eitaa logo
عشق مذهبی
7.3هزار دنبال‌کننده
753 عکس
670 ویدیو
0 فایل
بسم‌الله‌ سربازسیدعلی ام اینجاهم یادخدا می افتی،هم یاد کسی که دوســـتـــش داری 🫂♥ حاجی خداوکیلی۲۴ساعت بمون، فرصت بده کانال وبهت ثابت کنم😂 فروشگاهمون 🫧😍 @moweudshop تبلیغات @Tableghat_88
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 –چون روزهای دوشنبه شوهرزهراخانم سرکارنمیره ومنم بایدازصبح برم اونجا... البته روزهای دیگه بیشتر کارهای خونه روخود زهرا خانم انجام میده، من کار زیادی انجام نمیدم. فقط مواظب اون بچه ی بی مادرم. نفس عمیقی کشید. –خب اگه خواهرشون صبح ها نمیومد که شما یک سال از زندگی میوفتادید، اونوقت می خواستید چی کار کنید؟ سرم پایین بود و استرس داشتم دلم می خواست زودتر به خانه بروم. نگاه سنگینش را احساس می کردم. ــ خب فکرش رو کرده بودم دوترم مرخصی از دانشگاه می گرفتم. ــخب این خواهرش یعنی زهرا خانم، چرا قبل از خرید خونه از بچه مراقبت نکرد؟ ــ چون خونشون خارج از شهر بود و رفت و آمد براش سخت بود. نگاه دلخورم راازصورتش گذراندم و گفتم: –اگه سوالاتتون تموم شد من برم که حسابی دیرم شده. ــ نظرتون رو نگفتید. ــ راجع به؟ ــ راجع به من. بی توجه به حرفش دستم را روی دستگیره درگذاشتم و همانطور که بازش می کردم گفتم: –واقعا دیرم شده، خداحافظ. "چه توقعاتی دارد وسط خیابان راهم راگرفته، تخلیه اطلاعاتی کرده، حالانظرم راهم می خواهد." خیلی فوری گفت: –می رسونمتون. ــ نه اصلا. مترو شلوغ بودو جابرای نشستن نبود، خیلی خسته بودم،ولی افکارم اجازه نمی داد به این شلوغیها فکر کنم. امروز روز عجیبی بود، با فکر کردن به آرش در دلم غوغا به پا می شد، یک حس خوشایند و دل پذیر. **** دو روز نتوانستم به دانشگاه بروم، حال ریحانه دوباره بد شد. تبش قطع نمی شد. از صبح تاشب کنارش بودم. زهرا خانم هم بود ولی باز از پسش بر نمی آمدیم. مدام بهانه می گرفت و فقط با بغل کردن آرام میشد. ماشالا تپل هم بود، نمی توانستم زیاد در بغلم نگهش دارم. ولی او مدام به من می چسبید. نوبتی بغلش می کردیم. گاهی هم پدرش می آمدو بغلش می کرد و ننو وار تکانش می داد. آنقدرباعشق بغلش می کردو نوازشش می کردکه به ریحانه بابت داشتن همچین پدری حسادت می کردم. آقامعلم پراُبهت من آنقدرهیکل ورزیده وشانه های پهنی داشت که ریحانه دربغلش مثل یک عروسک کوچک بود. کاش پدرمن هم زنده بودومن هم مثل ریحانه به آغوشش پناه می بردم. روز دوم نزدیک غروب بود که بالاخره تب ریحانه قطع شد و حالش هم بهتر شد. آقای معصومی رو کرد به من وگفت : –شما خیلی خسته شدید یه کم استراحت کنید من مواظبش هستم. –نه دیگه اگه اجازه بدید من برم خونه؟ ــ واقعا بابت این دو روز ممنونم. ــ خواهش می کنم، فقط داروهایی که دکتر دادند رو بایدسر ساعت بدید، فراموش نکنید. ــ بله می دونم، حواسم هست. ✍ ❌کُپی و پیگرد الهی و دارد ⚖ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 از خانه که بیرون امدم گوشی ام زنگ خورد. شماره ناشناس بود. –بله بفرمایید. ــ سلام خانم رحمانی، آرشم. ــ انگار با شنیدن صدایش تمام خستگی‌ام از تنم رفت. «محکم باش، دختره ی احساساتی» با تردید جواب سلامش را دادم و گفتم: –شماره من رو از کجا آوردید؟ ــ از سارا گرفتم ــچرا این کاررو کردید؟ ــخب نگران شدم، دو روز نیومدید دانشگاه. اما من که امروز با او کلاس نداشتم از کجا می دانست. ــ مشکلی پیش امد نشد که بیام. ــ چه مشکلی؟ –ببخشیدمن باید برم، خداحافظ. زود گوشی را قطع کردم. نمی دانم چرا بااوحرف زدن درگیر عذاب وجدانم می کرد. وارد خانه که شدم سلام بلندی کردم.مادر سرش را از آشپزخونه بیرون آورد. –سلام، صبح رفتنی خیلی دمق بودی، خدارو شکر که الان خوشحالی. رفتم سالن و کیف و چادرم راروی مبل انداختم و نشستم و از همانجا گفتم: –آخه ریحانه تبش قطع شده مامان، حالش بهتره. سر چرخاندم ونگاه گذرایی به سالن انداختم. همه جا ریخت و پاش بود. مادر بیشتر سالن را فرش می انداخت ولی حالا خبری ازهیچ کدامشان نبود. به اتاق ها هم سرکی کشیدم. فرش های اتاق ها هم نبود پس مادر خانه تکانی راشروع کرده. به آشپزخانه برگشتم. –مامان جان می خوای فردا نرم دانشگاه بمونم کمکت؟ ــ نه دخترم اولا که خواهرت هست، بعدم تو دوروزه نرفتی برو به درست برس. عجله ایی که ندارم زود خونه تکونی رو شروع کردم که سر صبر کارهام رو انجام بدم. حالا اینا رو ولش کن از ریحانه بگو، پس واسه همین امروز زود امدی؟ خندیدم. – آقای معصومی تشویقی بهم داد. ــ دو هفته دیگه راحت میشی مادر. با این حرفش غم در دلم نشست، احساس خاصی داشتم به آنجا، به ریحانه، به آقامعلم. نمی دانم شایدحس خانه ی پدری یا یک حمایت گر که خیال آدم را همیشه راحت می کند. با صدای چرخیدن کلید درقفل، سرم را به سمت در چرخاندم. خواهرم اسرا بود. اسرا سه سال از من کوچکتر بود و در مقطع پیش دانشگاهی درس می خواند. ـــ به به سلام بر خواهر بزرگوار. ــ سلام اسرا جان خوبی؟ آهی کشید. –ای بابا مگه این درس و مشق میزارن آدم خوب باشه... ✍ ❌کُپی و پیگرد الهی و دارد ⚖ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 سفره را از دست مادر گرفتم وروی زمین پهن کردم. اسراهم کمک کردبشقاب هارا آوردوسفره را چیدیم. مادر قیمه درست کرده بود. قیمه‌ی زرد خوش رنگ. اسرا شروع به خوردن کرد و گفت: –وای مامان، خداروشکر که غذای مفصل گذاشتی چون فردا باید روزه بگیرم. مادر در حال رفتن به آشپزخانه گفت: –اتفاقا می خواستم حاضری آماده کنم ولی یادم افتاد راحیل دیشب از خستگی درست غذا نخورده برای همین قیمه گذاشتم. با آرنج به پهلوی اسرا زدم. –چرا می خوای روزه بگیری؟ سرش راپایین انداخت و گفت: –همین جوری. خواستم دوباره سوال پیچش کنم که مادر فلفل ساب به دست امدونشست و گفت: – دستاتونو باز کنید. مثل همیشه کف دستهایمان کمی نمک ریخت تا بخوریم. اسرادستش رابازکردو همانطور که نمکش رازبان می زدپرسید: –راستی مامان از این فلفل سابها می تونی واسه دوست منم بگیری؟ اون دفعه که بهش ازاین نمک دریاها دادم میگه دونه هاش درشته، واسه ریختن روی غذا به مشکل خوردن. همانطورکه برای مادر غذامی کشیدم گفتم: –وا! خب خودشون برن بخرن، مردم چه توقعاتی دارن. –اخه، منظورم رونمی گرفت. نمی‌فهمید کدومارو میگم. بشقابم راجلوی دیس گرفتم. –حالااگه یه مدل جدیدلباس بودا، همچین زودمنظورت رومی فهمید... مادر خندید. –عیبی نداره، می گیرم براش. آخه اینا نمک دون نیست ما به جای نمکدون ازشون استفاده می کنیم. اسراتشکرکردوهمانطورکه دولپی غذامی خوردگفت: –راحیل خداخیرت بده که دیشب خوب غذانخوردی، این قیمه رواز تو داریم. لبخندی زدم و باخودم فکرکردم که من هنوز دلم راتنبیه نکرده‌ام. فردا من هم باید روزه می گرفتم. اسرالقمه ی دهانش را قورت دادو گفت: –مامان جان خیلی خوشمزه بود، دستتون دردنکنه. –نوش جان دخترم. بعدنگاهی به من انداخت وچشمکی زد. –چیه تو فکری؟ –یه کم نگران ریحانه ام.می ترسم دوباره تب کنه. ــ اینکه نگرانی نداره غذات که تموم شد یه زنگ بزن خبر بگیر. مادر دیگر چیزی نپرسید ولی نگاهش گوشزد می کردکه نگرانی تو فقط همین نیست. بعد از جمع کردن سفره گوشی را برداشتم و شماره ی خانه ی آقای معصومی را گرفتم. الو، بفرمایید. ــ سلام، خوبید؟ ــسلام راحیل خانم، ممنون شما خوب هستید؟ از این که اسم کوچکم را به زبان آورده بود خجالت کشیدم. ــ ممنون، نگران ریحانه جون بودم گفتم حالش رو بپرسم، تب که نکرده؟ ــ نه خداروشکر،حالش خوبه نگران نباشید. بعد هم ادامه داد: –چقدر خوشحال شدم زنگ زدید، ممنون که تو فکر ما بودید، بزرگواری کردید. ــ خواهش می کنم،کاری نکردم. ــ راستی یه ساعت دیگه وقت داروهاشه، توی یخچال نبود، کجا گذاشتید؟ ــ توی کابینت کنار یخچال گذاشتم. ــ ممنونم. بعد از سکوت کوتاهی آرام گفت: –راحیل خانم شما خیلی درحق ریحانه محبت می کنید، واقعا ممنونم. نمی دانستم چه باید جواب بدهم، فقط آرام خواهش می کنمی گفتم وخداحافظی کردم. این روزها آقای معصومی خیلی فرق کرده بود. ✍ ❌کُپی و پیگرد الهی و دارد ⚖ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 مادردر حال شستن ظرفها بود و من و اسرا هم در سالن با هم حرف می‌زدیم. نگاهم را به آشپزخانه دادم و به اسرا گفتم: – دلم واسه مامان می‌سوزه، طفلی خیلی تنهاست. دلم براش میسوزه. اکثرا کارها رو هم تنهایی انجام میده. اسرا نگاهش را به تلویزیون داد و حرفی نزد. ــ اسرا ــ بله ــ می گم این که الان مامان تنها داره تو آشپزخونه کار می کنه نشونه ی چیه؟ با خونسردی گفت: –دور از جون شما آبجی گلم، نشونه ی بی معرفتی دختراش. ـــ خب؟ ــ هیچی دیگه دوباره دختر کوچیکه طبق معمول باید معرفت به خرج بده. بعد همانطور که بلند میشد تا به آشپزخانه برود. پوفی کرد. –خدا هیچ کس رو بچه آخریه خونه نکنه. با رفتن اسرا مادر را صدا زدم که بیاید. مادر بااسفنددودکن واردشدوکلی دود اسفند در حلقم کرد و کنارم نشست. ــ میگم یه وقت از ریحانه مریضی نگرفته باشی. –دستتون درد نکنه، با این همه دود پدر هر چی ویروس بود رو شما سوزوندید دیگه. حندید و کنارم نشست. –خب خبر جدید چی داری؟ مادر از تمام اتفاقات بین من و آرش خبر داشت. با کمی من و من قضیه ی تلفن زدن آرش را هم برایش تعریف کردم. به فکر رفت. ــ قصد این پسره چیه راحیل؟ نکنه نظرش دوستیه؟ ــ من که اهلش نیستم مامانم. ــ می دونم، ولی مواظب باش. گاهی وقت ها این پسرا فکرایی دارن تو سرشون، قاپ دخترا رو می دزدن بعد می شینن دختره بره دنبالشون. اسرا با سه تا دم نوش وارد شدو رو به من گفت: –من رو فرستادی سرکار که خودت بشینی به پچ پچ؟ مادر دیگر حرفی نزد. ــ نه بابا منم الان می خوام پاشم کمک مامان یه کم خونه تکونی. رو به مادر کردم. – الان سه تایی آشپزخونه رو شروع کنیم تا آخر شب تموم میشه ها. ــ خسته ایی دخترم، حالا انجام میشه. ــ این دم نوش رو بخورم حله. تا دیر وقت به کمک مادر و اسرا همه ی کابینت ها و کف آشپز خانه و... را برق انداختیم و تمیز کردیم. ✍ ❌کُپی و پیگرد الهی و دارد ⚖ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 با صدای زنگ گوشی ام از کیفم بیرون کشیدمش، سوگند بود. ــ سلام سوگند. ــ سلام خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟ ــ چه عجب یادت افتاد یه سراغی بگیری. ــباور کن همش یادت بودم راحیل ولی وقت نشد بزنگم. امروز میای دانشگاه؟ ــ آره، تو راهم. ــ این پسره من رو کچل کرد اینقدر سراغت رو گرفت. خودت رو برسون الان استاد میادا. ــ نزدیکم، دیشب دیروقت خوابیدم، صبح خواب موندم. ــ زود بیا تعریف کن ببینم چه خبر بوده. بعداز خداحافظی، فکر آرش واین که بارهاسراغم را ازسوگندگرفته است تپش قلبم رازیاد کرد. (یعنی خاااک همه ی عالم برسرت راحیل که آنقدربی جنبه هستی که حتی حرف زدن درموردش هم حالت را خراب می کند. یک عمر منم منم کردی حالا که نوبت خودت شد خوب خودت را نشان می دهی. روزه که چیزی نیست تو رو باید حلق آویز کرد.) با استاد با هم به کلاس رسیدیم. رفتم طرف صندلی ام وخواستم سرجایم بنشینم، ولی چشمهایم را نمی توانستم کنترل کنم. چند روز ندیده بودمش و بد جور دلتنگ بودم. به خودم نهیب زدم. (یادت باشه چرا روزه ایی راحیل.) سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم و سر جایم نشستم. از همان اول نگاه سنگینش را احساس کردم و تمام سعی من در بی تفاوت نشان دادن خودم بود و این درآن لحظه سخت ترین کار دنیا بود. بعد از کلاس با سوگند به محوطه ی دانشگاه رفتیم و ماجرای نیامدنم را برایش توضیح دادم. در بوفه‌ی دانشگاه چای و نسکافه می فروختند و کنار بوفه چند میزو صندلی چیده بودند. سوگند به یکی از میزها اشاره کردو گفت: –توبشین من برم دوتا چایی بگیرم بیارم. ــتو نمی‌دونی من چایی نمی‌خورم. واسه من چیزی نگیر روزه‌ام. ــ قبول باشه، پس یدونه می گیرم. او چایی‌اش را می خورد و من هم از محبت های اخیر آقای معصومی برایش می گفتم و این که جدیدا زیاد باهم، هم کلام می شویم وازاین که اینقدرتحویلم می گیرد حس خوبی دارم. مثل شاگردی که موردتوجه استادش قرارگرفته. سوگند با دستهایش دور لیوان حصاری درست کرد. –میگم نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمی تونه بهت بگه به خاطر شرایطش. ابروهایم را بالا دادم. –شایدم این روزهای آخر رو می خواد مهربون باشه. سارا با لبخند به ما نزدیک شدو گفت: –سوگند تنها تنها؟ سوگند آخرین جرعه ی چایی‌اش را هم سر کشید ورو به سارا گفت: –می خوری برات بگیرم؟ ــ پس راحیل چی؟ ــ روزس؟ ــ ای بابا توام که همش روزه ایی ها چه خبره؟ لبخند زدم و او گفت: ــ چه کاریه خودت رو عذاب می دی؟ –عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم: –یه لذت محوی داره. پوفی کرد و زمزمه کرد. –چی میگی بابا. حرفت مثل اینه یکی داره شکنجت میکنه بعد تو بگی لذت داره، مسخره نیست؟ نفسم را بیرون دادم. –خب بستگی داره کی داره شکنجت میکنه؟ بعضی شکنجه‌ها خیلی شیرینن. سارا خندید. –وای ول کن راحیل، خدا گفته برید عشق و حال کنید نگفته خودتون رو ... سوگند حرف سارا دا قطع کرد و از کنار بوفه پرسید: –سوگند بیسکوئیتم میخوری؟ سرم را به طرف سوگندچرخاندم. چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهارنشسته بودند سر میز روبه رویی ما و آرش زل زده بود به من، نگاههایمان به هم گره خورد و این چشم های من به هیچ صراطی مستقیم نبودند. مجبور شدم بلند شوم. سارا با تعجب گفت کجا؟ – می رم دفتر آموزش کار دارم بعدشم کلاس دارم. فعلا. هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم. –خانم رحمانی... می خواستم باهاتون صحبت کنم. چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید. نگاهش را روی زمین سر داد. –اگه میشه امروز بعد از دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه... حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش تند قلبم بودگفتم: –نه من کار دارم باید برم. ــ خب پس، لطفا فردا بریم. ــلطفا اصرار نکنید. ــ با تعجب نگاهم کرد. –چرا؟ ــ چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست. اگه حرفی دارید لطفا همین جا بگید. چینی به پیشانی‌اش انداخت. –خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای...یه کم مِن و مِن کردوادامه داد: –برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟ یک لحظه با چشم های از حدقه در آمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جراتی که نمی دانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم؟ –خب احتمالا اون دختر خانواده داره باید ... در حرفم پرید. –خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت بشه چی؟ چشم هایم راپایین انداختم. –خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو، به اون بگه. در ضمن این حرف زدن ها با دو، سه جلسه نتیجه گیری میشه، نیازی به... دوباره حرفم را قطع کرد. –پس لطفا چند جلسه می خوام باهاتون حرف بزنم. سرخ شدم، (یعنی الان از من خواستگاری کرد؟)دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. اوهم همانجا خشکش زده بود. کُپی و پیگرد الهی و دارد 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 نیم ساعتی با ریحانه بازی کردم. بعد احساس کردم کلافس. لگن حمامش را پر از آب کردم تا حمامش کنم. چند اسباب بازی داخل آب ریختم و با بازی شروع به شستنش کردم. کم‌کم خوشش امدو آرام گرفت. بعد از حمام، لباس هایش را پوشاندم و کمی سوپ به خوردش دادم. یادم افتاد ساعت داروهایش است. به سختی آنها را هم خورد وبعد شروع کرد به ریخت و پاش کردن. بعد از این که ریخت و پاش هایش را جمع کردم، دیدم به طرف اتاق پدرش رفت. من هم سراغ کتاب ها و جزوه های دانشگاهم رفتم تا کمی درس بخوانم. بعداز نیم ساعت پدرش صدایم کرد. –ریحانه توی اتاق تنهاست من میرم بیرون خیلی زود برمی گردم. آقای معصومی کم‌کم با عصا می توانست راه برود. ولی معمولا از خانه بیرون نمی رفت. با تعجب گفتم: –اگه خریدی یا کاری دارید به من بگید تا براتون انجام بدم. –یه کار کوچیکه، زود میام.بالاخره باید کم‌کم عادت کنم. نگران نباشیدخوبم. بعد از رفتنش، داخل اتاق آقای معصومی که شدم ریحانه حسابی به همش ریخته بود. بعد از جمع و جور کردن اتاق، شیشه شیر ریحانه را دستش دادم و روی تختش خواباندمش. طولی نکشید که خوابش برد، من هم که خیلی خسته بودم در را بستم چادرم راکنارم گذاشتم و دراز کشیدم. نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای اذان از خواب بیدار شدم. چند تقه به در خوردو صدای آقای معصومی آمد. –راحیل خانم تشریف بیارید افطار کنید. چادرم را سرم انداختم و در را باز کردم، ولی نبود. سرم را که چرخاندم چشمم بر روی میز غذا خوری که کنار آشپز خانه قرار داشت ثابت ماند. روی میز، افطار شاهانه ایی چیده شده بود. نان تازه، خرما، زولبیا، شله زرد. شله زرد راچه کسی درست کرده بود؟ با امدن آقای معصومی از سرویس بهداشتی با آستین بالا، فهمیدم وضو گرفته. وقتی تعجب من را دید گفت: –می دونم امروز ریحانه خیلی خستتون کرده، رنگتون یه کم پریده، می خواهید اول افطار کنید بعد نماز بخونید. با اشاره به میز گفتم: –کار شماست؟ با اشاره سر تایید کرد. –خواستم تو ثواب روزتون شریک باشم. ــ ممنون، خیلی خودتون رو زحمت انداختید.شعله زرد رو از کجا... حرفم را قطع کرد. –وقتی گفتید روزه ایید، به خواهرم پیام دادم که اگه می تونه یه کوچولو درست کنه. ــ وای خیلی شرمندم کردید، دستتون درد نکنه. ــ این چه حرفیه در برابر محبت های شما که چیزی نیست. با گفتن من وظیفم بوده رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم. کمی ضعف داشتم ولی دوست داشتم بعد از نماز افطار کنم. وقتی سر میز نشستم به این فکر کردم کاش خودش هم بود. خجالت می کشیدم بگویم خودش هم بیاید. اصلا اگر می آمد معذب می شدم. با صدایش از افکارم بیرون امدم. ــ افطارتونو باآب جوش باز می کنید یا چایی؟ ــ شما زحمت نکشید خودم می ریزم. بی توجه به حرفم فنجان را جلوی شیر سماور گرفت. فکر کنم چای خور نبودید درسته؟ ــ بله. فنجان راکناردستم گذاشت. –آب جوش ریختم. خجالت زده تشکر کردم. –اینجوری خجالتم می‌دید، خودم میریختم. همانطور که برای خودش و من شله زرد می کشید گفت: –دیگه کم کم باید عادت کنم. بعد از خوردن چند جرعه آب جوش، کمی شله زرد خوردم، چقدر خوشمزه بود. ــ واقعا دست پخت زهرا خانم عالیه. لبخند زد. – خدارو شکر که خوشتون امد. بعد از خوردن افطار، درحال جمع کردن میز بودم که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد. تازگی ها یاد گرفته بود خودش از تختش پایین می آمد. بغلش کردم و بوسیدمش و چند لقمه ی کوچک در دهانش گذاشتم. بعد از تموم شدن کارم گفتم: –من دیگه باید برم.