب کردم و پرسیدم :
مگر ممکن است ؟!
گفت : آری
نشستم به ناگاه دیدم آقا تقی گویی
پرواز می کند ومن هنگامی متوجه شدم
که دیدم شهر و روستاهای میان مشهد تا
آذر شهر به سرعت از زیر پای ما میگذرد
و پس از اندک زمانی خود را در صحن
خانه خود در آذر شهر دیدم و دقت کردم
دیدم ، آری خانه من است و دخترم در
حال غذا پختن .
آقا تقی خواست برگردد. دامانش را
گرفتم و گفتم : بخدا سوگند تو را رها
نمی کنم . در شهر ما ، به تو اتهام بیگ
نمازی و لامذهبی زده اند و اینک قطعی
شد که تو از دوستان خاص خدایی ! از
کجا به این مرحله دست یافته ای ؟!
نمازهایت را کجا می خوانی ؟!
او گفت : دوست عزیز چرا تفتیش
می کنی ؟او را باز هم سوگند دادم
و پس از اینکه از من تعهد گرفت که
راز او را تا زنده است برملا نکنم گفت :
سید یونس !من در پرتوایمان وخودسازی
و تقوا ، عشق به اهل بیت علیه السلام و
خدمت به خوبان و محرومان به ویژه با
ارادت به امام عصر علیه السلام مورد
عنایت قرار گرفته ام و نمازهای خویش
را هر کجا باشم با طیّ الارض در خدمت
او و به امامت آن حضرت می خوانم.
@ashgjanam_amamzamanam
💠💌💠💌💠💌💠💌💠💌💠