eitaa logo
عشق مذهبی
7.3هزار دنبال‌کننده
753 عکس
670 ویدیو
0 فایل
بسم‌الله‌ سربازسیدعلی ام اینجاهم یادخدا می افتی،هم یاد کسی که دوســـتـــش داری 🫂♥ حاجی خداوکیلی۲۴ساعت بمون، فرصت بده کانال وبهت ثابت کنم😂 فروشگاهمون 🫧😍 @moweudshop تبلیغات @Tableghat_88
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 *** زهرا خانم دررا باز کردو گفت: –به به سلام راحیل جان. بیا داخل. ــ سلام خوبید؟ ریحانه بهتر شده؟ همانطور که به طرف سبد رخت چرکها می رفت با صدای پایینی گفت: ــ بهتره، فعلا خوابیده. سبد رخت ها را بغل گرفت. –دیگه من برم، الان آقامون میاد. اشاره کردم به سبد دستش. –لباسشویی که اینجا هست. ــ اینجوری راحت ترم بالا می شورم خشک می کنم و اتو می کنم میارم. ــ دستتون درد نکنه. ــ راستی غذارو گازه اگه ناهار نخوردی هم خودت بخور هم به داداش بده. ــ چشم. لباس هایم را عوض کردم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم. غذا لوبیا پلو بود داخل بشقاب ریختم و داخل سینی با یک لیوان آب و یک پیاله ترشی گذاشتم. چادرم را در یک دستم جمع کردم وبادست دیگرم سینی راگرفتم. چند تقه به در اتاق زدم. ــ بفرمایید. ــ سلام. به سختی از روی صندلی اش بلند شد و با لبخند پهنی جواب داد. از این که به خاطر من از جایش بلند شد با خجالت گفتم: –شرمنده نکنید بفرمایید. آقای معصومی همیشه با احترام با من برخورد می کرد برای همین من هم احترام زیادی برایش قائل بودم. سینی را روی میزش گذاشتم، یک میز قهوه ایی خیلی بزرگ که میز کارش بود. یک کامپیوتر باکلی وسایل مختلف، رویش قرار داشت. مثل وسایل خطاطی و انواع کتاب و یک سری اوراق برای خط نوشتن. همیشه پشت میزش مطالعه می کرد. شاگردهایش را هم دور همین میز، آموزش می داد. چندصندلی هم دور میز برای شاگردهای خطاطی‌اش گذاشته بود. یکی از دیوارهای اتاق قفسه بندی بود و پر بوداز کتاب های بسیار ارزشمند. نگاهش را به غذای داخل بشقاب انداخت. –صبر کنید برای شما هم غذا بکشم با هم غذا بخوریم. ــ از این حرفش تعجب کردم. تا حالا با او سریک میز غذا نخورده بودم. اگر گاهی وقت نمی شد ناهار بخورم توی دانشگاه، اینجا با ریحانه ناهار می خوردم. ــ نه من نمی خورم. ــ چرا مگه ناهار خوردید؟ کمی این پاو آن پا کردم و گفتم: –نه. ــ اگه با من سختتونه پس... ــ حرفش را قطع کردم. نه...برای این که فکر دیگه ایی نکند گفتم: – آخه من روزه ام. ــ دوباره لبخندی زد. –قبول باشه اینجوری که من خیلی شرمنده شدم آخه... ــ نه، نه شما راحت باشید، من باید برم پیش ریحانه و زود از اتاق بیرون آمدم. سرکی توی اتاق کشیدم. ریحانه هنوز خواب بود. آشپزخانه نامرتب بود. احتمالا زهرا خانم وقت نکرده بود مرتب کند. شروع به تمیز کردن کردم. بعد از تمیز کردن گاز و جمع و جور کردن کانترآشپزخانه. به طرف اتاق آقای معصومی رفتم تا سینی غذا را بیاورم. در اتاق باز بود، درحال وارد شدن گفتم: –امدم سینی غذارو ببرم.سرش پایین بودو خطاطی می کرد. ــ دستتون درد نکنه، خودم می خواستم بیارم. چرا زحمت کشیدید. ــ زحمتی نیست. خم شدم سینی را بردارم، چشمم افتاد به شعری که روی کاغذی نوشته بودو کنار دستش گذاشته بود. چند لحظه مکث کردم، چقدر شعر قشنگی بود. دل گرچه درین بادیه بسیار شتافـت یک موی ندانست ولی موی شکافـت اندر دل من هـزار خورشیـد بتافـت آخر به کمــــــــال ذره ای راه نیافـت مبهوت شعر شدم، چقدر پر معنی بودوچقدر خط خوشی داشت این آقای معصومی. با صدایش به خودم امدم، – می دونید شعرش از کیه؟ –نه ــ ازابو علی سیناست. با تعجب گفتم: –مگه شاعرم بوده. ــ بله هم به عربی و هم به فارسی شعر می سرودن. باحسرت گفتم: –واقعا خوش به حالش، چطور میشه که یه نفر اینقدر همه چی تموم میشه. ــ حالا شما این رو می گید ولی تو شعرش یه جورایی میگه ذره ایی به کمال نرسیدم. یعنی به اونچه که می خواسته نرسیده. نچ نچی کردم. –آدم میمونه تو کار این بزرگان. یه فیلسوف وقتی اینجوری بگه پس... با صدای گریه ی ریحانه حرفم نصفه ماند، سینی را برداشتم. – با اجازه من برم. لیلا فتحی پور ❌کُپی و پیگرد الهی و دارد ⚖ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 نیم ساعتی با ریحانه بازی کردم. بعد احساس کردم کلافس. لگن حمامش را پر از آب کردم تا حمامش کنم. چند اسباب بازی داخل آب ریختم و با بازی شروع به شستنش کردم. کم‌کم خوشش امدو آرام گرفت. بعد از حمام، لباس هایش را پوشاندم و کمی سوپ به خوردش دادم. یادم افتاد ساعت داروهایش است. به سختی آنها را هم خورد وبعد شروع کرد به ریخت و پاش کردن. بعد از این که ریخت و پاش هایش را جمع کردم، دیدم به طرف اتاق پدرش رفت. من هم سراغ کتاب ها و جزوه های دانشگاهم رفتم تا کمی درس بخوانم. بعداز نیم ساعت پدرش صدایم کرد. –ریحانه توی اتاق تنهاست من میرم بیرون خیلی زود برمی گردم. آقای معصومی کم‌کم با عصا می توانست راه برود. ولی معمولا از خانه بیرون نمی رفت. با تعجب گفتم: –اگه خریدی یا کاری دارید به من بگید تا براتون انجام بدم. –یه کار کوچیکه، زود میام.بالاخره باید کم‌کم عادت کنم. نگران نباشیدخوبم. بعد از رفتنش، داخل اتاق آقای معصومی که شدم ریحانه حسابی به همش ریخته بود. بعد از جمع و جور کردن اتاق، شیشه شیر ریحانه را دستش دادم و روی تختش خواباندمش. طولی نکشید که خوابش برد، من هم که خیلی خسته بودم در را بستم چادرم راکنارم گذاشتم و دراز کشیدم. نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای اذان از خواب بیدار شدم. چند تقه به در خوردو صدای آقای معصومی آمد. –راحیل خانم تشریف بیارید افطار کنید. چادرم را سرم انداختم و در را باز کردم، ولی نبود. سرم را که چرخاندم چشمم بر روی میز غذا خوری که کنار آشپز خانه قرار داشت ثابت ماند. روی میز، افطار شاهانه ایی چیده شده بود. نان تازه، خرما، زولبیا، شله زرد. شله زرد راچه کسی درست کرده بود؟ با امدن آقای معصومی از سرویس بهداشتی با آستین بالا، فهمیدم وضو گرفته. وقتی تعجب من را دید گفت: –می دونم امروز ریحانه خیلی خستتون کرده، رنگتون یه کم پریده، می خواهید اول افطار کنید بعد نماز بخونید. با اشاره به میز گفتم: –کار شماست؟ با اشاره سر تایید کرد. –خواستم تو ثواب روزتون شریک باشم. ــ ممنون، خیلی خودتون رو زحمت انداختید.شعله زرد رو از کجا... حرفم را قطع کرد. –وقتی گفتید روزه ایید، به خواهرم پیام دادم که اگه می تونه یه کوچولو درست کنه. ــ وای خیلی شرمندم کردید، دستتون درد نکنه. ــ این چه حرفیه در برابر محبت های شما که چیزی نیست. با گفتن من وظیفم بوده رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم. کمی ضعف داشتم ولی دوست داشتم بعد از نماز افطار کنم. وقتی سر میز نشستم به این فکر کردم کاش خودش هم بود. خجالت می کشیدم بگویم خودش هم بیاید. اصلا اگر می آمد معذب می شدم. با صدایش از افکارم بیرون امدم. ــ افطارتونو باآب جوش باز می کنید یا چایی؟ ــ شما زحمت نکشید خودم می ریزم. بی توجه به حرفم فنجان را جلوی شیر سماور گرفت. فکر کنم چای خور نبودید درسته؟ ــ بله. فنجان راکناردستم گذاشت. –آب جوش ریختم. خجالت زده تشکر کردم. –اینجوری خجالتم می‌دید، خودم میریختم. همانطور که برای خودش و من شله زرد می کشید گفت: –دیگه کم کم باید عادت کنم. بعد از خوردن چند جرعه آب جوش، کمی شله زرد خوردم، چقدر خوشمزه بود. ــ واقعا دست پخت زهرا خانم عالیه. لبخند زد. – خدارو شکر که خوشتون امد. بعد از خوردن افطار، درحال جمع کردن میز بودم که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد. تازگی ها یاد گرفته بود خودش از تختش پایین می آمد. بغلش کردم و بوسیدمش و چند لقمه ی کوچک در دهانش گذاشتم. بعد از تموم شدن کارم گفتم: –من دیگه باید برم.بابت افطاری واقعا ممنونم خیلی زحمت افتادید. ✍ ❌کُپی و پیگرد الهی و دارد ⚖ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
عشق مذهبی
اگه گفتین چرا قهوه داماد و ریخت😉☕️👇🏼 https://daigo.ir/secret/315963001
وای چقد جالبه نمیدونم چه رسمیه ولی اگه بخوام حدس بزنم شاید نظرش مثبته🥹 . احتمالا تُرک باشن وقتی دخترجوابش مثبت باشه باید یه قهوه ببره و اونو کج کنه بریز 😊😂😂 باحالههه نه _______________________________ پرو نشه یا شایدم میخواسته نگیرتش😂😂 . نوچ ______________________________ چون ازش خوشش اومده . یسسسسس _______________________________ دستش خورد به زیر استکان . نههه
تو ترکیه ک اگر تو قهوه نمک بریزم یعنی نمیخوامت اگر شکر بریزمن یعنی خوشش اومده اینم همین بود کلا وقتی بلایی سر قهوه میارن یعنی خوششون اومده _______________________________ جالبه
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 آرش*** با اعصاب خرد بعداز دانشگاه به طرف شرکت رفتم. اصلا حوصله‌ی کار نداشتم، از دست راحیل ناراحت بودم. گاهی وقت ها برخوردهایش خیلی اذیتم می کند، ولی بعد که فکر می کنم می بینم اگر با هر پسری خیلی راحت حرف می زد و قرار می گذاشت که راحیل نمی شد، آنقدر دست نیافتنی وبکر... با این فکر لبخندی بر لبم امد و بی هوا دلم برایش تنگ شد، کاش می شد زنگ بزنم وحداقل فقط صدای نفسهایش رابشنوم. گوشی را دستم گرفتم، ولی وقتی یاد برخوردآن روزش افتادم پشیمان شدم. غرورم اجازه نمی داد.با خودم گفتم حداقل یک پیام که می توانم بدهم مشکلی هم ندارد، بهانه هم دستش نداده ام. کلی فکر کردم که چه بنویسم. نوشتم: –سلام،راحیل خانم،آرشم. تو فکرتونم. فرستادم. گوشی را روی میزگذاشتم وخیره اش شدم و منتظر ماندم. دیگر باید می رفتم خانه، باز نگاهی به گوشی ام انداختم خبری نبود. مأیوسانه گوشی را برداشتم و به طرف خانه راه افتادم. به سفارش مادر باید برای شام چند نان می گرفتم، بعد از خرید نان دوباره نگاهی به گوشی ام انداختم، باخودم فکرمی کردم شاید جواب داده من صدای پیام را نشنیدم. نان ها راروی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم و گوشی را پرت کردم روی صندلی شاگرد.کلافه بودم که چرا جواب نداده.کاش حداقل فحش می داد و تشر می زد، کاش هر چیزی می گفت ولی بی تفاوت نبود. پایم را روی گاز گذاشتم و راه افتادم، دستم رفت روی پخش تا روشنش کنم ولی پشیمان شدم چون ممکن بود پیام بدهد و من صدایش را نشنوم. با سرعت رانندگی می کردم که با صدای پیام گوشی ام پایم را روی ترمز گذاشتم و شیرجه زدم به سمت گوشی، ماشین های پشت سرم با بوق های ممتدو کرکننده از کنارم گذشتند و من اصلا توجهی نکردم تمام حواسم به گوشی ام بود.با دیدن جوابی که فرستاده بود لبخندی که به لبم نشسته بود محو شد. ــ سلام،لطفا پیام ندید. زود نوشتم. چرا؟ اوهم زود جواب داد: –چون دلیلی نداره. ــ همکلاسی که هستیم. ــ یعنی همه ی همکلاسی های من میتونند به من پیام بدن؟