بابت افطاری واقعا ممنونم خیلی زحمت افتادید. ✍ ❌کُپی و پیگرد الهی و دارد ⚖ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 آرش*** با اعصاب خرد بعداز دانشگاه به طرف شرکت رفتم. اصلا حوصله‌ی کار نداشتم، از دست راحیل ناراحت بودم. گاهی وقت ها برخوردهایش خیلی اذیتم می کند، ولی بعد که فکر می کنم می بینم اگر با هر پسری خیلی راحت حرف می زد و قرار می گذاشت که راحیل نمی شد، آنقدر دست نیافتنی وبکر... با این فکر لبخندی بر لبم امد و بی هوا دلم برایش تنگ شد، کاش می شد زنگ بزنم وحداقل فقط صدای نفسهایش رابشنوم. گوشی را دستم گرفتم، ولی وقتی یاد برخوردآن روزش افتادم پشیمان شدم. غرورم اجازه نمی داد.با خودم گفتم حداقل یک پیام که می توانم بدهم مشکلی هم ندارد، بهانه هم دستش نداده ام. کلی فکر کردم که چه بنویسم. نوشتم: –سلام،راحیل خانم،آرشم. تو فکرتونم. فرستادم. گوشی را روی میزگذاشتم وخیره اش شدم و منتظر ماندم. دیگر باید می رفتم خانه، باز نگاهی به گوشی ام انداختم خبری نبود. مأیوسانه گوشی را برداشتم و به طرف خانه راه افتادم. به سفارش مادر باید برای شام چند نان می گرفتم، بعد از خرید نان دوباره نگاهی به گوشی ام انداختم، باخودم فکرمی کردم شاید جواب داده من صدای پیام را نشنیدم. نان ها راروی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم و گوشی را پرت کردم روی صندلی شاگرد.کلافه بودم که چرا جواب نداده.کاش حداقل فحش می داد و تشر می زد، کاش هر چیزی می گفت ولی بی تفاوت نبود. پایم را روی گاز گذاشتم و راه افتادم، دستم رفت روی پخش تا روشنش کنم ولی پشیمان شدم چون ممکن بود پیام بدهد و من صدایش را نشنوم. با سرعت رانندگی می کردم که با صدای پیام گوشی ام پایم را روی ترمز گذاشتم و شیرجه زدم به سمت گوشی، ماشین های پشت سرم با بوق های ممتدو کرکننده از کنارم گذشتند و من اصلا توجهی نکردم تمام حواسم به گوشی ام بود.با دیدن جوابی که فرستاده بود لبخندی که به لبم نشسته بود محو شد. ــ سلام،لطفا پیام ندید. زود نوشتم. چرا؟ اوهم زود جواب داد: –چون دلیلی نداره. ــ همکلاسی که هستیم. ــ یعنی همه ی همکلاسی های من میتونند به من پیام بدن؟درضمن من ترم دیگه ام باخیلی از آقایون همکلاسی خواهم شد و ترم های قبل هم با خیلی ها هم کلاسی بودم، باید هر کسی از راه رسید چون همکلاسیمه بهم پیام بده؟ پیامی که فرستاده بود را بارها خواندم. خب درست می گفت، ولی احساساتم اجازه نمی داد حرفش را قبول کنم. حرفش کمی به من برخورد و جواب دادم: –ولی من نیت بدی ندارم. ــ خب ممکنه هر کسی این حرف رو بزنه، و واقعیت هم داشته باشه.ولی کار اشتباه، اشتباهه دیگه. ــ ولی من نیتم ازدواج. بعد از فرستادن این پیام، هر چه منتظر شدم جواب نداد. ماشین را روشن کردم وبه خانه رفتم، یکی از دوست های مادرم هم مهمان ما بود. با دیدن من دستش را دراز کرد و سلام داد، باهم دست دادیم، آن لحظه به این فکر کردم که از نظر راحیل احتمالا این هم از آن کارهای اشتباه است. یاد حرف آن روزراحیل افتادم، روزی که از دانشگاه تا ایستگاه مترو باهم پیاده رفتیم. گفت : –آقا آرش من و شما عقایدمون با هم خیلی فرق داره، منم گفتم: –عقاید شما برای من محترمه، باتعجب گفت: – عقاید روی زندگی آدم ها، رفتارشون، پوشش اون ها، حتی غذا خوردنشون و حرف زدنشون تاثیر داره. واقعا انگار همین طوره. شیرین خانم دستش را جلو صورتم تکان دادو گفت: – کجایی پسرم؟ لبخند زدم. –همینجام. مادر گفت: – بشین برات میوه بیارم. ــ نه مامان میرم اتاقم شما راحت باشید.شام حاضر شد صدام... شیرین خانم دستم را گرفت و کشید روی مبل کنار خودش نشاند ونگذاشت حرفم را تمام کنم. –ما راحتیم، توام مثل پسرمی. نمی خواد بری.بگو ببینم کارو دانشگاه چه خبر؟ کنارش که نشستم. تیشرت وشلوارجذبش ازنظرم گذشت، همین طورحرکاتش و حتی طرز حرف زدنش... وچقدر اعتقادات روی آدم ها تاثیر دارد. ✍ ❌کُپی و پیگرد الهی و دارد ⚖ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 *راحیل* وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان قلبم بالا رفت. "حالا این چه قدر جدی گرفته است." وای اگر بگویدمی خواهم بیایم خواستگاری چه بگویم. خودم هم نمی دانستم بایدچی کار کنم. گوشی را برداشتم تا برایش بنویسم ما به درد هم نمی خوریم، ولی نتوانستم، دلم نمی خواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ و هیکلش برایم آنقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم. این روزها دلم سرگردان بود. اشتهایم به غذا کم شده بود و فقط تنهایی را می طلبیدم. مادر متوجه ی این بی‌تابی های من شده بود. این را از نگاههایش می فهمیدم. روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم. اسرا وارد اتاق شدو دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید: –خاموش کنم؟ من و اسرا اتاق مشترک داشتیم. پرسیدم مامان کجاست؟ ــ فکر کنم رفت توی اتاقش. ــ خاموش کن بگیر بخواب من میرم پیش مامان. باید با مادر حرف می زدم، فقط او می توانست آرامم کند و راهی نشانم دهد. چند تقه به در زدم و داخل رفتم. مادر سرش را از روی دفترچه ایی که دستش بود و چیزی می نوشت بلند کرد و پرسید: –کاری داشتی؟ قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم. –امدم شب نشینی. لبخند زد. –بیا تو. دفترش را بست و روی کتابخانه‌ی گوشه ی اتاقش گذاشت. –برم واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره. به شوخی گفتم: –زحمت نکشید امدیم خودتون رو ببینیم. مادر با خنده بیرون رفت ومن با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. یه تاپ و شلوار ست پوشیده بود که خودش بافته بود.واقعا دربافتنی استاد بود. گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می داد البته با دستمزد بالا. می گفت پول وقتی که پایشان گذاشته ام رامی گیرم. همیشه خوش تیپ بود. وقتی آنقدر مرتب لباس می پوشید غم دلم را می گرفت کاش بابا بود. نگاهی به دفتر روی کمد انداختم. اجازه نداشتم بخوانمش، مادر همیشه می گفت بعد از مرگم بخوانیدش، برای همین از آن دفتر خوشم نمی آمد. مادرگاهی در این دفتر چیزهایی می نوشت، خودش می گفت از دل گرفتگی ها، از تنهایی ها، از شادی ها و غم هایم می نویسم. اتاقش بر عکس اتاق من و اسرا، خیلی ساده بود. تخت نداشت خودش دوست نداشت بخرد. می گفت روی زمین راحتم. باید با زمین انس گرفت. چشمم به کتابی که روی زمین کناردستم بود افتاد، رویش با رنگ قرمز نوشته بود، "عطش" ورق زدم، نوشته بود: "ای عشق همه بهانه از تو" برایم جالب شد. در خط پایینش نوشته بود: "...الهی برایمان گفته اند: آنان که تو را شناختند تنها جسمشان در دنیا با مردم و قلبشان همیشه در نزد توحاضر است و اگر لحظه ایی ازتو چشم بربندند روحشان از شوق دیدارت در قالب جسم تاب نیاورد." با خواندنش موهای بدنم سیخ شد، حالم دگرگون شد، نمی دانم چه شد، احساس کردم دوباره از خدا فاصله گرفته ام و این یک تلنگر بود. مادر با پیاله ایی پسته و بادام که در یک پیش دستی گذاشته بود امد. کتاب را بستم و پرسیدم: – کتاب رو تازه خریدید؟ ــ نه، خیلی وقته، یه بارم خوندمش، الان می خوام دوباره بخونمش. ــ آخه ندیده بودمش تو کتابخونه. ــ داخل کشو بود.حالا اگه می خوای تو اول بخونش. ✍ ❌کُپی و پیگرد الهی و دارد ⚖ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 –اگه وقت کردم می خونمش. نگاه پرسش گرانه مادر وادارم کرد که حرف بزنم. بی مقدمه گفتم: ــ می گه فردا با هم حرف بزنیم قرار خواستگاری رو بزاریم. مادر با تعجب پرسید: – می خوای بگی بیاد خواستگاری؟ ــ نمیدونم چی کار کنم، نظر شما چیه؟ ــ خب، با اون چیزایی که تو در موردش گفتی تصمیم گیری سخته. نظر خودت چیه؟ با خجالت گفتم: –ما خیلی از هم فاصله داریم، تنها وجهه مشترکمون... نتوانستم بگویم دوست داشتن است، سرم را پایین انداختم.مادر به کمکم امد. –عشق خیلی چیز خوبیه، قشنگه، پر از هیجانه، گاهی روز و شب آدم رو به هم میدوزه و گاهی برعکس...گاهی پاییزه و گاهی بهار...غم و شادیش با همه، گاهی شادیش اونقدر زیاده که تو پوست نمیگنجه و گاهی غمش... با همه‌ی اینا وقتی دورش بگذره، اگه باهاش هم فکر نباشی، هم عقیده نباشی، میشه نفرت، میشه غم همیشگی اونوقت دیگه اسم عشق و عاشقی بیاد می‌ریزی بهم. سرم هنوز پایین بود خجالت می کشیدم همانطور زیر لب گفتم: –ممکنه یکی عوض بشه؟ ــ آره ممکنه به شرطی که خودش بخوادو این چیزها براش دغدغه باشه. بعد آهی کشید و ادامه داد: –ببین دخترم، بزار یه مثال بزنم، مثلا یکی میدونه روزه باید بگیره بهش اعتقاد داره ولی تنبلی میکنه، شاید اون یه روز سرش به سنگ بخوره، ولی یکی که کلا اعتقادی به روزه نداره خیلی احتمالش کمه که تغییر کنه، اگرم تغییر کنه تازه می رسه به مرحله اون آدم تنبله، البته خیلی هم اتفاق افتاده که یکی کلا از این رو به اون رو شده. استثنا هم هست. یعنی تو می خوای زندگیت رو برمبنای احتمالات بنا کنی؟ یک لحظه از این که بخواهم به آرش جواب منفی بدهم قلبم فشرده شد و بغض گلویم را گرفت. ولی خودم را کنترل کردم و قورتش دادم. مامان سرش راپایین انداخت و خودش را با پوست کندن پسته ها مشغول کرد. –راحیلم، تو الان جوونی شاید خیلی چیزهارو فکرش روهم نتونی بکنی، ببین فردا پس فردا که بچه دار شدی واسه تربیت بچه ها نیاز به پشتیبان داری که واسه هر زنی شوهرشه. مگه همیشه نمی گفتی دلت می خواد جوری تربیت بشن که نوکر امام حسین بودن جز آرزوهاشون باشه؟ می گفتی همسرم باید از نظر مذهبی بالاتر از من باشه که منم بکشه بالا، تا درجا نزنم. می خوام ببینم هنوزم نظرت اینه یا فرق کرده؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد: –خب این خواسته های تو هزینه داره، گذشت می خواد باید بگذری. فکر کن ببین هدفت چقدر ارزش داره، ببین میخوای چی بدی چی بگیری... یک لحظه چهره ی مهربان آرش از نظرم گذشت. فکر این که شاید باید فراموشش کنم، بغضم را تبدیل به قطره‌ی اشکی کرد. اینبار دیگر نتوانستم پسش بزنم. مادر چند پسته و بادام را که مغز کرده بودرا مقابل صورتم گرفت. – بخور، هم زمان اشک من چکید و روی انگشتش افتاد. غم صورتش راگرفت مغزها را دربشقاب خالی کرد. –یعنی اینقدر در گیر شدی؟ از این ضعیف بودنم خسته بودم. از دست دلم شاکی بودم. کاش دادگاهی هم برای شکایت ازدست دل داشتیم. کاش میشدزندانی‌اش کرد. کاش میشدبرای مدت کوتاهی جایی دفنش کرد. اصلاکاش دارویی اختراع میشدکه باخوردنش برای مدتی دلم گیج ومنگ میشدوکسی رانمی شناخت. مادر برای مدتی سکوت کرد، ولی طولی نکشید که خیلی آرام گفت: ــ راحیل. نگاهش کردم. ــ من فقط بهت میگم کار درست کدومه، تصمیم گیرنده خودتی، زندگی خودته. تو هر انتخابی کنی من حمایتت می کنم. نزدیکش شدم سرم راروی قلبش گذاشتم. –من نمی‌خوام بر خلاف حرفهای شما کاری انجام بدم چون مطمئنم درست میگید. برام دعا کن مامان. یک دستش را دور کمرم حلقه کردو دست دیگرش را لای موهام بردو بوسه ای رویشان نشاند. –حتما عزیزم، توکلت به خدا باشه. ✍ ❌کُپی و پیگرد الهی و دارد ⚖ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
سکوت کردو به طرف اتاقش رفت. بعد از جابه‌جا کردن خریدها، یک استکان دم نوش ریختم و با یک پیش دستی پر ازشیرینی، برایش بردم. در باز بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم. کلا وقتی در بازاست معنی‌اش این است که می توانم واردشوم. وقتی شاگردانش می آیندیاکاری دارد در را می بندد. روی تخت دراز کشیده بود و دست ها یش را زیر سرش گذاشته و به سقف زل زده بود. با دیدن من بلند شد نشست. –چرا زحمت کشیدید. می خواستم بیام با هم بخوریم. با حرفش برای گذاشتن سینی روی میزش تردید کردم. وقتی تردیدم را دید گفت: –خودم میارم توی سالن، شما یه دم نوشم واسه خودتون بریزید تا من بیام. برگشتم و سری به ریحانه زدم. بیدار شده بود و با شیشه ی شیرش بازی می کرد. بغلش کردم و دست وصورتش راشستم و یک شیرینی به دستش دادم. اقای معصومی امد و عصایش را روی کانتر گذاشت و روی صندلی میز غذا خوری نشست. دستش را زیر چانه اش زد و نگاه پدرانه اش رابه ریحانه داد. ریحانه ذوق کرد و به طرف پدرش دوید. پدرش بغلش کرد و قربان صدقه‌اش رفت. روی صندلی رو به روی آقای معصومی نشستم. جعبه شیرینی را به طرفم گرفت. –البته این شیرینیه دوتا مناسبت داره. یک شیرینی برداشتم وبا کنجکاوی پرسیدم: –اون یکیش چیه؟ –قراره از هفته ی دیگه برگردم سر کارم. با خوشحالی گفتم: –چقدر خوب. واقعا عالیه. ولی بعد یاد ریحانه افتادم و پرسیدم: –پس ریحانه چی؟ آهی کشید. –باید بزارمش مهد کودک دیگه. نمی دانستم باید چه بگویم. دلم می خواست بگویم من می آیم و نگهش می دارم ولی نگفتم، چون هم دانشگاه داشتم، هم خیالم از طرف مادرم راحت نبود. شاید اجازه نمی داد. فکر کردم اصلا شاید درست نباشد بیشتر از این اینجا بیایم. وقتی سکوتم را دید، نگاهی به شیرینی روی میزانداخت. –چرانمی‌خورید نکنه روزه اید؟ سرم راپایین انداختم. –نه، می خورم. شروع به نوازش موهای ریحانه کرد. ریحانه هم خودش را به پدرش سنجاق کرده بود. پدرش آنقدر هیکل تنومند و قدبلندی داشت که ریحانه درون آغوشش گم شده بود. ریحانه را روی میزنشاند. ریحانه فوری به طرفم آمد. پدرش بانگرانی گفت: –نمی دونم با نبودنتون چطورمی خوادکناربیاد. –میام بهش سر می زنم. –واقعا؟ ــ بله البته گاهی، خب خود منم اذیت میشم. –اگه این کارو کنید که واقعا خوشحال میشیم. دلم خواست بگویم من هم از محبتهای پدرانه‌ات نمی توانم دل بکنم و دلم نمی خواهدمحبتهای دورا دورت را ازدست بدهم. صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد.سعیده بود. سریع جواب دادم: –سعیده جان الان میام. نگذاشت قطع کنم زود گفت: –اذان گفتن بیام بالا نماز بخونم. ماندم چه بگویم، آقای معصومی با شنیدن اسمش اخمایش درهم رفت با دیدنش شاید ناراحت تر بشود. برای همین گفتم: –برو مسجد سرخیابون منم میام اونجا برات توضیح میدم. نگذاشتم حرفی بزند. گوشی را قطع کردم و بلند شدم تا آماده شوم. بادیدن سعیده که شالش را تا جلوی سرش کشیده بود و موهایش را پنهان کرده بود لبخند زدم. –به به خانم محجبه! با دیدنم لبخند پهنی زدو شالش را عقب کشید و دوباره موهای قشنگش را بیرون ریخت و گفت: –نماز بودم دیگه. بعد بغلم کرد. –دلم خیلی برات تنگ شده بود راحیلی. من هم بوسیدمش. –منم همین طور. –ماشینو اونور پارک کردم بیا بریم. شالش را از جلو زیاد تا کرده بود از پشت گردنش مشخص بود. پا تند کردم و خودم را به او رساندم و شالش را درست کردم. – گردنت دیده میشه از پشت. لبخند زد. –راحیل. –هوم.
