عشق مذهبی
تورو خدا عاشق بشید🥲♥️ ازدواج با عشق خیلی خیلی قشنگه
♡
جرعه به جرعه میدهم
شعر به نوشِ دلبر
دل که نکرد اثر 🍂
به اوشعر کند مگر اثر
'حافظ'
عشق مذهبی
.پارت اول👇
بسم الله
.
در یک روز بهاری که از زمین کَنده شده بودم او گفت: «خدایی که قانون جذب، آن را ترسیم میکند اصلا خدایی نیست که قرآن آن را معرفی میکند. خدای قانون جذب اینده نگر نیست. خدای قانون جذب خدای واقعی نیست.
بت هست.
او گفت: «کسی با آن خدا رشد نمیکند. آرش ما مستحق کوچک ماندن نیستیم. قانون جذب کوچکمان میکند.» چقدر دیر حرفهایش را در گوشهگوشهی ذهنم حلاجی کردم.
جلو در دانشگاه با بچهها در حال حرف زدن بودیم که یاد جزوه ام افتادم، رو به سارا گفتم:
–پس این جزوهام چی شد؟
سارا هینی کشید.
–دست راحیله، صبر کن الان می گم بیاره.
گوشی را از جیبش در آورد و از ما فاصله گرفت. بعد از چند دقیقه امد.
– الان میاره.
نگاه دلخورم را روی صورتش چرخاندم.
–اونوقت راحیل کیه؟
–دوستمه،خیلی منظمه، راستش نمیشد که بهش ندم، گفت یه روزه میده، خیالت راحت حرفش حرفه، آرش باور کن جوری شد که نشد بگم جزوه مال توئه، الانم امد به روش نیاریا. اگه بفهمه از دستم ناراحت میشه.
پوفی کردم.
– از کیسه دیگران میبخشی؟ حالا الان کجاست؟ من می خوام برم. نگاهی به در دانشگاه انداخت.
– خب حالا توام، یه جزوس دیگه، نمیخورش که...إ، امدش.
مسیر نگاهش را دنبال کردم. دختری چادری که خیلی باوقارو متین نزدیک میشد، آنقدر چهرهی جذابی داشت که نتوانستم نگاهم را از صورتش بردارم. ابروانی مشکی با چشمهایی به رنگ شب، پوست صورتش رنگ گندم بود. بینی کشیده که به نظر عمل کرده بود ولی وقتی نزدیک امد دیدم این طور نیست. با روسری سرمهایی زیبایی صورتش را قاب گرفته بود. برعکس دخترهای دیگر که در دانشگاه مغنعه می پوشند، او روسری سرش بود و مدل خاصی آن را بسته بود.
نوع چادرش خاص بود. با لبخندی که به سارا میزد با اشاره سر سارا را صدا کرد، تا جزوه را به دستش بدهد. سارا به طرفش رفت و باهم خوش وبش کردند. سرش را به طرف کیفش برد که جزوه را از داخل کیف بیرون بکشد.
همان لحظه فکر شیطنت باری به سراغم امد.
نمی دانم چرا، ولی می خواستم متوجه بشود که جزوه مال من است. شاید می خواستم من را ببیند و توجهاش را به طرف خودم جلب کنم. جلو رفتم و سلام کردم. سرش رابالا آورد ونگاه گذرایی به من انداخت و زیرلبی جوابم راداد. لبخند از روی لبهایش جمع شد. قیافهی جدی تری به خودش گرفت وجزوه را مقابل سارا گرفت و تشکر کرد.
همانطور که محو صدای آرام و قشنگش شده بودم، قبل از سارا جزوه را گرفتم و گفتم:
–خواهش می کنم، بعد خنده ایی کردم و ادامه دادم:
– جزوه ام شده مارکوپولو، بالاخره به دستم رسید.
با چشمهای گرد شده، سارا را نگاه کرد.
–منظورت از دوستت ایشون بودن؟
سارا با دست پاچگی گفت:
–حالا چه فرقی داره. با دلخوری به سارا گفت:
–کاش می گفتی، بعدهم برگشت به طرفم وبا حالتی شرمنده گفت:
–حلال کنید من نمی دونستم...نگذاشتم حرفش راادامه دهد. فوری گفتم:
–اشکالی نداره.
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. کمی بیشتر به طرف سارا متمایل شد.
–کلاس آخررو نمیای؟
سارا گفت:
– نه، با بچه ها می خواهیم بریم بیرون.
راحیل نگاهی به من و بقیهی بچه ها انداخت و گفت:
–پس من میرم کلاس.
سرش را به طرف من برگرداند و بدون این که نگاهم کند گفت:
–ممنون بابت جزوه.
فوری خداحافظی کرد و رفت.
بعد از رفتنش از سارا پرسیدم:
–چرا نگفتی اونم با شما بیاد؟
سارا با پوزخند گفت:
–اون این جور جمع هارو نمیپسنده.
اخم کردم.
– کدوم جور؟
-مختلط...
-یعنی چی؟
-یعنی این کارا براش مسخرس.
–سارا! این دختره تو کلاس ماست؟
–آره.