درضمن من ترم دیگه ام باخیلی از آقایون همکلاسی خواهم شد و ترم های قبل هم با خیلی ها هم کلاسی بودم، باید هر کسی از راه رسید چون همکلاسیمه بهم پیام بده؟ پیامی که فرستاده بود را بارها خواندم. خب درست می گفت، ولی احساساتم اجازه نمی داد حرفش را قبول کنم. حرفش کمی به من برخورد و جواب دادم: –ولی من نیت بدی ندارم. ــ خب ممکنه هر کسی این حرف رو بزنه، و واقعیت هم داشته باشه.ولی کار اشتباه، اشتباهه دیگه. ــ ولی من نیتم ازدواج. بعد از فرستادن این پیام، هر چه منتظر شدم جواب نداد. ماشین را روشن کردم وبه خانه رفتم، یکی از دوست های مادرم هم مهمان ما بود. با دیدن من دستش را دراز کرد و سلام داد، باهم دست دادیم، آن لحظه به این فکر کردم که از نظر راحیل احتمالا این هم از آن کارهای اشتباه است. یاد حرف آن روزراحیل افتادم، روزی که از دانشگاه تا ایستگاه مترو باهم پیاده رفتیم. گفت : –آقا آرش من و شما عقایدمون با هم خیلی فرق داره، منم گفتم: –عقاید شما برای من محترمه، باتعجب گفت: – عقاید روی زندگی آدم ها، رفتارشون، پوشش اون ها، حتی غذا خوردنشون و حرف زدنشون تاثیر داره. واقعا انگار همین طوره. شیرین خانم دستش را جلو صورتم تکان دادو گفت: – کجایی پسرم؟ لبخند زدم. –همینجام. مادر گفت: – بشین برات میوه بیارم. ــ نه مامان میرم اتاقم شما راحت باشید.شام حاضر شد صدام... شیرین خانم دستم را گرفت و کشید روی مبل کنار خودش نشاند ونگذاشت حرفم را تمام کنم. –ما راحتیم، توام مثل پسرمی. نمی خواد بری.بگو ببینم کارو دانشگاه چه خبر؟ کنارش که نشستم. تیشرت وشلوارجذبش ازنظرم گذشت، همین طورحرکاتش و حتی طرز حرف زدنش... وچقدر اعتقادات روی آدم ها تاثیر دارد. ✍ ❌کُپی و پیگرد الهی و دارد ⚖ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 قبلا طرز حرف زدن آدم ها وطرز لباس پوشیدنشان، به خصوص خانم های اطرافم برایم اهمیتی نداشت، ولی حالا انگاربه ذهنم برنامه‌ایی داده باشم خودش ناخوداگاه کنکاش می کند. شیرین خانم یک ریز حرف می زد از مسافرت چند روزه اش به ترکیه با دوست هایش، این که جت اسکی سوار شدند و چقدر بهشان خوش گذشته.چقدر آنجا آزادیست و راحت می توانستند هر جور دلشان می خواهد لباس بپوشند. "حالا خوب است از کارو دانشگاه من پرسید، اصلا مهلت حرف زدن به من نمیدهد." مادر هم مدام با لبخند سرش را به علامت تایید تکان می داد."ای بابا حداقل یه نظری، یه مخالفتی می کردی مادر جان. مثل این که مجبورم خودم وارد عمل بشوم." پوفی کردم و از جایم بلند شدم، شیرین خانم با تعجب نگاهی به سرتاپای من انداخت و پرسید: –کجا میری؟ ــ میام. از آب ریز یخچال برای خودم آب ریختم و شروع به خوردن کردم. نگاهش را از من گرفت و رو به مادر گفت: – من حرف زدم این گلوش خشک شد.راستی، روشنک جون، دفعه ی بعد توهم با ما بیا، خوش می گذره. گره ایی به ابروهایم انداختم. –نه شیرین خانم، مامان من اینجور جاها نمیاد. ــ وا؟؟یعنی چی؟کدوم جور؟ ــ کلا گفتم. مامان پشت چشمی نازک کردو گفت: –خوبه حالا، اصلا من پول این جور مسافرت ها رو ندارم. ــ ولی موضوع اصلا پول نیست.لیوان راروی کانتر آشپزخانه گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم. وقتی از سالن رد شدم شنیدم که مادر به شیرین می گوید: –حالا توام نشستی سیر تا پیازو تعریف می کنی، جلو پسر جوون. لباس هایم را عوض کردم و خواستم گوشی ام را به شارژ بزنم که دیدم از راحیل پیام امده، بی معطلی بازش کردم، نوشته بود: –هر چیزی آدابی داره. لبهایم کش امد، پس بدش هم نیامده، ولی با تصور عکس العمل خانواده ام لبخندم محو شد. همین شیرین خانم اگه راحیل را ببیند فکر کنم