–بهم می گی چی شده؟ باحرفش ناگهان قلبم ریخت. تمام تلاشم راکردم که خودم را بی خیال نشان بدهم. –چی؟ ــ این که این روزا غصه داری. توخودتی و کم اشتهایی. اخمی کردم. –تو کجا دیدی من کم اشتهام؟ ــ اسرا گفت. بارها زنگ زدم خونه، نبودی، ازش حالت رو پرسیدم می گفت:دیگه باهاش زیاد حرف نمی زنی، رفتی رو سایلنت. ــ اسرا واسه خودش گفته، من خوبم. آهی کشید. –خدا کنه. موقع رد شدن از عرض خیابون چشمم به یک ماشین نوک مدادی آشنا افتاد. دقیق شدم. خدای من ماشین آرش بود. اینجا چیکار می کرد. پشت فرمان نشسته بود و نگاهم می کرد. هول کردم. نگاهم را ازماشین گرفتم و به سعیده گفتم: –زودتر ماشینت رو روشن کن بریم. سعیده سوار شد وسویچ را چرخاند بعد نگاهم کرد که حرفی بزند هم زمان من برگشتم تا آرش را ببینم، مسیر نگاهم را دنبال کردو آرش را دید. باتعجب گفت: –تو که از این اخلاقا نداشتی، کجا رو دید میزنی؟ چیه نگرانی؟ –حالا برو. بعدا برات می گم. هم زمان با حرف من آرش از ماشین پیاده شد و دست به سینه تکیه اش را به ماشین داد و نگاهش را به من چسباند. سعیده با خنده گفت: –پس خبریه، بعددور زدو از جلو ماشین آرش گذشت و نگاه گذرایی به او انداخت. –به به چه خوش تیپ، چه جذاب. خدایی منم جای تو بودم از غذا خوردن می افتادم، کلا از زندگی ساقط می شدم. زود بگو ببینم قضیه چیه؟ هم زمان من هم نگاهم به آرش افتاد که فوری به گوشی دستش اشاره کرد. منظورش را فهمیدم.منتظر پیامم بود. چشم از آرش گرفتم. –حالابهت می گم. به آینه نگاهی کرد. –همونجا مثل میخ وایساده نمیره. حالا چرا کُپ کردی؟ سرم را پایین انداختم. –آخه داشتم می رفتم پیش ریحانه هم همونجا بود. سعیده نوچ نوچی کرد. –تو چه کردی با این بدبخت فلک زده. دوباره از آینه نگاه کرد. –بگو دیگه، دیگه تو دیدم نیست. همه ی قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم که سر دو راهی مانده ام. –من جای تو بودم دو دستی می چسبیدمش، دوراهی نداره. حالا این همه زن و شوهر باهم، زندگی می کنند، همشون هم فکرو هم اعتقادهستن؟ نفسم را بیرون دادم. – فکر می کنی این همه طلاق برای چیه؟ خیلی بی خیال گفت: – به خاطر بی پولی و کم توجهی. ــ یعنی پول دارا طلاق نمی گیرن؟ ــ دلیل اونا احتمالا کم توجهیه، یا زن به شوهرش توجه نکرده یا برعکس. ــ شوهر یا زنی که رضایت خدا تو زندگیشون باشه چرا باید به هم کم توجهی کنن؟ گنگ نگاهم کرد و من ادامه دادم: –مثلا اگر مرد اعتقاداتش قوی باشه به نامحرم نگاه نمی کنه، در نتیجه تمام نگاه و عشق ومحبتش و...رو خرج زن خودش می کنه. زن هم همین طور. ــ سوالی نگاهم کرد. –حالا یعنی چی؟ یعنی این یه مثاله حالا تو بسطش بده تو همه چی. خندید. –حالا همه که یه جور نیستن. خیلی ها هستن معتقد نیستن ولی سالم زندگی می کنن. ــ من اصلا کاری با سالم زندگی کردن اونا ندارم. بعدشم از نظر هر کس سالم زندگی کردن فرق داره. به نظر من کسی که خدا رو نداشته باشه هیچ وقت نمیتونه سالم زندگی کنه بالاخره یه جا... ــ یه جا چی؟ من خیلی شنیدم یارو اعتقاد نداشته ولی خیلی انسان بوده و... ــ نمیشه سعیده، غیر ممکنه، این حرفها رو باور نکن. حتی از نزدیک دیدی هم باور نکن بی خدا خوب بودن بالاخره از یه جا میزنه بیرون. شایدم زده تو درست ندیدی. به جلوی در رسیده بودیم. از ماشین پیاده شدم، او هم پیاده شدو روبه رویم ایستاد. –تو خیلی کلی، حرف می زنی من متوجه نمیشم. لبهایم را داخل دهانم کشیدم. –بزار در مورد خودم بگم. ببین مثلا وقتی یه روز دلم گرفت و به شوهرم گفتم پاشو بریم امام زاده، پاشو بریم شهدای گمنام، براش غیر معقول نباشه، دلم می خواد من رو ببره کلی استقبال کنه و لذتم ببره. یا خودش بیاد بگه مثلا روز تاسوعا و عاشورا بیا یه نذری بدیم یا بیا بریم هئیت اصلا.با من پا باشه می فهمی چی می گم؟ زوری نباشه به خاطر من نباشه، خودش این جوری باشه.مثلا محرم که میشه خودش زودتر از من پیراهن مشگی بپوشه. کاراش دلی باشه می فهمی؟ علاقه تو خونش باشه، نگه هزار و چهارصد سال پیش یه اتفاقی افتاده ما چرا باید هر سال عزاداری کنیم. سعیده ابرویی بالا انداخت. —حالا این پسره این جوری نیست؟ –نمی دونم بهش نمیادالبته باید باهاش درست و حسابی حرف بزنم تا متوجه بشم. ✍