عشق مذهبی
#پارت ۳
به طرفش رفتم وگفتم:
–ببخشید یه سوالی داشتم.
سرش را بالا آورد و بلند شد، یک قدم به طرفم امد و گفت:
–بله!
جزوهام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم.
–اینارو شما کشیدید؟
با تعجب گفت:
–آخ ببخشید، آره فکر کنم.
من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت میخوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه مداد دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می زارم. صورتش کمی سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
–اشتباهی فکر کردم جزوهی خودمه، بدین پاکش کنم براتون.
دستش را دراز کرد تا جزوه را بگیرد، جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم:
–اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سوالی چیزیه که علامت گذاشتید. میخواستم از خودتون بپرسم.
سرش را بلند کرد و نگاهش را بین من و جزوه حرکت داد. حتما در دلش میگوید "اینم آخه چیزیه که به خاطرش پاشدی امدی" بعد با اکراه گفت:
–مهم که هستند، ولی...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
لبخند پیروز مندانه ایی زدم و با اجازه ایی گفتم و برگشتم. از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد، معلوم بود کلافه شده است.
من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلیام راه افتادم.
جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم، حرف زدن با اوسختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود. کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخرکه درست پشت سرش بود نشستم. کمی پرویی بود. من آدم پرویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم.
نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب وجالب بود. آنقدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است.
وقتی از کنارش رد شدم تاردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد. سرش را زیر گوش دوستش برد که اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود، چیزی گفت، بعد چند ثانیه بلند شدند و جاهایشان را با هم عوض کردند.
چشمهایم رابه جزوهام دوختم. یعنی من حواسم نیست، با امدن سارا و بقیه بچه ها سرم را بلند کردم.
سعید داد زد:
–آرش چرا اونجارفتی؟
با دست اشاره کردم همانجا بنشیند.
ولی مگر اینها ول کن هستند.
سارا و بهار امدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند:
– چرا امدی اینجا؟
با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم:
–نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه، اونجا که شماها نمی ذارید.
سعیدبا خنده گفت:
–آخی، نه که توخودت اصلا حرف نمی زنی.
گفتم:
– ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس.
سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت:
–فکر خوبیهها.
بعد رو کرد به راحیل و گفت:
–راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم.
راحیل با تعجب نگاهش کرد و گفت:
–خدا عاقبت مارو بخیر کنه، یه صندلی بیار، بعد بیا بشین.
#پارت 5
آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم. در یک شرکت خصوصی کار میکردم. چون کارم نیمه وقت بود حقوقم زیاد نبود ولی خرجمان درمیآمد.
البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت، ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم.
کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد. سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم. هوا سرد تر شده بود.
به خیابون اصلی که رسیدم. راحیل را دیدم که منتظرتاکسی کنار خیابان جدی و با ابهت ایستاده بود.
متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسیام کنار خیابان ایستاده باشد.
جلو پایش ترمز زدم و شیشه راپایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد.
نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلیاش را بلد نبودم. فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم:
–لطفا سوار شید من می رسونمتون، به خاطر بارندگی، حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد.
سرش را پایین آوردتا بتواند من را ببیند.
–نه ممنون شما بفرمایید.مترو نزدیکه با مترومیرم.
حالا از من اصرار و از او انکار.
نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم. انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم.
پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم:
–خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم.
همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردو آرام گفت:
– رحمانی هستم.
ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو کنار بزارید.
می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم:
–فکر کنید منم راننده تاکسی هستم، بعد اخم هایم را در هم کردم و گفتم:
– به اندازه ی راننده تاکسی نمی تونید بهم اعتماد کنید؟
چشمهایش را زیر انداخت و گفت:
–این حرفا چیه، من فقط...
نگذاشتم حرفش را تمام کند، در عقب ماشین را باز کردم و گفتم:
– لطفا بفرمایید،در حد یه همکلاسی که قبولم دارید.
با تردید دوباره نگاهی به من انداخت و تشکر کرد و رفت نشست.
من هم امدم پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. آهنگ عاشقانه ایی در حال پخش بود، از آینه نگاهی به او انداختم سرش در گوشیاش بود. چند دقیقه که گذشت سرش را بلند کرد و گفت:
–ببخشید که مزاحمتون شدم،لطفا ایستگاه مترو نگه دارید.