کلا دوستی‌اش را با مادر کات کند. مادر خودم هم هر وقت حرف از همسر آینده ی من میشد می گفت: –دلم می خواهد عروسم تحصیلات عالیه و شغل خوبی داشته باشد. همین. اصلا بقیه‌ی مسائل برایش مهم نبود. البته زیباییم برایش مهم بود که خداروشکرراحیل زیادی هم دارد. تحصیلات هم که مشغولش است. اوه اوه، مژگان رابگو، چه حالی می شود یک جاری این مدلی پیدا کند. با صدای مادر از افکارم بیرون امدم. برای شام صدایم میزد. گوشی ام را برداشتم و برای راحیل پیام فرستادم: – خب اگر اجازه بدید حداقل یک جلسه دیگر با هم صحبت کنیم و قرار خواستگاری رو بزاریم. وقتی تایپ می کردم قلبم خودش را محکم به دیواره ی قفسه ی سینه ام می کوبید، خیلی هیجان داشتم. منتظرنشستم. نمی توانستم چشم از این دستگاه ارتباطی کوچک بردارم، که حالا دیگر حکم زندگی را برایم پیدا کرده بود. سر میز نشستم و گوشی را هم کنار بشقابم گذاشتم. شیرین خانم نگاه معنی داری به گوشی ام انداخت و گفت: –سرت شلوغه ها انگار. همانطور که اخم داشتم گفتم: –نه بابا خواستم مزاحم شما نباشم که راحت باشید. ابروهایش رابالا داد. –حالا چی شده امروز گیر دادی که ما راحت باشیم. خیلی خب بابا مامانت رو با خودمون جایی نمی بریم اخمات رو باز کن. لبخند زورکی زدم. –مامان من اختیارش دست خودشه، ولی خب، به نظر بچه هاش هم احترام میزاره. نچ نچی کردو رو به مامانم گفت: –سیاست رو می بینی، دست چرچیل رو از پشت بسته. مامانم خنده ی بلندی کرد. –به باباش رفته اونم با پنبه سر می برید. "الان این تعریف بودیاله کردن خدابیامرز بابای ما." شیرین خانم آهی کشید. –مرد جماعت همه سیاست مدارن. زهر خندی زدم. –با خانم ها باید با سیاست برخورد کرد. مشتی حواله بازویم کرد. –منظور؟ "اگه الان راحیل اینجا بود عمرا دیگه جواب سلامم را می داد." نگاهم را بین شیرین خانم و جای مشتش روی بازویم چرخاندم. –بی منظور. انگار از نگاهم کمی خجالت کشید و گفت: تو جای پسرمی اینقدر واسه من قیافه نگیرا. "کاش الان راحیل اینجا بود قشنگ روشنت می کرد." بعد از رفتن شیرین خانم. به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم، خیلی خسته بودم ولی انتظار نمی گذاشت بخوابم. چشمم خشک شد به گوشی ولی خبری از جواب نشد. آنقدر این پهلو و آن پهلو شدم تا بالاخره خوابم برد. ❌کُپی و پیگرد الهی و دارد ⚖ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
گفت: آدمی رو دارید که وقتی از زندگی خسته شدید شما رو دوباره به زندگی برگردونه؟ "من ازتو برایشان گفتم "
یکی از قشنگترین حس ها🥲 اینه که بعد یه دعوا از نگاهش بفهمی که هنوزم دوسـتـت داره
Ali Molaei - Shabe Toolani (320).mp3
6.15M
آخ تو شب یلدای منی 🍉🍒
گر تو گرفتارم کنی من با گرفتاری خوشم داروی دردم گر تویی در اوج بیماری خوشم مولانا _______________________________ به به
بعد ۳ سال دوباره جمع فامیلی کاری کرد که نشستیم روبروی هم اون ذره ای منو دوس نداره اما دل من پر می‌کشید واسه اینکه بشینم پیشش و باهاش حرف بزنم و دستشو بگیرم... حسرتش هیچ وقت منو رها نمیکنه... _______________________________ 🥺🥺
هدایت شده از تبلیغات عشق مذهبی
. تبلیغ تضمینی دی ماه شروع شد🤩 لطفا زودتر ثبت کنید جانمونید✋ @ilaf81
تعبیرفال:برای رهایی از غم خودتان را به هر آب و آتشی می زنید، جگر سوخته ای دارید که حتی با آب یک رودخانه هم خنک نمی شود. حاضر هستید همه ی مشقات را به جان بخرید به شرط اینکه به دولت و بخت خودتان برسید. به قول معروف تا کار نکنید مزدی هم دریافت نمی کنید پس تلاش کنید تا زمانی که جان در بدن دارید.