با تعجب گفتم:
– چرا من تا حالا متوجهاش نشدم؟ سارا همانطور که نگاهم می کرد گفت:
–کلا راحیل با کسی کاری نداره، آرومه و سرش تو کار خودشه.
سارا پیش بقیه رفت که گرم حرف زدن بودند و گفت:
–بچه ها بریم دیگه.
به نظرم راحیل دختر خود شیفتهایی بود، حتی در چشم هایم نگاه هم نکرد. به نظرم فیلم بازی میکرد مگر میشود؟
دلم میخواست با نگاه کردن به من تحت تاثیر قرار بگیرد و شروع به صحبت کند مثل بقیهی دخترها، ولی او اصلا افتخار نداد حتی نگاهم کند.
سارا با تکان دادن دستش مقابل چشم هایم، گفت:
– کجایی آرش؟ تو نمیای؟
– گفتم که نه، کار دارم باید برم.
-باشه پس خداحافظ ما رفتیم.
از بقیه ی بچه ها هم خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم...
عشق مذهبی
.پارت اول👇
#پارت2
بایدبرای خانه، خرید می کردم مادر برای شام، برادرم و همسرش را دعوت کرده بود. کلی هم خرید برایم اس ام اس کرده بود. ماشین را جلوی تره بار پارک کردم. گوشیام را از جیبم درآوردم و پیام مادر را خواندم و یکی یکی خریدها را انجام دادم.
بعد همه را داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم.
بعد از فوت پدرم در این سه سال سعی کردم، همیشه کمک حال مادرم باشم.
بارها بیرون رفتن با دوست هایم یا حتی کارهای خودم را تعطیل کردم تا در خدمت مادر باشم. چون اولین اولویت زندگیام است.
به خانه رسیدم و خریدها را تحویل مادر دادم.
او هم با لبخند یک چایی روی میزگذاشت و گفت:
–بخور گرم شی.
پالتوام را از تنم درآوردم و روی مبل انداختم و فنجان چای را برداشتم و از داخل کیفم شکلاتی را که خریده بودم را بیرون کشیدم تا با چایی بخورم. چشمم به جزوه افتاد. یاد آن دختر افتادم. اسمش را به خاطر اوردم. راحیل.
ناخودآگاه جزوهام راباز کردم و از آخر شروع به نگاه کردن کردم.
دو درس آخر زیر بعضی ازمطالب با مداد سیاه، خط کشیده شده بود. بعضی ازقسمتها هم علامت ستاره یاپرانتزگذاشته شده بود. کنجکاو شدم، بقیه درس هارا هم نگاه کردم خبری نبود فقط همین دو درس علامت گذاری شده بود.
برایم سوال ایجاد شد، البته مسئله ی مهمی نبود ولی می خواستم بدانم کار سارا بوده یا رفیقش.
نمی دانم چرا، ولی گوشی را برداشتم و شماره ی سارا را گرفتم.
ــ بله آرش.
ــ سلام کردن بلد نیستی؟
ــ خب سلام، خوبی؟
ــ سلام، سارا یه سوال، تو با مداد رو جزوه علامت زدی؟
ــ علامت؟ نه چه علامتی؟
–یکی با مداد روی جزوم علامت و پرانتز و از این جور چیزا گذاشته، انگار مطالب مهم تر رو...
– نه من نذاشتم، شاید کار راحیله، حالا مگه مهمه؟
بعد با خنده ادامه داد:
–مهمها رو برات مشخص کرده راحت تر بخونی دیگه.
پوفی کردم.
–دفعه ی دیگه خواستی جزوم رو به این و اون بدی بگو خط خطیش نکنن.
ــ آرش!تو چته؟ حساس شدیا!
فوری تماس را قطع کردم.
سارا راست می گفت اصلا این علامت ها برایم مهم نبود، فقط می خواستم بدانم اگر کار راحیل است، جوری از این که این کاررا انجام داده خجالتش بدهم، تا کمی از آن خود شیفتگی اش پایین بیاد.
***
وارد کلاس که شدم چشم چرخاندم تا راحیل را پیدا کنم، دیدم انتهای کلاس با دوتا از دخترها خیلی آرام مشغول حرف زدن است.
آهان پس انتهای کلاس می نشیند. من چون همیشه ردیف جلو مینشستم و با بچه هامدام در حال شوخی و مسخره بازی بودیم هیچ وقت متوجه اش نمی شدم.
امروز رنگ روسریاش فرق داشت، روشن تر بود با گل های ریز رنگی، خیلی به صورتش می آمد.
انگار نگاهم را روی خودش حس کرد. برگشت نگاهی کرد و با دیدنم سرش را پایین انداخت و قیافه ی جدی به خودش گرفت.
"این چرا اینجوریه؟
جوری برخورد می کنه که آدم دیگه جرات نمی کنه طرفش بره."
12.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واکنش ۹٠%دخترا وقتی می فهمن
خواستگار اومده براشون 😂😂
عشق مذهبی
#پارت ۳
به طرفش رفتم وگفتم:
–ببخشید یه سوالی داشتم.
سرش را بالا آورد و بلند شد، یک قدم به طرفم امد و گفت:
–بله!
جزوهام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم.