صدای پخش را کم کردم تا راحت تر صدایش را بشنوم.
–نه خانم رحمانی می رسونمتون.
خیلی جدی گفت:
–تا همین جا هم لطف کردید، ممنونم.
بیشتر اصرارنکردم صورت خوشی نداشت. گفتم:
–هر جور راحتید، دوباره صدای پخش را زیاد کردم.
نگاهی با اخم از آینه نثارم کرد و گفت:
–همون صداش کم باشه بهتره.
ــ اصلا خاموشش می کنم، به خاطر شما صداش رو زیاد کردم، گفتم شاید بخواهید گوش کنید.
ــ من این جور موسیقی هارو گوش نمی کنم.
دوباره به خودم جرات دادم و گفتم:
– پس چه جورش رو گوش می کنید؟
به رو به رو زل زد.
–این سبک موسیقی ها آدما رو از حقیقت زندگی دور می کنه.
لطفا همینجا نگه دارید، رسیدیم. بعدهم تشکر کرد و پیاده شد.
همانطورکه رفتنش را نگاه می کردم. حرفهایش در ذهنم میچرخیدند.
#پارت ۶
حرفش را در ذهنم تکرار کردم. منظورش چه بود آدمهارا از حقیقت زندگی دور می کند.
این دختر حرف زدنش هم بابقیه فرق دارد. خیلی دلم می خواست بیشتر با او هم کلام شوم.
هفته ی بعد روزی که تاریخ تحلیلی داشتیم. همان درسی که راحیل جزوه از سارا گرفته بود. راحیل باز غیبت داشت.
از سارا دلیلش راپرسیدم گفت:
–نمی دونم هفته ی پیش هم نیومده بود.
باخودم فکر کردم برای این که بیشتر نزدیکش شوم فردا جزوهام رابرایش می آورم تا از آن خط وخطوطهای منحنی برایم بکشد.
فردای آن روز زودترسر کلاس حاضرشدم و منتظر نشستم، بچه ها تک تک وارد کلاس می شدند.
پس چرا نیامد؟
بعد از کمی صبوری بالاخره امد. نمی دانم چرا همین که وارد شد، نتوانستم نگاهم را ازصورتش بردارم. به نظرم حجابش یک جور زیبایی خاصی داشت. سرش پایین بود، تا رسید به ردیف جلوی من، بلند شدم و با لبخندگفتم:
–سلام خانم رحمانی.
سرش را بلند نکرد جوابم را داد، حتی یک لبخندناقابل هم نزد.
وارفتم، "یه روی خوش به ما نشان می دادی به کجای دنیابرمی خورد".
کم نیاوردم، جزوه ام را از کیفم درآوردم و مقابلش گرفتم.
–خانم رحمانی این جزوه دیروزه، نیومده بودید، گفتم براتون بیارم.
باتردید نگاهم کرد.
–چرا زحمت کشیدید از بچه ها می گرفتم.
–زحمتی نبود، خواستم جزوه من باشه دستتون که زیر مطالب مهم رو هم بی زحمت برام خط بکشید.
جزوه را گرفت.
–ممنون، فردا براتون میارم.
ــ اصلا عجله ایی نیست.
سرجایش نشست.
"حداقل یک لبخند میزدی، دلم خوش باشد که خود شیرینی ام را تایید کردی".
تا حالا هیچ وقت برای کس خود شیرینی نکرده بودم.
سر جایم که نشستم دیدم سارا از آن سر کلاس به ما زل زده، جلو که آمد زیر لبی گفت:
–به به می بینم که جزوه ردو بدل می کنی، با خونسردی گفتم:
–اشکالی داره؟
–آخه، نه به اون دفعه که شاکی شدی جزوه ات رو دادم...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
– اون بار نمی دونستم هم کلاسی خودمونه.
پوزخندی زد.
–این جزوه دادن و گرفتن یه داستان قدیمیه، مواظب باش...
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#پارت ۹
*راحیل
به ماشینش که نزدیک شدم نمی دانستم صندلی جلو بنشیم یا صندلی عقب.