تعبیرفال:انتظار معجزه دارید و ان معجزه وقتی محقق می شود که تمام هم و غم خود را ه کار ببندید. وقت تنگ است. کمی عجله کنید. فعل دستتان کوتاه است اما انشاالله به مقصوددست پیدا خواهید کرد. گاهی دست سرنوشت طوری رقم م خورد ک بدون هیچگونه تلاشی مقصود و نظر خود به دنبالتان می آید.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 *راحیل* وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان قلبم بالا رفت. "حالا این چه قدر جدی گرفته است." وای اگر بگویدمی خواهم بیایم خواستگاری چه بگویم. خودم هم نمی دانستم بایدچی کار کنم. گوشی را برداشتم تا برایش بنویسم ما به درد هم نمی خوریم، ولی نتوانستم، دلم نمی خواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ و هیکلش برایم آنقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم. این روزها دلم سرگردان بود. اشتهایم به غذا کم شده بود و فقط تنهایی را می طلبیدم. مادر متوجه ی این بی‌تابی های من شده بود. این را از نگاههایش می فهمیدم. روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم. اسرا وارد اتاق شدو دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید: –خاموش کنم؟ من و اسرا اتاق مشترک داشتیم. پرسیدم مامان کجاست؟ ــ فکر کنم رفت توی اتاقش. ــ خاموش کن بگیر بخواب من میرم پیش مامان. باید با مادر حرف می زدم، فقط او می توانست آرامم کند و راهی نشانم دهد. چند تقه به در زدم و داخل رفتم. مادر سرش را از روی دفترچه ایی که دستش بود و چیزی می نوشت بلند کرد و پرسید: –کاری داشتی؟ قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم. –امدم شب نشینی. لبخند زد. –بیا تو. دفترش را بست و روی کتابخانه‌ی گوشه ی اتاقش گذاشت. –برم واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره. به شوخی گفتم: –زحمت نکشید امدیم خودتون رو ببینیم. مادر با خنده بیرون رفت ومن با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. یه تاپ و شلوار ست پوشیده بود که خودش بافته بود.واقعا دربافتنی استاد بود. گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می داد البته با دستمزد بالا. می گفت پول وقتی که پایشان گذاشته ام رامی گیرم. همیشه خوش تیپ بود. وقتی آنقدر مرتب لباس می پوشید غم دلم را می گرفت کاش بابا بود. نگاهی به دفتر روی کمد انداختم. اجازه نداشتم بخوانمش، مادر همیشه می گفت بعد از مرگم بخوانیدش، برای همین از آن دفتر خوشم نمی آمد. مادرگاهی در این دفتر چیزهایی می نوشت، خودش می گفت از دل گرفتگی ها، از تنهایی ها، از شادی ها و غم هایم می نویسم. اتاقش بر عکس اتاق من و اسرا، خیلی ساده بود. تخت نداشت خودش دوست نداشت بخرد. می گفت روی زمین راحتم. باید با زمین انس گرفت. چشمم به کتابی که روی زمین کناردستم بود افتاد، رویش با رنگ قرمز نوشته بود، "عطش" ورق زدم، نوشته بود: "ای عشق همه بهانه از تو" برایم جالب شد. در خط پایینش نوشته بود: "...الهی برایمان گفته اند: آنان که تو را شناختند تنها جسمشان در دنیا با مردم و قلبشان همیشه در نزد توحاضر است و اگر لحظه ایی ازتو چشم بربندند روحشان از شوق دیدارت در قالب جسم تاب نیاورد." با خواندنش موهای بدنم سیخ شد، حالم دگرگون شد، نمی دانم چه شد، احساس کردم دوباره از خدا فاصله گرفته ام و این یک تلنگر بود. مادر با پیاله ایی پسته و بادام که در یک پیش دستی گذاشته بود امد. کتاب را بستم و پرسیدم: – کتاب رو تازه خریدید؟ ــ نه، خیلی وقته، یه بارم خوندمش، الان می خوام دوباره بخونمش. ــ آخه ندیده بودمش تو کتابخونه. ــ داخل کشو بود.