–اینارو شما کشیدید؟
با تعجب گفت:
–آخ ببخشید، آره فکر کنم.
من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت میخوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه مداد دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می زارم. صورتش کمی سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
–اشتباهی فکر کردم جزوهی خودمه، بدین پاکش کنم براتون.
دستش را دراز کرد تا جزوه را بگیرد، جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم:
–اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سوالی چیزیه که علامت گذاشتید. میخواستم از خودتون بپرسم.
سرش را بلند کرد و نگاهش را بین من و جزوه حرکت داد. حتما در دلش میگوید "اینم آخه چیزیه که به خاطرش پاشدی امدی" بعد با اکراه گفت:
–مهم که هستند، ولی...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
لبخند پیروز مندانه ایی زدم و با اجازه ایی گفتم و برگشتم. از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد، معلوم بود کلافه شده است.
من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلیام راه افتادم.
جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم، حرف زدن با اوسختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود. کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخرکه درست پشت سرش بود نشستم. کمی پرویی بود. من آدم پرویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم.
نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب وجالب بود. آنقدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است.
وقتی از کنارش رد شدم تاردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد. سرش را زیر گوش دوستش برد که اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود، چیزی گفت، بعد چند ثانیه بلند شدند و جاهایشان را با هم عوض کردند.
چشمهایم رابه جزوهام دوختم. یعنی من حواسم نیست، با امدن سارا و بقیه بچه ها سرم را بلند کردم.
سعید داد زد:
–آرش چرا اونجارفتی؟
با دست اشاره کردم همانجا بنشیند.
ولی مگر اینها ول کن هستند.
سارا و بهار امدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند:
– چرا امدی اینجا؟
با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم:
–نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه، اونجا که شماها نمی ذارید.
سعیدبا خنده گفت:
–آخی، نه که توخودت اصلا حرف نمی زنی.
گفتم:
– ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس.
سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت:
–فکر خوبیهها.
بعد رو کرد به راحیل و گفت:
–راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم.
راحیل با تعجب نگاهش کرد و گفت:
–خدا عاقبت مارو بخیر کنه، یه صندلی بیار، بعد بیا بشین.
عشق مذهبی
#پارت ۳ به طرفش رفتم وگفتم: –ببخشید یه سوالی داشتم. سرش را بالا آورد و بلند شد، یک قدم به طرفم امد
#پارت4
سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت:
–سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟
و به صندلی خالی اشاره کرد.
آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگنداست. گفت:
–حالا چه فرقی داره بشین دیگه.
–بیا دیگه، جون من.
سوگند ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد.
سارا تا نشست سرش را زیر گوش راحیل کرد و خیلی آرام شروع به حرف زدن کرد.
باامدن استاد همه حواسشان پیشش رفت.
او تمام مدت حواسش به استاد بود و من حواسم به او.
برایم سوال شد، اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟
بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تابا دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنهابروند، همین که از کنارم رد شد، پایین چادرش به پایهی صندلی جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کند ولی نشد، فوری گفتم:
–صبرکنید یه وقت پاره می شه، سریع خم شدم ببینم کجا گیر کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم:
–به میخ صندلی گیر کرده بود.
سرم را بالا آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ شده بود.
بادست پاچگی گفت:
–ممنونم،لطف کردید و خیلی زود رفت.
کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند.
با سر به بهارکه کمی آن طرف ترایستاده بود اشاره کردم و گفتم:
–ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ.
سعید نگاهی متعجبش رابه من داد.
–آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها بعد به راحیل و سوگند اشاره کرد.
اهمیتی به حرفش ندادم.
نزدیک که شدندبهار پرسید:
–بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟
سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ماآمد و گفت:
–من میام.
نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیایدولی او رفت.
به سارا گفتم:
–چرا نیومدن؟
–چه میدونم رفتن دیگه.
سعید گفت:
–سارا این دوستهات اصلا اجتماعی نیستن ها.
سارا اخمی کرد.
–لابد الان با تو چاق سلامتی می کردن خیلی اجتماعی بودن، نه؟
ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا.
ــ اتفاقا اونا خیلی مهربون و شوخ و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارن دیگه. هر کس مثل تو فکر نکنه که نباید بهش برچسب بزنی.
–این طرز فکرا مال قدیم بود. مگه ما تو دانشگاه به جز اونا چادری یا محجبه نداریم؟ اونا حتی سلامم به آدم نمیکنن.
سارا خندید.
–به آدمها سلام میکنن به پسرا سلام نمیکنن.
بهار حرصش گرفت.
–ول کنید دیگه شمام. بعد رو به سعید ادامه داد:
–چیه تحویلت نمیگیرن حرصت گرفته؟ کمبود سلام شنفدن داری خودم روزی چند بار بهت سلام میکنم.
سعید رو به من غرید.
–میبینی؟ یاد بگیر، این دخترا همیشه پشت هم درمیان.
شنیدن این حرفها فکرم را مشغول کرده بود برای همین توجهی به حرف سعید نکردم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه ها فردا درجه میزنم
واکنش رفیقام: 🥴😂
http://eitaa.com/joinchat/3535077909C3fc68696d2