با خودم در گیر بودم. با دیدنم پیاده شدو بالبخندی روی لبش در جلو را باز کرد و گفت:
–خواهش می کنم بفرمایید.
چاره ایی نداشتم سرم راپایین انداختم و سوار شدم.
خیلی سخت است که مدام جلوی خودم را بگیرم و برای کاراهایی که انجام می دهد لبخند نزنم. یه جورهایی از دلم می ترسم، اگر چه تا الان هم کلی به فنا رفته است.
–میشه یه آهنگی که از واقعیت ها دورمون نمی کنه رو از گوشیتون پلی کنید گوش کنیم؟
با حرفش افکارم نیمه تمام ماند
«چقدر راحت است.»
حیران بودم از این بی مقدمه حرف زدنش گنگ نگاهش کردم.
منتظر جواب من بود.
با مکثی طولانی آرام گفتم:
–من آهنگی ندارم.
با تعجب نگاهم کرد.
– مگه میشه!پس شما چی گوش می کنید؟ نکنه از اون مدل متعصبا که...
ــ حرفش را قطع کردم.
–نه اصلا، به نظرم نیازی نیست آدم همش دنبال این باشه که مدام موسیقی گوش کنه، من ترجیح میدم سکوت باشه، سکوت آدم رو به فکر وادار می کنه، مخالف موسیقی نیستم، گاهی گوش کردن موسیقی فاخر بد نیست...
به نظر من الان طوری شده که همه فکر می کنند اگه سوار ماشین بشن و موسیقی نباشه انگار یه چیزی کمه، انگار یه کار مهمی رو انجام ندادن، و این یعنی دور شدن از واقعیت.
با تامل پرسید:
–یعنی شما کلا چیزی گوش نمی کنید؟
ــ من اونقدر وقتم کمه، اگر فرصتی هم داشته باشم دلم میخوادصوت های واجب تراز موسیقی رو گوش بدم، به هرحال هر کس با توجه به افکارش عمل می کنه دیگه...
همانطور که حرف میزدم به نیم رخش هم نگاه می کردم که چشمش را از روبرو برداشت و یک لحظه جوری نگاهم کرد که احساس کردم هر چه خون در رگهایم بود به یک باره طرف صورتم جهید. دیگر نتوانستم حرفم را ادامه دهم. نمیدانم چه شد، سرم راپایین انداختم و خیلی فوری برای این که حرفم را جمع کنم گفتم:
–هر کس عقاید خودش رو داره دیگه. شماگفتیدسوال دارید...
بی تفاوت به حرفم پرسید:
–چرا وقت ندارید؟ سرکار می رید؟
ــ یه جورایی میشه گفت.
عمیق نگاهم کرد.
نگران رانندگیاش بودم اصلا حواسش به روبرو نبود.
پرسید:
–دوشنبه ها هم واسه همین نمیایید دانشگاه؟
نگاهم را به صورتش به معنای زودپسرخاله شده ایی انداختم.
بعد با اکراه زیر لبی گفتم:
– بله
"چه عجب متوجه شد."
–ببخشید قصد فضولی نداشتم،از روی کنجکاوی بود، بعدهم لبخند محوی زد.
"من آخر نفهمیدم کنجکاوی با فضولی چه فرقی دارد؟ "
ایستگاه مترو را که دیدم گفتم:
–ممنون دیگه پیاده می شم.
–تا ایستگاه بعدی می رسونمتون.
ــ نه زحمت نکشید دیگه مزاحمتون نمی شم.
ــ این چه حرفیه مسیره خودمه زحمتی نیست.
کمی سکوت بینمان بود ولی خیلی زود سکوت را شکست.
–خوبه که آدم فعال باشه و وقت کاراهای بیهوده رو نداشته باشه.البته به نظرم موسیقی گوش کردن کار بیهوده ایی نیست، فکرمی کنم گاهی لازمه.
من خودم هم، هم کار می کنم هم درس می خونم، لای پر قو هم بزرگ نشدم، بعداز این که پدرم فوت شد، شدم به قول معروف عصای دست مادرم. مشکلاتی که اینجور وقتها هست مجبورم می کنه گاهی موسیقی گوش بدم، با موسیقی آدم آروم میشه.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و خواستم حرفی بزنم که منصرف شدم.