حالا اگه می خوای تو اول بخونش. ✍ ❌کُپی و پیگرد الهی و دارد ⚖ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 –اگه وقت کردم می خونمش. نگاه پرسش گرانه مادر وادارم کرد که حرف بزنم. بی مقدمه گفتم: ــ می گه فردا با هم حرف بزنیم قرار خواستگاری رو بزاریم. مادر با تعجب پرسید: – می خوای بگی بیاد خواستگاری؟ ــ نمیدونم چی کار کنم، نظر شما چیه؟ ــ خب، با اون چیزایی که تو در موردش گفتی تصمیم گیری سخته. نظر خودت چیه؟ با خجالت گفتم: –ما خیلی از هم فاصله داریم، تنها وجهه مشترکمون... نتوانستم بگویم دوست داشتن است، سرم را پایین انداختم.مادر به کمکم امد. –عشق خیلی چیز خوبیه، قشنگه، پر از هیجانه، گاهی روز و شب آدم رو به هم میدوزه و گاهی برعکس...گاهی پاییزه و گاهی بهار...غم و شادیش با همه، گاهی شادیش اونقدر زیاده که تو پوست نمیگنجه و گاهی غمش... با همه‌ی اینا وقتی دورش بگذره، اگه باهاش هم فکر نباشی، هم عقیده نباشی، میشه نفرت، میشه غم همیشگی اونوقت دیگه اسم عشق و عاشقی بیاد می‌ریزی بهم. سرم هنوز پایین بود خجالت می کشیدم همانطور زیر لب گفتم: –ممکنه یکی عوض بشه؟ ــ آره ممکنه به شرطی که خودش بخوادو این چیزها براش دغدغه باشه. بعد آهی کشید و ادامه داد: –ببین دخترم، بزار یه مثال بزنم، مثلا یکی میدونه روزه باید بگیره بهش اعتقاد داره ولی تنبلی میکنه، شاید اون یه روز سرش به سنگ بخوره، ولی یکی که کلا اعتقادی به روزه نداره خیلی احتمالش کمه که تغییر کنه، اگرم تغییر کنه تازه می رسه به مرحله اون آدم تنبله، البته خیلی هم اتفاق افتاده که یکی کلا از این رو به اون رو شده. استثنا هم هست. یعنی تو می خوای زندگیت رو برمبنای احتمالات بنا کنی؟ یک لحظه از این که بخواهم به آرش جواب منفی بدهم قلبم فشرده شد و بغض گلویم را گرفت. ولی خودم را کنترل کردم و قورتش دادم. مامان سرش راپایین انداخت و خودش را با پوست کندن پسته ها مشغول کرد. –راحیلم، تو الان جوونی شاید خیلی چیزهارو فکرش روهم نتونی بکنی، ببین فردا پس فردا که بچه دار شدی واسه تربیت بچه ها نیاز به پشتیبان داری که واسه هر زنی شوهرشه. مگه همیشه نمی گفتی دلت می خواد جوری تربیت بشن که نوکر امام حسین بودن جز آرزوهاشون باشه؟ می گفتی همسرم باید از نظر مذهبی بالاتر از من باشه که منم بکشه بالا، تا درجا نزنم. می خوام ببینم هنوزم نظرت اینه یا فرق کرده؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد: –خب این خواسته های تو هزینه داره، گذشت می خواد باید بگذری. فکر کن ببین هدفت چقدر ارزش داره، ببین میخوای چی بدی چی بگیری... یک لحظه چهره ی مهربان آرش از نظرم گذشت. فکر این که شاید باید فراموشش کنم، بغضم را تبدیل به قطره‌ی اشکی کرد. اینبار دیگر نتوانستم پسش بزنم. مادر چند پسته و بادام را که مغز کرده بودرا مقابل صورتم گرفت. – بخور، هم زمان اشک من چکید و روی انگشتش افتاد. غم صورتش راگرفت مغزها را دربشقاب خالی کرد. –یعنی اینقدر در گیر شدی؟ از این ضعیف بودنم خسته بودم. از دست دلم شاکی بودم. کاش دادگاهی هم برای شکایت ازدست دل داشتیم. کاش میشدزندانی‌اش کرد. کاش میشدبرای مدت کوتاهی جایی دفنش کرد. اصلاکاش دارویی اختراع میشدکه باخوردنش برای مدتی دلم گیج ومنگ میشدوکسی رانمی شناخت. مادر برای مدتی سکوت کرد، ولی طولی نکشید که خیلی آرام گفت: ــ راحیل. نگاهش کردم. ــ من فقط بهت میگم کار درست کدومه، تصمیم گیرنده خودتی، زندگی خودته. تو هر انتخابی کنی من حمایتت می کنم. نزدیکش شدم سرم راروی قلبش گذاشتم. –من نمی‌خوام بر خلاف حرفهای شما کاری انجام بدم چون مطمئنم درست میگید. برام دعا کن مامان. یک دستش را دور کمرم حلقه کردو دست دیگرش را لای موهام بردو بوسه ای رویشان نشاند. –حتما عزیزم، توکلت به خدا باشه. ✍ ❌کُپی و پیگرد الهی و دارد ⚖ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
شب را فقط باید زل زد به چشمان تو! آنوقت شب خودش خود به خود  بخیر میشود...
دل را شکسته‌ای و غرامت نمی‌دهی دستت درست، دلبرِ گردن کُلُفتِ من
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 روی تَختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام راخواندم و چشم هایم را بستم. باصدای پیام گوشی‌ام، نیم خیز شدم و نگاهش کردم. دختر خاله ام بود.نوشته بود: – فردا میام پیشت دلم برات تنگ شده. من هم نوشتم: –زودتر بیا به مامان یه کم کمک کن تا من برسم. ــ مگه چه خبره؟ –خونه تکونیه. _باشه راحیلی.می خوای بیام دنبالت؟ ــ سعیده جان نمی خواد بیای، از زیر کار در نرو. ــ بیاو خوبی کن.میام دنبالت بعد با هم تمیز می کنیم دیگه، با تو جهنمم برم حال میده. ــ باشه پس رسیدی دم خونه‌ی آقای معصومی زنگ بزن بهم، بیام پایین. –باشه، شب بخیر. بعد از آخرین کلاس دانشگاه من و سارا به طرف ایستگاه مترو راه افتادیم. سارا سرش را به اطراف چرخاندو گفت: –کاش آرش بودو مارو تا ایستگاه می رسوندا. با تعجب نگاهش کردم. – مگه همیشه میرسونتت؟ ــ نه، گاهی که تو مسیر می بینه. حسادت مثل خوره به جانم افتاد. چرا آرش باید سارا را سوارماشینش کند. با صدای سارا از فکربیرون امدم. –کجایی بابا، آرش داره صدامون میکنه. برگشتم، آرش رادیدم. پشت فرمان نشسته بودوبا بوقهای ممتد اشاره می کردکه سوارشویم. به سارا گفتم: –تو برو سوار شو، من خودم میرم. ــ یعنی چی خودم میرم. بیا بریم دیگه تو و آرش که دیگه این حرف ها رو با هم ندارید که... باشنیدن این حرف، با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم: –یعنی چی؟ کمی مِن ومِن، کرد. –منظورم اینه باهاش راحتی دیگه. عصبانی شدم، ولی خودم را کنترل کردم وبدون این که حرفی بزنم، راهم را ادامه دادم. سارا هم بدون معطلی به طرف ماشین آرش رفت. صدای حرکت ماشین نیامد، کنجکاو شدم. برای همین به بهانه‌ی این که می خواهم از عرض خیابان رد شوم سرم را به طرف ماشین آرش چرخاندم. آرش در حال حرف زدن با سارا بود. سارا صندلی جلو نشسته بود، واین موضوع عصبی ترم کرد و بغض سریع خودش را باسرعت نور به گلویم چسباند. پاتند کردم به طرف ایستگاه. نزدیک ایستگاه بودم که صدای آرش را شنیدم. –خانم رحمانی. برگشتم. نزدیک آمد. نگاهم را به سارا دادم. دلخور نگاهم می کرد. با دیدنش دوباره عصبی شدم و بی توجه به آرش برگشتم و از پله های مترو با سرعت پایین رفتم. به دقیقه نکشید که صدای گوشی ام بلند شد، آرش بود.جواب دادم. ــ راحیل کجا میری؟ مگه قرار نبود... دیگر نگذاشتم حرفش را تمام کند، شنیدن اسم کوچکم از دهانش من را سر دو راهی گذاشت، که الان باید داد بزنم بابت این خودمانی شدنش یانه، با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم: –آقا آرش من الان کار دارم انشاالله یه وقت دیگه. گوشی را قطع کردم. تمام مسیر خانه‌ی آقای معصومی فکر و خیال دست از سرم برنمی داشت، یکی مدام در سرم میگفت " آرش عوض نمی‌شود" آنقدر بغضم را قورت داده بودم که احساس درد در گلویم داشتم. با خودم گفتم: این حس حسادته که من را به این روز انداخته. مدام باخودم فکر می کردم کاش خودم را بیشتر کنترل می کردم و عادی تر برخورد می کردم. دیگر رسیده بودم سر کوچه که دوباره صدایش را شنیدم. شوکه شدم، او اینجا چیکار می کرد؟ لیلا فتحی پور ❌کُپی و پیگرد الهی و دارد ⚖ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