–خوب سوالم اینه شما چی کار می کنید وقتی آرامش ندارید یا دلتون گرفته یامشکلی دارید؟
با تردید نگاهش کردم،" آخرمن به توچه بگویم ، من باتوچه صنمی دارم. یعنی آواز گوش میدی مشکلاتت حل میشه؟"
سوالش آنقدر برایم عجیب بود که در جواب دادن مردد ماندم.
به ایستگاه بعدی که رسیدیم، گوشه ایی پارک کرد.
–اگه دلتون نمی خواد خب نگید، بعددرچشم هایم زل زد.
–خانم رحمانی از همون روز اول که دیدمتون شخصیتتون برام قابل احترام بود و حالا هم افکارتون.
راستش دلم می خواد بیشتر باهاتون صحبت کنم، افکارتون برام جالبه، من...
با صدای زنگ گوشی ام حرفش نصفه ماند.
گوشی رو از کیفم درآوردم. نگاهی به صفحه اش انداختم، پدر ریحانه بود.
ــ بله آقای معصومی؟
بعد از سلام گفت:
–بچه تب کرده و بی قراری می کنه.
ــ توراهم زود خودم رو می رسونم، سرراهم قطره استامینیفون می گیرم و میام.
همین طور که با تلفن حرف می زدم زیر چشمی نگاهش می کردم، اخمهایش در هم رفته بود.
تماس که قطع شد گفتم:
– ببخشید حرفتون نصفه موند من باید خیلی زود برم، کار فوری پیش امده.
دستم روی دستگیره رفت ولی با شنیدن اسمم برگشتم.
❌کُپی #ممنوع و پیگرد الهی و #قانونی دارد ⚖
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#پارت 10
ــ خانم رحمانی...
صدایش خش دار شده بود. چرا اینطور شده؟
یک لحظه به چشم هایش نگاه کردم.
درسفیدی چشم هایش رگه های قرمز ایجادشده بودکه تلفیقی از عصبانیت و غیرت رانشان می داد.
نگاهی به گوشی دستم انداخت.
–میشه بپرسم کی بود؟
انگار صدای گوشی ام بلند بوده و صدای آقای معصومی را شنیده است. نمی خواستم جوابش را بدهم ولی حالش طوری بود که دلم برایش سوخت. بی معطلی گفتم:
– من پرستاره دخترشم.
با چشم های متعجب پرسید:
–کاری که گفتید این بود؟
ــ بله، البته ماجرا داره من براش کار نمی کنم، فقط الان عجله دارم باید برم.
انگار خیالش راحت شد نفسش را با صدا بیرون داد.
–خودم می رسونمتون و بعدسریع ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
– من یه تاکسی دربست می گیرم می رم.
ــ فکر کنید من تاکسی هستم دیگه، فقط بگید کجا برم.
اخم هایش درهم بود و با سرعت می راند.
به طورناگهانی روی ترمز زد. هینی کشیدم وپرسیدم:
– چی شد؟
ــ مگه دارو نمی خواستید؟
اینجا داروخانه هست، الان بر می گردم.
اصلا اجازه نداد من حرفی بزنم پیاده شدو رفت. شلوار کتان کرم رنگ با بلوز هم رنگش در اندام لاغرش چقدربرازنده اش بود و من چقدر باید جلو دلم را می گرفتم تا نگاهش نکنم.
به چند دقیقه نرسید برگشت.
سرم راپایین انداختم و به خاطر این چشم چرانی خودم راسرزنش کردم.
همین که پشت فرمان نشست دارو تب بُر را روی پایم گذاشت. دوباره تپش قلب گرفتم.
زیر لبی گفتم:
– چرا زحمت کشیدید خودم می رفتم. "چقدر دقیق به حرفهای من وآقای معصومی گوش کرده بود."
اخمهایش کمی باز شد.
–اصلا زحمتی نبود.
مسیر زیاد دور نبود.
وقتی رسید سر کوچه گفتم:
– لطفا همین جا نگه دارید.
ــ اجازه بدید برم داخل کوچه، مگه عجله ندارید؟
ــ نه آقا آرش تاکسی که تو کوچه نمیاد. به محض نگه داشتن فوری پیاده شدم و خداحافظی کردم.
❌کُپی #ممنوع و پیگرد الهی و #قانونی دارد ⚖
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